Monday, December 30, 2002
چگونه به همسرتان خيانت كنيد ..!!!!


به يكى از اين شوهاى تلويزيونى نگاه ميكنم . راستش ، من اصولا ميانه ى خوبى با اين تلويزيون هاى امريكايى ندارم و با وجودى كه در همين شهر كوچك ما ، مى توان نهصد كانال تلويزيونى را تماشا كرد ، خيلى كم اتفاق مى افتد كه من بيش از ده دوازده دقيقه پاى تلويزيون بنشينم . اما امروز در محل كارم ، فرصتى دست داده بود كه به يكى از اين شوهاى تلويزيونى نگاه كنم .
خانمى آمده است و ميخواهد در باره ى كتابى كه اخيرا نوشته است توضيحاتى بدهد . نام كتابش هست 50miles rules

من به حساب اينكه امروز با يكى از تازه ترين كتاب هاى امريكا آشنا خواهم شد ، با دقت به گفته هاى اين خانم نويسنده گوش ميدهم . خانم نويسنده ،براى ما ميگويد كه محتواى اين كتاب ، در باره ى چگونگى خيانت به همسران است ! و پشت بندش توضيح ميدهد كه شيوه هاى جديدى را براى خيانت به همسران كشف كرده است !!
خانم نويسنده ، كه متاسفانه نامش را از ياد برده ام ، براى ما ميگويد كه : پنج روز پس از ازدواجش ، هنگاميكه از ماه عسل باز ميگشته ، مرد دلخواه زندگى اش را يافته و بمدت پانزده سال با او روابط عاشقانه داشته است ! .
با شنيدن حرف هاى اين خانم نويسنده ! بخودم ميگويم فردا كتاب همين خانم در رديف پر فروش ترين كتاب هاى امريكا در خواهد آمد و ايشان يك شبه ميليونر خواهند شد . بعدش بياد اخوان ثالث مى افتم كه ميگفت :
نويسنده ايرانى ، موجود بد بخت فلكزده اى است كه از دوست و رفيق و آشنا و بيگانه ، پول قرض ميكند و كتابش را چاپ ميكند و بعدش هم آنها را مجانى در اختيار دوست و رفيق و آشنا قرار ميدهد !!

Saturday, December 28, 2002
يك اتفاق ساده ...!!


در " زيمبابوه " ، بيست بيمار روانى را سوار اتوبوس ميكنند تا از شهر حراره به يك آسايشگاه روانى در شهر بولاوايو منتقل بشوند .
آقاى راننده ى اتوبوس ، پس از اينكه چند ساعتى در آن هواى گرم و مرطوب ميراند ، هوس ميكند جلوى رستورانى بايستد و با نوشيدن دو سه ليوان آبجوى تگرى ، نفسى تازه كند . اين بود كه اتوبوسش را گوشه اى پارك ميكند و خودش را به بار ميرساند و دو سه ليوانى مى نوشد ... اما وقتى به سراغ اتوبو سش مى آيد مى بيند كه جا تر است و بچه نيست و همه ى ديوانگان پا به فرار گذاشته اند !!
آقاى راننده به خودش ميگويد : خدايا حالا چه خاكى به سرم بريزم ؟؟ جواب رييس و مدير عامل و مد ير كل را چه جورى بدهم ؟؟
اين بود كه فكرى به خاطرش ميرسد : يكراست ميرود توى ايستگاه اتوبوس و به همه ى زن ها و مرد هايى كه در انتظار اتوبوس اين پا و آن پا ميكرده اند مژده ميدهد كه همه ى آنها را مجانى به شهر بولاوايو خواهد برد .آن بيچاره ها هم خوشحال و خندان سوار اتوبوس ميشوند و آقاى راننده هم يكراست آنها را ميبرد به تيمارستان و به مسئولان تيمارستان هم ميگويد : اينها يك مشت ديوانه هاى ماليخوليايى هستند ! اگر به شما گفتند دكتر و مهندس و معلم و كارمند و حسابدار و نجار و خياط اند ، باور نكنيد !! اينها همگى ديوانه اند !!
خلاصه آنكه آن بيچاره ها را تحويل تيمارستان ميدهد و خوش و خندان راهش را ميكشد و ميرود !!!
آقاى عزراييل ...!!!


ميگويد : آقا ! بخدا ما نسل بد بختى هستيم !
مى پرسم : براى چه ؟؟ميگويد : براى اينكه وقتى نو جوان بوديم ، از ترس پدر ها و مادر هايمان ، يواشكى توى " مستراح " سيگار ميكشيديم . حالا هم كه پير شده ايم ، بايد از ترس بچه هاى مان توى " مستراح " سيگار بكشيم !!

پريروزها ، توى مزرعه ، هوس كردم سيگارى دود كنم . رفتم تمام سوراخ سنبه ها را گشتم و يك نخ سيگار پيدا كردم و پاى درخت انجير نشستم و يك شكم سير سيگار كشيدم ! بعدش از ترس اينكه نكند بچه ها توى خانه هوار شان بلند بشود كه : واى ! بابا مان بوى گند سيگار ميدهد ،دويست و پنجاه بار دندان هايم را شستم و كلى عطر و ادكلن به خودم ماليدم و رفتم خانه ...
شب كه داشتم تلويزيون را نگاه ميكردم ، ديدم يك آقايى دارد سلانه سلانه ، در يك خيابان پر دار و درخت قدم ميزند و براى خودش خوش خوشان سيگار دود ميكند . در همين موقع آقاى عزراييل از راه ميرسد و دستى به شانه ى آقا ميكشد و ميگويد : see you soon
آقا ! ما را ميگويى ؟؟!! سيگار به دل مان زهر شد !!!

Wednesday, December 25, 2002
سال نو بر شما مبارك باد


فرا رسيدن سال نو ميلادى بر همه ى شما عزيزان در سرتا سر دنيا مبارك باد .
آرزو كنيم كه سال جديد ، سال صلح ، سال آزادى ، سال ارج گذاشتن به حرمت انسان ، سال يگانگى و راستى ، سال پيروزى خرد بر جهل ، سال شكوفايى غنچه هاى مهر ، سال پيشتازى حق ، سال مرگ دروغ ، سال عدل و داد ، سال نابودى بيداد ، و سال آزادى ميهن و مردم ميهن مان باشد .
آيا دعاى خسته دلان مستجاب خواهد شد ؟؟

Monday, December 23, 2002
ازدواج يك هفته اى ...!!!


مايكل ، قيافه ى ورزشكار ها را دارد . با بازوانى ستبر و سينه اى بر جسته و چهره اى گلگون ...
از صبح تا شب كار ميكند و جان ميكند ، غروب كه ميشود به فروشگاه من ميآيد و دستمزدش را مشروب و سيگار مى خرد و راهش را ميكشد و ميرود . وسط هفته كه كفگيرش به ته ى ديگ مى خورد ، نسيه مى برد و اخر هفته بدهى اش را پرداخت مى كند . بر و روى قشنگى دارد و من در حيرتم كه اينهمه مشروب را چطورى در خندق بلا مى ريزد .
پدرش " ماروين " هم يك الكلى است . شايد حدود شصت سال از عمرش ميگذرد ،اما با دختركى زندگى ميكند كه مى تواند نوه اش باشد !
وقتى پاى صحبت " ماروين " مى نشينى ، هوارش به آسمان است كه چرا مايكل اينهمه مشروب مى خورد ؟ ! . وقتى پاى حرف هاى مايكل مى نشينى ، مى بينى كه پدرش را ملامت ميكند كه چرا به يك آدم الكلى تبديل شده است !
دو سه ماه پيش ، يك شب مايكل به فروشگاهم آمد و ده بطر شامپانى خريد . وقتى پرس و جو كردم كه اينهمه شامپانى را براى چه مى خواهد ، در جوابم گفت كه فردا روز عروسى اوست . يكى دو روز بعد با همسرش به ديدنم آمد . زنش كمى از او مسن تر است . شايد سى و دو سه سالى داشته باشد . بچه اى هم همراه اوست . شرابى و سيگارى ميخرند و دست در دست هم ، ليلى و مجنون وار از فروشگاه بيرون ميروند .
يك شب ، حوالى ساعت ده ، مايكل مست و خراب و درب و داغان به سراغ من مى آيد . اين اولين بار است كه او را چنين مست و خراب مى بينم . يك بطر ودكا ميخرد و وقتى ميخواهد از فروشگاه بيرون برود ميگويد كه با همسرش دعوايش شده است . شايد هنوز ده روز از ازدواج شان نگذشته است .فردا و پس فردا و پسين فردا هم مايكل ، حال و روز درست حسابى ندارد . مى نوشد و مى نوشد و مى نوشد ..
يك هفته اى ميگذرد . مايكل دوباره به روال عادى زندگى اش باز ميگردد . از صبح تا شب كار ميكند و جان مى كند . غروب كه ميشود مشروبى و سيگارى ميخرد و راهش را ميكشد و ميرود . ديگر خبرى از زنش نيست ، انگار آب شده است و توى زمين فرو رفته است .
ماروين ، با دوست دخترش به مغازه ام ميآيد . از اين در و آن در سخن ميگويد . مى پرسم : بالاخره كار مايكل و زنش به كجا كشيد ؟
ماروين سرى تكان ميدهد و ميگويد : جدا شده اند !!
با خودم ميگويم : عجب ؟! همه چيز ديده بوديم ، ازدواج يك هفته اى نديده بوديم !!
يك روز كه مايكل به مغازه ام ميآيد ازش مى پرسم : زنت را طلاق داده اى ؟؟
ميگويد : نه ! ولى مدت هاست كه نديده امش !
مي پرسم : تصميم دارى طلاقش بدهى ؟
ميگويد : اگر بخواهم تقاضاى طلاق بكنم بايد صد و چهل دلار پول داد گاه بدهم ، و من حاضر نيستم چنين پولى خرج كنم !! راستش چنين پولى ندارم ! بعدش لبخندى ميزند و شانه اش را بالا مى اندازد و مى خواهد از فروشگاه بيرون برود .
دلم ميخواهد بدانم آيا " مايكل " در اعماق قلبش احساس تاسفى از اين زناشويى در هم شكسته دارد يا نه ؟؟ مايكل شانه اى بالا مى اندازد و ميگويد : چه تاسفى ؟ اين چهارمين بارى بود كه ازدواج كرده ام !!

هفته ى گذشته مايكل با خواهرش به مغازه ام مى آيد . خواهرش را به من معرفى ميكند . اسمش " كتى " است . شايد هنوز به بيست و پنج سالگى نرسيده باشد ، اما سه تا بچه ى قد و نيمقد را ريسه كرده است و به دنبال خودش ميكشد . بچه ها هيچكدام شباهتى به همديگر ندارند . مايكل مى خندد و ميگويد : اينها خواهر زاده هاى من هستند . هر كدام شان هم پدر جداگانه اى دارند !
بعد قهقهه زنان مى گويد : وقتى كه روز پدر از راه ميرسد نميدانى ما چه مصيبتى داريم ؟
مي پرسم : براى چه ؟
ميگويد : خواهر زاده هاى من بايد به سه مسير مختلف در سه شهر مختلف بروند و براى پدر هايشان كادويى ببرند ! بعد خواهرش را ملامت ميكند و ميگويد : دختر جان ! نمى توانستى بجاى اينكه هى شوهر عوض بكنى ، يه كمى خودت را عوض ميكردى ؟؟!!
من مى خندم و توى دلم ميگويم : ديگ به ديگ ميگه روت سيا ... سه پايه ميگه صل على ....

Sunday, December 22, 2002
از مرتد شدن كاتب وحى ....تا پاسبان قمى ...


آنهايى كه اهل تاريخ اند و متون تاريخى را نه به قصد تفنن ، بلكه براى كشف حقايق ، كند و كاو مى كنند ، ميدانند كه از جمله وقايع قابل توجه ى نخستين سال هاى پيامبرى محمد ، ارتداد و كافر شدن " عبد الله بن سرح " از دين اسلام است .
عبد الله بن ابى سرح ، كه زمانى از نزديك ترين اصحاب و محارم محمد و " كاتب وحى " بود ، پس از مدتى نسبت به چگونگى نزول آيات قرآن و ماهيت " وحى " و حتى پيغمبرى محمد ترديد كرد ، زيرا كه او چندين بار كلمات و جملات آيات نازل شده را به دلخواه خود تغيير داد ه ، و پيغمبر نيز آن آيات تحريف شده را پذيرفته بود . اين امر شك ابى سرح را بر انگيخت
سرانجام ، ابى سرح ، در مورد آيه ى " فتبارك الله احسن الخالقين "(سوره مومنون ، آيه چهاردهم ) با پيغمبر اختلاف پيدا كرد . او ميگفت : اين آيه را من سروده ام و محمد آنرا از من دزديده است .
ابى سرح ، پس از اين اختلاف ، از دين اسلام برگشت و پيغمبر نيز فرمان قتل او را صادر كرد و خونش را حلال دانست . ( براى مطالعه بيشتر در باره مرتد شدن كاتب وحى ، مى توانيد به كتاب " الكامل ابن اثير ، جلد اول ، صفحه 259 مراجعه بفرماييد . همچنين متون تاريخى ديگرى از جمله تاريخ طبرى ، فتوح البلدان ، تفسير شريف لاهيجى و تفسير ابوالفتوح رازى ، مى توانند منابع مهمى براى اين امر باشند )



و اما داستان پاسبان قمى : ...

سى چهل سال پيش ، در شهربانى قم ، پاسبانى بود بنام عباس آًقا . اين عباس آقا گويا از كسانى بود كه بعد از بلواى پانزده خرداد ودستگيرى خمينى ، در بازداشت او دست داشت ، بدين معنا كه وقتى چند تا افسر شهربانى و پاسبان و مامور ساواك ميروند تا خمينى را دستگير كنند ، اين عباس آقا ، خمينى را با كمى خشونت مى اندازد توى ماشين شهربانى و ميبردش بازداشتگاه ...
آسياب چرخيد و چرخيد و نوبت به خمينى رسيد تا پس از چندين سال ، اين بار به نا م " امام خمينى " فاتحانه به ايران برگردد . ميگويند : همينكه خمينى پايش را به ايران گذاشت و شروع به كشتار ارتشيان و مقامات پيشين كرد ، يكى از دستوراتش هم اين بود كه بروند قم و عباس آقاى پاسبان را دستگير كنند و به تهران بياورند تا پشت بام همان مدرسه ى رفاه اعدامش كند .رفتند توى شهر بانى قم و گشتند و گشتند و دست آخر متوجه شدند كه بجاى عباس آژان ، هفت هشت تاى ديگر پاسبان است كه اسم شان عباس است .خب ، حالا چه خاكى روى سرشان بريزند ؟؟ اين كدام عباس آژان بود كه در دستگيرى امام امروزين دست داشت ؟ به ناچار آمدند تهران و به امام خمينى گزارش دادند كه متا سفانه موفق به يافتن عباس آژان نشده اند .
راوى ميگويد : يكى از آخرين آرزوهاى خمينى اين بود كه هر جورى هست عباس آژان را گير بياورد و انتقامش را از او بگيرد ، اما تا دم مرگ نتوانست به اين آرزويش دست پيدا كند . چه ميدانم ؟ شايد عباس آژان پيش ا ز اينها عمرش را به امام داده بود !
بهر حال ، راوى حكايت ميكند كه امام خمينى تا دم مرگش همه اش از اين بابت در عذاب بود كه نتوانسته بود از اين عباس آژان انتقام بگيرد و وقتيكه جان ميداد همه اش ميگفت : عباس كو ؟؟ عباس كو ؟؟

يادتان مى آيد وقتيكه قرار بود امام عزيز مان به ايران تشريف فرما بشوند ، يكى از معروف ترين شعار هاى آن روز چه بود ؟؟ اين شعار حتما يادتان نرفته :
بوى گل سوسن و نسترن آيد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد .
اجازه بدهيد همين جا ، بنده هم يك اعترافى بكنم .
از خدا كه پنهان نيست ، از شما چه پنهان ، سال هاست كه من از گل سوسن و نسترن بدم ميآيد !!



Wednesday, December 18, 2002
بقال خرزويل ... و بقال بوئنوس آيرس .......


آن روز هايى كه آقايان انقلابيون دو آتشه ، كارخانه ً آدم كشى و نسل سوزى شان را براه انداخته بودند و فرزندان اصيل انقلابى مان مثل حجت الاسلام خلخالى و برادر لاجوردى و حجت الاسلام موسوى تبريزى و موسوى اردبيلى و موسوى اهوازى و موسوى خراسانى و موسوى هاى ريز و درشت ديگر ، سر گرم درو كردن پير و جوان و خرد و كلان بودند ، ما دست عيال و دختر هفت هشت ماهه مان را گرفتيم و از ترس آنكه نكند آين آقايان موسوى ها ما را درسته قورت بدهند ، پس از گذشتن از هفت خوان رستم ، بالاخره از بوئنوس آيرس سر در آورديم .

اينكه در بوئنوس آيرس چها كشيديم و چه بلاها بر سرمان آمد داستان مفصلى است كه مى توانيد بخش هايى از آن را در كتاب " در پرسه هاى دربدرى " بخوانيد .
غرض اينكه يكى دو سالى از اقامت مان در بوئنوس آيرس گذشته بود كه تصميم گرفتيم يك : نان دانى " براى خودمان روبراه كنيم تا هم از خجالت اين شكم بى هنر پيچ پيچ بيرون بياييم هم عهد و عيال را از روزه گيرى هاى اجبارى سالانه ! نجات بدهيم ، اين بود كه پس از سگدويى هاى چندين ماهه ، بالاخره يك بقالى در يك گوشه ى شهر پيدا كرديم و شديم بقال ! عينهو همان بقال خرزويل كه در سفر نامه ى ناصر خسرو وصفش را خوانده ايد .
روزى كه مى خواستيم سند بقالى مان را تحويل بگيريم رفتيم محضر تا آنها را امضا ً كنيم . در آنجا يك آقاى پير مردى رو كرد به ما و گفت : سينيور ! آيا از شهردارى " پروانه كار " براى بقالى ات گرفته ايد ؟
گفتيم : هنوز نه سينيور . اما بزودى ميگيريمش !
گفت : دويست دلار به من بدهيد تا برايتان پروانه بگيرم .
ما هم عصبانى شديم و با همان چها ركلام اسپانيولى شكسته بسته كه ياد گرفته بوديم در آمديم كه : مگر ما خودمان دست مان چلاق است ؟؟ خودمان ميگيريم ديگر !!
پير مرد لبخند تمسخر آميزى زد و گفت : بفرماييد بگيريد !!
درد سر تان ندهيم ، ما بقالى مان را با سلام و صلوات باز كرديم و بدون پروانه ً شهردارى شروع كرديم به كاسبى . اما هنوز يكى دو روز نگذشته بود كه ديديم سر و كله ى ماموران شهردارى پيدا شده واز ما پروانه مى خواهند . ما هم با دو سه تا اسكناس ده دلارى سر شان را شيره ماليديم و آستين هايمان را بالا زديم و رفتيم دنبال پروانه ً كذايى ! اما شش ماه تمام از اين اداره به آن ادا ره سنگ قلاب شديم و حدود چهارصد دلار هم به شهردارى و اداره ارزاق و اداره اموات و اداره خيرات و نميدانم اداره زهر مار داديم اما نتوانستيم پروانه بگيريم . دست آخر به جان آمديم و به همان محضر زنگ زديم و از همان پير مرد كذايى خواستيم كه نزول اجلال بفرمايد و بقالى ما را با نور قدوم مبارك خود مزين بفرمايد !
فردا صبحش پيرمرد به بقالى مان آمد و با لحن نيشدارى گفت : سينيور ! پروانه گرفته اى يا نه ؟؟
گفتيم : هنوز نه !!
گفت : دويست دلار ميگيريم و پروانه تان را جور مى كنيم ! صد دلار حالا ، صد دلار هم وقتيكه پروانه را آورديم !!
پير مرد صد دلار از ما گرفت و راهش را كشيد و رفت . فردايش حوالى يازده صبح ،سر و كله اش توى بقالى مان پيدا شد و گفت : شما اينجا چكش داريد ؟؟
گفتيم : چرا نداريم ؟ بفرما ! اين هم چكش
گفت : ميخ هم داريد !!
گفتيم : چرا نداريم ؟ اين هم ميخ !!
پير مرد ، ميخ و چكش را از ما گرفت و پروانه اى را كه گويا يكساعته از شهردارى گرفته بود از جيبش در آورد و روى ديوار نصب كرد و صد دلار گرفت و خوش و خندان از بقالى بيرون رفت !!

جهان عجيبى است اين جهان سوم داداش جان .
اسراييلى ها .....


داشتم كتاب " ياد داشت هاى علم " را باز خوانى ميكردم . به نكته اى بر خوردم كه حيف است براى شما ننويسم :

"..... پاد گورنى براى شام بطور خصوصى در كاخ نياوران مهمان بود . سر شام بودم . مرد بسيار شوخ و با مزه اى است . صحبت هاى خوب و با نمك دارد . با آنكه روس ها به اعراب و بخصوص به مصر كمك مى كنند ، ولى دل پرى دارند كه اعراب كون گشاد هستند !
ميگفت : ناصر محرمانه به مسكو آمد . و باز هم تقاضاى اسلحه ى مدرن و هواپيماى مدرن كرد . ما به او گفتيم آخرين هواپيماهاى ميگ به تو ميدهيم كه در عين حال خيلى عمل آن آسان است .
گفت : چطور ؟؟
گفتيم كه يك تكمه دارد كه هواپيما به پرواز در ميآيد . يك تكمه ديگر دارد كه خلبان ميفشارد و روى هدف ميرسد . و تكمه سوم بمب را رها كرده به هدف ميزند .
بعد ناصر پرسيد : بسيار خوب ، چطور به زمين مى نشيند ؟؟
ما جواب داديم : به زمين نشستن يا به زمين نشاندن آن هم ديگر با اسراييلى هاست !!
قدم زدن صبحگاهى .......

يك آقاى آسمان جلى - از آنها كه توى هفت تا آسمان يك ستاره هم ندارند - صبح كله ى سحر ، پا شده بود و رفته بود توى پارك تا قدمى بزند . ديد يك آقاى مرتب خوش لباسى هم دارد در حاشيه ى پارك قدم مى زند . پرسيد : ببخشيد آقا ! مى شود به من بگوييد چرا شما صبح به اين زودى توى پارك قدم مى زنيد ؟؟
مرد در جوابش گفت : من آدم خيلى خيلى ثروتمندى هستم ، چون صبحها ميلى براى خوردن صبحانه ندارم به پارك مى آيم و قدم مى زنم بلكه اشتها يم باز بشود .
چند لحظه بعد ، مرد ثروتمند از آن آقاى آسمان جل پرسيد : شما صبح به اين زودى توى پارك چيكار مى كنيد ؟؟
و مرد در جوابش گفت : راستش من آدم بسيار فقيرى هستم ، صبحهاى خيلى زود ميآيم توى پارك بلكه چيزى براى خوردن پيدا كنم !!

Tuesday, December 17, 2002
كرمان داريم تا كرمان .....



آنهايى كه مى خواهند از سانفرانسيسكو به لس آنجلس بروند ، در بزرگراه شماره ى 5 ، با شهرى روبرو مى شوند بنا م كرمان . البته اين كرمان با آن كرمان خودمان تفاوت هاى بسيارى دارد ، از آنجمله اينكه آن آسمان پر ستاره كرمان خودمان را در اين كرمان امريكايى نمى توان يافت ، اما اگر آن كرمان ، بسبب باغات پسته و زيره اش مشهور خاص و عام است ، اين كرمان امريكايى هم مر كز توليد پسته ً كاليفرنياست .
من آن كرمان خودمان را نديده ام ، ولى وصف قالى و پسته و زيره ً كرمان ، تا هند و بنگال و جابلقا و جابلسا هم رفته است ، اما اين كرمان امريكايى ، شهركى است كه چند صد نفر جمعيت دارد و بنيان گذار آن هم هموطنى است از خطه ى كرمان ،كه در اين شهر پسته ميكارد و نام كرمان را در اين ديار جاودان كرده است .
شما را نخواهم كشت ... !!


در بزرگراه شماره 80 ، جوانى ايستاده است و ميخواهد راننده اى او را سوار كند و به سانفرانسيسكو برساند . دو تا تابلوى مقوايى در دست دارد . روى اولى نوشته است :SAN FRANCISCO

, و روى مقواى دومى نوشته است : من شما را نخواهم كشت !!!
حالا كدام راننده اى جرات خواهد كرد كه به اين آقا سوارى بدهد با خداست .

من مادر زنم را دوست دارم ...!!!


يادتان هست توى ايران ، راننده هاى كاميون ها و اتوبوس ها و وانت بارها ، پشت ماشين هايشان شعار هاى عجايب غرايب مى نوشتند ؟
يادم مى آيد وقتيكه به مدرسه ميرفتم ، هر روز يك اتوبوس از جلوى خانه مان رد ميشد كه رويش نوشته بود : منمشتعلعشقعليچكنم ؟؟
باور كنيد شايد سه سال طول كشيد تا من توانستم اين جمله ى عجيب را بخوانم : من مشتعل عشق علي ام چه كنم ؟

پريروزها ، توى راه بندان ، پشت يكى از آن ابوطياره هاى عهد عتيق توقف كرده بودم ، ناگهان چشمم به نوشته اى پشت همين ماشين افتاد كه برق از كله ام پراند . مى دانيد چه نوشته بود ؟ :
I LOVE MY MOTHER - IN - LAW

وقتى آمدم از كنار ماشينش رد بشوم از روى كنجكاوى روى قيافه ً اين آقا دقيق شدم و با كمال تعجب ديدم توى گوشش يك سمعك چپانده است !!
با خودم گفتم : لابد طفلكى غرو لند هاى مادر عيال را نمى شنود كه اينجورى واله و شيداى اوست !!

گداهاى امروزى ....

سر چها راه ، نزديكى هاى خانه مان ، آقاى سى و چند ساله اى ايستاده است و يك تابلوى مقوايى را در دست دارد . روى تابلو نوشته است : work for food
من به هواى اينكه اين طفلكى ممكن است به نان شبش محتاج باشد ، چند قدم آنطرف تر ترمز مي كنم تا شايد بتوانم كمكى به او بكنم .
مرد ، دوان دوان خودش را به من ميرساند . ميگويم : ببين آقا ، خانه ى من همين نزديكى ها ، آنطرف خيابان است ، با من بيا برويم خانه مان ، گاراژ مان را تر و تميز كن ، ساعتى ده دلار هم بتو ميدهم .
مردك ، چپ چپ نگاهم ميكند و ميگويد : نه آقا ! ما اهل اينجور كار ها نيستيم ! و با عصبانيت راهش را مى كشد و ميرود ....

Sunday, December 15, 2002
ازدواج اسلامى .....



چندى پيش ، وقتى صندوق پستى ام را باز كردم ، متوجه شدم همراه صورتحساب هاى رنگ وارنگ ، يك پاكت كت و كلفت هم از تهران به نشانى من پست شده و رفيق مردم آزارى كه در ام القرا اسلامى سكونت دارد ، يك جلد ديگر از كتاب هاى مرحوم شيخ عبدالحسين دستغيب شيرازى تحت عنوان " ازدواج اسلامى " را براى من فرستاده تا در اين كافرستان راه و رسم عيالوار شدن اسلامى را ياد بگيرم .
راستش را بخواهيد ، با ديدن اين كتاب ، كلى به رفيقم بد و بيراه گفتم كه : آخر مرد حسابى ، حيفت نيامد دو هزار و پانصد تومان پول پست داده اى تا اين پرت و پلا ها را برايم بفرستى ؟؟ اما وقتى دو سه صفحه از آن را خواندم متوجه شدم كه اى دل غافل ، تنها راه رستگارى ما ايرانيان ، خواندن كتاب هايى از قبيل توضيح المسائل و " معا د " و " حليه المتقين " و " بحار الانوار " و " حق اليقين " بوده ، و ما آدم هاى سر به هواى غربزده ، رفته ايم فلسفه ى افلاطون و هگل و نيچه و ماركس و خزعبلاتى چون " ماترياليسم ديالكتيك " را خوا نده ايم !! اين بود كه با وجود هزار و يك جور گرفتارى و بد بختى كه روى دوش ماست ، نشستيم و كتاب مستطاب " ازدواج اسلامى " را از سر تا ته خوانديم . به به !! آدم حظ ميكند . آدم حقيقتا خيلى چيز ها ياد ميگيرد كه اگر ياد نگرفته بود فى الواقع خسر الدنيا از اين دنيا ميرفت !!
خدا بسر شاهد است از زمان خلقت حضرت آدم ابوالبشر عليه السلام تا امروز ، هيچكس نتوانسته است چنين متين و مستدل ، راه و رسم زندگى كردن و خور و خواب و شهوت -- بخصوص جماع و لواط -- را به بندگان خدا ياد بدهد ! اين است كه بنده بدون آنكه وارد معقولات بشوم ،بخش هاى كوتاهى از كتاب مستطاب " ازدواج اسلامى " را برايتان نقل مى كنم تا اگر قصد عيالوار شدن داريد يا به سرتان زده است كه تجديد فراش بفرماييد ، راه و رسم " مجامعت اسلامى !! " را ياد بگيريد تا يكوقت نكند خداى نكرده سردى تان بشود و بچاييد !!!
شهيد محراب حضرت آيت الله عظمى شيخ عبدالحسين دستغيب ، در صفحه ى 37 كتاب " ازدواج اسلامى " ميفرمايند : در ابتداى شب به بستر زنان نرويد چه در تابستان و چه در زمستان ، عمل نزديكى با زنان در آغاز شب زيان آور است زيرا در آن هنگام معده و رگها سر گرم فعاليت اند و عمل جماع موجب قولنج و فلج و لغزش خواهد شد ، و سنگ مثانه و فتق و اختلال ادرار و ضعف چشم پديد خواهد آورد ! . اگر خواستى با زنى همبسترى كنى ، بگذار شب به آخر برسد ، در سحر گاهان عمل جماع براى قواى بدنى ملايم تر و سازگار تر و بخاطر انعقاد نطفه مناسب تر ، و در تكوين جنين اثرى شايسته خواهد داشت !! زيرا كودك را هوشيارتر به بار خواهد آورد . پيش از آنكه عمل جماع شروع شود ، سزاوار است با همبستر خويش به بازى بپردازى ...( مابقى اش چون خيلى سكسى است خجالتم ميآيد نقلش كنم . خودتان برويد پيدا كنيد و بخوانيد ديگر ! مگر شما سواد نداريد ؟؟ !! )
در مورد افزايش قوه با ئ و تقويت نيروى جماع ، حضرت امام صادق " ع " به يكى از اصحابش ميفرمايند : پياز را خورد كرده و در روغن زيتون سرخ كن ، تخم مرغ را شكسته در ظرفى بريز و نمك بر آن بپاش و روى پياز و زيتون ريخته مختصرى بجوشان ، و سپس تناول كن .
رسول اكرم " ص " ميفرمايد : هر كه كدو با عدس بخورد چون ياد خدا كند قلبش به رقت آيد و بر نيروى جماعش افزوده شود ..!!!

حضرت شهيد محراب در صفحه ى 41 ميفرمايند : بهترين زمان براى جماع با زنان زمانى است كه قمر در برج حمل يا در برج دلو باشد ، و بهتر از اين زمان ، زمانى است كه كه قمر در برج ثور باشد ....
بيچاره امت اسلامى ايران ! ! ما را باش كه خيال ميكرديم ازدواج اسلامى اينهمه دنگ و فنگ ندارد ، نگو كه گهگاه بايد يك " منجم " را هم خبر كرد كه بما بگويد قمر در برج عقرب است يا در برج دلو ...!!!
انسان آدمخوار ... و انسان سبزى خوار ....


برخى از پزشكان را عقيده بر اين است كه " انسان " اصولا گوشتخوار آفريده نشده است . عده اى از محققان نيز با مقايسه ى دندان هاى آدمى با دندان هاى حيوانات گوشتخوار ،به اين نتيجه رسيده اند كه ساختمان بدن آدمى طورى است كه هيچ تناسبى با گوشتخوارى ندارد .
من وارد بحث در اين مقوله نمى شوم و نمى خواهم با نقل گفته ى" غزالى " كه ميگويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست ،فرضيه هاى مربوط به اينكه آدمى نخست سبزى خوار بوده است را رد كنم . اما كند و كاوى در متون تاريخى ايران به تنهايى نشان ميدهد كه " آدميزادگان " نخست " آدمخوار " بوده اند كه بر اثر گذشت زمان ، كم كم از آدمخوارى ، به گوسفند خوارى و گاو خوارى و مرغ خوارى و كالباس خوارى روى آورده اند !! براى صحت اين مدعا ، بد نيست تاريخ را ورق بزنيم :
1.... آستياك يا آزيد هاك ، آخرين پادشاه سلسله ى ماد ها ، به انتقام آنكه " هارپاك " خلاف فرمان وى عمل كرده و نوه ى دخترى او را به قتل نرسانده است ، دستور داد پسر سيزده ساله ى هارپاك را سر بريدند و از گوشت او خوراكى تهيه كرده به پدرش خورانيدند !! ( نقل از : ايران باستان . جلد اول . صفحه ى 236 ). جالب اينكه نوه ى دخترى آستياك ، همان كسى است كه بعد ها به نام كورش كبير سلسله ى هخامنشى را بنياد نهاده است .


2 ......در نسخه خطى تاريخ حافظ ابرو ، نقل شده است كه : ... چنان افتاد كه سنباد را پسرى كوچك بود و با يكى از پسران عربان به مكتب مى رفت در محله ى بوى آباد نيشابور .و آن عربان چهارصد كس بودند . روزى پسر سنباد با پسر عربى جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست . اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد ، پيش پدر رفت . پدرش گفت : اين را اظهار مكن و با آن پسر دوستى در پيوند . پسر عرب با پسر سنباد دوستى آغاز كرد ، و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسى نزديك پدرش فرستاد كه پسرت اينجاست بيا و ببر . سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بريان نهاده و عضوى به جهت سنباد بر سر سفره نهاد . چون از گوشت بخورد و سفره بر داشتند ، عرب از سنباد پرسيد كه : طعم بريان چون بود ؟؟
سنباد گفت : خوب بود .
عرب گفت : گوشت پسر خوردى .
سنباد از اين معنى بيهوش شد ..... اما ابومسلم خراسانى به خونخواهى پسر سنباد ، از چهارصد كس عرب هاى آن محله چنان انتقامى گرفت كه محله مزبور را از بوى اجساد گنديده شان ، به تمامى معناى كلمه ، بوى آباد كرد


3....و سر انجام ، امراى مغول بر خان بزرگ تاتار شوريدند .و خان از تمو چين ( چنگيز خان ) كمك خواست . تموچين در مدت كوتاهى آنها را دستگير ساخته به بد ترين طرزى كيفر داد تا آنجا كه هفتاد نفر از امراى مزبور را در ديگ آب جوش ، آب پز كرد . ( نقل از : تاريخ تمدن اسلام . جرجى زيدان . صفحه 854 )


4....آبا قا آن مغول ، پروانه ، حاكم آسياى صغير را ، بدوا مورد احترام قرار داد و خشم و غضب خود را نسبت به او ظاهر نساخت و او را با خود به اردوگاه آلاتاغ آورده ، در حضور سرداران خويش محاكمه كرد و ايشان بر او سه گناه ثابت كردند . تا آنكه بالاخره آباقا يكى از امراى خود را مامور قتل پروانه و سى و شش نفر از كسان او كرد و جسد پروانه را قطعه قطعه كردند و در ديگ پختند و براى تسكين غضب و كينه جويى ، هر كدام قطعه اى از آن را خوردند ، از آنجمله آبا قاآن نيز پاره اى از آنرا با غذا تناول كرد . (تاريخ مغول . صفحه 214)




5....خواجه شمس الدين محمد جوينى صاحبديوان ،به كمك زوجه سلطان احمد تكودار ، به سلطان تلقين كرد كه مجد الملك يزدى با شاهزاده ارغون دست بيكى كرده و سو قصد دارد . به فرمان سلطان ، مجد الملك را مصادره و محاكمه كردند . اين محكمه در چادر عطا ملك جوينى در بوشهر . روستايى در حوالى تبريز صورت گرفت و همانجا پيكر او را قطعه قطعه كردند و اجزاى جسد او را بريان كرده خوردند ....( تاريخ مغول . صفحه 222 )


پادشاهان صفوى يكدسته قراولان مخصوص داشتند كه هميشه در حضور شاه بودند و اوامرش را بى درنگ اجرا مى كردند . افراد اين دسته هر گز سبيل خود را كوتاه نمى كردند و مانند ساير افراد قزلباش تاج بر سر مى گذاشتند . عده آنان از دويست يا سيصد نفر نمى گذشت . هر وقت كه شاه بر كسى خشم مى گرفت و به كشتن او اراده ميكرد ، آنان سريعا اين كار را انجام ميدادند . آنان او را در حضور شاه با شمشير يا تبرزين يا زير لگد مى كشتند و اجزاى بدن او را مى خوردند .( زندگانى شاه عباس . نصرالله فلسفى . )


6..... شاه عباس يكدسته جلاد مخصوص داشت كه به آنان " چيگين " . يعنى گوشت خام خور ميگفتند .و وظيفه آنها اين بود كه مقصرين را به فرمان شاه زنده زنده ميخوردند ( نقل از كتاب زندگانى شاه عباس . جلد 2 . صفحه 126 )


7... در عالم آراى عباسى آمده است كه شاه اسماعيل اول پس از غلبه بر امير حسين كيا چلاوى حكمران رستمدار و فيروز كوه ، فرمان داد سربازانش مراد بيگ جهانشاهلو از همدستان امير حسين را زنده كباب كردند و خوردند .



8.... شاه اسماعيل اول پس از آنكه در سال 916 هجرى بر ازبك ها غلبه كرد و جسد شيبك خان را به دست آورد . از شدت خشم به صوفيان گفت : هر كه مرا دوست دارد از گوشت اين دشمن بخورد . خواجه محمود ساغر چى كه در آن صحنه حاضر بود گفته است كه پس از فرمان شاه ، ازدحام صوفيان براى خوردن جسد شيبك خان به جايى رسيد كه جمعى تيغها كشيدند و به جان يكديگر افتادند و آن مرده به خاك و خون آغشته را مانند لاشخوران از يكديگر مى ربودند و مى خوردند . ( زندگانى شاه عباس . جلد 2 )


9....زهر مار سلطان ، رييس طايفه ارشلو ، كه به حكم شاه عباس بايستى دستگير شود ، فرار كرد و ميخواست به هند رود ولى در دامغان گرفتار و به حضور شاه فرستاده شد . حسب الحكم جهانمطاع ، زهر مار سلطان را به زنجير كرده به پايه ى سرير خلافت آوردند . و در ربيع الاول 999 در قزوين ، او را در ديگ كرده جوشانيدند ..( ايضا )



10 ... فتحعليشاه قاجار ، پس از چندى نسبت به صدر اعظمش حاج ابراهيم كلانتر ، به سبب قدرت و نفوذ فوق العاده اش در كليه امور و شئون مملكتى سو ظن برده فرمان داد وى را در ديگ آبجوش انداختند .به روايتى ديگر ، چون بجاى عجز و لابه بد زبانى ميكرد ، او را در ديگ روغن گداخته انداخته سرخ كردند . ( حماسه كوير . باستانى پاريزى . صفحه 641)


11 ... نقل شده است كه در اصفهان نان كمياب شده بود . ظل السلطان را حكومت آنجا ميدهند و روانه ميكنند . به محض ورود به اصفهان جارچى روانه ميكند و كدخدايان اصناف را به ناهار دعوت ميكند .وقتى ظهر ميشود سفره پهن ميكنند و باديه ها جلوى شان قرار ميگيرد . ديگ بزرگى ميان مجلس ميآورند و از وسط آن كد خداى پخته شده نانواها را بيرون مى آورند و ميان سينى قرار ميدهند و دستور ميدهد از آبش بكشند و تريد درست كنند و از گوشتش بخورند و هر كه كراهت مى برد با چوب و شلاق وادارش ميكنند بخورد .. ( گوشه اى از تاريخ اجتماعى تهران قديم )



حالا باز هم بگوييد انسان نخست سبزى خوار بوده است ..!!!!

Wednesday, December 11, 2002
نامه به عمه جان ...


عمه جان عزيزم را قربان ميروم . اميد وارم حال و احوالات آن عمه جان گرامى خوب باشد و وجود مبارك آن عمه جان از همه ى بليات ارضى و ارزى ! و سماوى ، محفوظ و محروس بوده باشد .
اگر جوياى حال اين برادر زاده تان باشيد به لطف خداوند متعال ، سلامتى حاصل است و ملالى نيست جز دورى ديدار شما كه آنهم اميدوارم بزودى زود تازه گردد . آمين يا رب العالمين !

جايتان خالى ديشب رفته بودم هيئت متوسلين مولانا جلال الدين محمد مولوى و جايتان سبز ، سبزى پلو با ماهى خوردم . نمى دانيد چه مزه اى داشت ! اما سالاد شان چندان تعريفى نداشت .
راستش عمه جان ، در اين بيست سالى كه برادر زاده ى گرامى شما در ينگه دنياست ، بارها و بارها در جلسات هفتگى و ماهانه و سالانه ى هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى ، شركت كرده و جايتان خالى قيمه پلو و قورمه سبزى و ته چين مرغ و حتى ميرزا قاسمى نوش جان كرده است ، اما بينى و بين الله ، سالاد هيچكدام شان بپاى سالاد هاى خوشمزه ى آن عمه جان گرامى نمى رسد !
آرى عمه جان عزيزم ، همانگونه كه شما در آن ميهن آريايى -- اسلامى !!هيئت متوسلين حضرت امام رضا و هيئت متوسلين حضرت ابوالفضل و هيئت متوسلين سيد الشهدا و هيئت متوسلين دوازده امام و چهارده معصوم داريد ، ما هم در ينگه دنيا ، هيئت متوسلين مولانا جلا ل الدين محمد مولوى و هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى داريم و هر ماه يا هر هفته ، عده اى شبيه العلما دور هم جمع ميشوند و در باره ى معجزات و كرامات آن بزرگواران ، مباحثه و مذاكره و مناظره و مناقشه و مشاجره و مغازله و منازعه و معانقه ! ميفرمايند .
جايتان خالى ، هفته ى پيش ، من در جلسه ى هفتگى هيئت متوسلين حضرت امام ابوالقاسم فردوسى دامت افاضاته ! شركت كردم و باز جايتان خالى ، يك قيمه پلوى حسابى هم نوش جان كردم ، اما از اين جلسه چندان خوشم نيامد ، زيرا يك آقاى دكترى -- كه نميدانم دكتراى دوچرخه سوارى داشت يا دكتراى پنجه بكس -- از لس آنجلس آمده بود تا براى ما از معجزات و كرامات و سجاياى اخلاقى و دينى امام ابوالقاسم فردوسى صحبت بكند ، اما نميدانم چرا وسط هاى كار ، ترمزش بريد و شروع كرد به فحش دادن به احمد شاملو !! تا آنجا كه گفت : شاملو توده اى و بيسواد بوده است !!
راستش عمه جان عزيزم ، من اصلا نتوانستم سر در بياورم كه بيسوادى احمد شاملو چه ربطى به سجاياى اخلاقى و معجزات امام ابوالقاسم فردوسى دارد ، اما از ترس اينكه نكند مرا به جلسات بعدى شان راه ندهند و از يك فقره قيمه پلوى چرب و چيلى محروم بمانم ، لام تا كام حرف نزدم و مثل بچه ى آدم سر جاى خودم نشستم و حتى دست آخر ، كلى براى اين آقاى دوختور ! هورا كشيدم و كف زدم !
عمه جان عزيزم ، يادتان مى آيد آنوقت ها كه من چهار پنج سال بيشتر نداشتم دستم را ميگرفتى و مرا به سفره ى حضرت رقيه و سفره ى حضرت عباس و سفره ى حضرت زينب ميبردى ؟؟ آخ كه چقدر دلم براى آن غذاهاى خوشمزه و آن زولبيا باميه هاى مامانى تنگ شده است ! اما عمه جان عزيزم ،زياد نگران نشويد ، حالا ما در ينگه دنيا هم همان سفره ها و همان سيورسات را داريم ، منتهاى مراتب بخاطر اينكه نكند ما را به " امل " بودن متهم بكنند اسم سفره ى حضرت رقيه و حضرت زينب را گذاشته ايم بىبى كلاب !! مى فهمى عمه جان ؟ بى بى كلاب !! همانى كه اين كون نشور هاى امريكايى به آن ميگويند : B .B . CLUB
آرى عمه جان عزيزم ، هفته اى هفت بار خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى در اين بى بى كلاب ها جمع ميشوند و براى اسيرى زينب و ناكامى قاسم و گلوى عطشان على اصغر و نميدانم دستان بريده ى حضرت عباس اشك ميريزند و هر جه فحش و ناسزا در چنته دارند نثار يزيد و شمر و معاويه و ابوسفيان و ابو جهل و چند تا ابوهاى ديگر مى كنند . راستش من تا حالا نفهميده ام كه اين يزيد و شمر و معاويه چه هيزم ترى به اين خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى فروخته اند كه اينقدر استخوان هاى پوسيده ى آنها را در گور ميلرزانند، و زينب و كلثوم و رقيه هم چه گلى به سر ايشان زده اند كه اينطورى براى آنها سينه چاك ميدهند ؟
عمه جان عزيزم ، انگار خيلى روده درازى كرده ام ، انشا الله در نامه ى بعدى مفصلا در مورد گروهبان هايى كه به خودشان درجه ى تيمسارى داده اند و تيمسارهايى كه سبزى فروش شده اند و فسيل السلطنه هايى كه هنوز خواب سلطنت مي بينند براى آن عمه جان گرامى خواهم نوشت .
در پايان سلام مرا به ننه قاسم و مش عبدالله و اصغر آقاى بقال و زهرا خانم همسايه ى دست راستى مان برسان , عزت شما زيا د .

روزى خواهد آمد ...

***************

روزى خواهد آمد
كه ساده ترين مردم ميهن من
روشنفكران ابتر كشور را
استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد :
روزى كه ملت
همچون آتش يك بخارى كوچك و تنها ، فرو ميمرد
به چه كا ر مشغول بودند ؟؟
jose castillo
از : خوزه كا ستيلو ، شاعر اعدام شده ى گواتمالايى

Monday, December 09, 2002
كوير ايران .......


من از كوير هيچ چيز نميدانم . راستش مادام كه در ايران بودم فرصت و مجالى نيافتم تا سفرى به مناطق كويرى ايران داشته باشم و شگفتى ها و زيبايى هاى منحصر بفرد آن سامان را از نزديك ببينم . كوير در ذهن و ضمير من ، سر زمينى است با شن هاى داغ وهرم خورشيدى كه تا اعماق وجود آدمى را مى سوزاند .
كوير ، در يادهاى دير و دور من ، سر زمين فراموش شده اى است با آدميانى شگفت انگيز ، كه با نخلى و بزى ، در زير آن آسمان تفته ، روز را به شب و شب را به روز پيوند ميزنند .
من از كوير چيزى نميدانم ، و هر آنچه كه ميدانم حاصل ذهن و ضميرى است كه ياد ها و تصاويرى بر آن نقش بسته است ، يادها و تصاويرى كه مى تواند فرسنگ ها با حقيقت و واقعيت فاصله داشته باشد .
اما ، من امروز به كشف كوير ايران دست يافته ام ، كويرى كه با دنياى ذهنى من چه فاصله ها دارد
اگر شما هم خواهان سفرى به كوير ايران و كشف شگفتى هاى آن هستيد ، حتما سرى به www.persiadesert.com بزنيد . مطمئن هستم به كشف زيبايى هاى شگفت انگيزى نائل خواهيد شد .
اندر فوائد شلاق ........


خدا بسر شاهد است من تا همين ديروز خيال ميكردم شلاق يكى از ابزار و آلات شكنجه است و به همين خاطر كلى لعنت و نفرين نثار روح هر چه آيت الله و حجت الاسلام و ثقه الاسلام مرده و نيمه مرده و نيمه زنده ميكردم و استخوان هاى پوسيده ى آن بيچاره ها را توى گور مى لرزانيدم ! ، اما نگو شلاق يكى از وسايل تامين سلامتى امت اسلامى است و ما خبر نداشته ايم !!
ياد مادر بزرگ مان به خير ، هر وقت ما توى خانه مان روزنامه مى خوانديم و آن بيچاره قادر نبود روزنامه بخواند ، آهى مى كشيد و مى گفت : خوش به حال شما پسر جان ، آدم بى سوات ! حقيقتا كور است . ما هم اگر چه توى ينگه دنيا زندگى مى كنيم ، ولى چون ميلى به خواندن آثار پر ارج اسلامى از جمله " حليه المتقين " و " بحار الانوار " " جلا العيون " و توضيح المسائل امام خمينى و زبده النجاسات امام خامنه اى از خودمان نشان نمى دهيم ، فى الواقع مثل همان مادر بزرگ خدا بيامرز مان كوريم . آن هم چه كورى ؟!!
غرض اينكه : پريروز ها توى خانه بيكار بودم و حوصله ى تماشاى اين تلويزيون هاى رنگ وارنگ را هم نداشتم . رفتم توى كتابخانه ام بلكه كتابى پيدا كنم و چيزى ياد بگيرم . از قضاى روزگار كتاب " ازدواج اسلامى " نوشته ى شهيد محراب آ شيخ عبدالحسين دستغيب شيرازى به دستم افتاد و جايتان خالى روز يكشنبه مان را كلى خنديديم .
حالا براى اينكه شما هم از اين فيض عظمى ! نصيبى ببريد و اين آقاى گيله مرد را به ناخن خشكى متهم نفرماييد و ضمنا رابطه ى بين شلاق و سلامتى امت اسلام را كشف بفرماييد ، فرمايشات اين شهيد بزرگوار را از صفحه ى 102 كتاب مستطاب " ازدواج اسلامى " برايتان نقل مى كنم تا بيخود و بى جهت استخوان هاى آن سيد هندى و اين شيخ شيرازى را در گور نلرزانيد .
حضرت دستغيب در بخش مربوط به شلاق زدن زنا كاران چنين مى نويسد : " ..... با شلاق زدن زانى و زانيه ، يك معالجه ى طبى در آنها انجام ميگيرد ،ميكرب هاى سيفليس و سوزاك خيلى دير معالجه مى شوند و مهمترين طريق معالجه ى آنها معالجه با حرارت است . مخصوصا وقتى اين ميكرب تازه به بدن وارد شده و نمو نكرده باشد حرارت در كشتن آنها خيلى تاثير دارد و شلاق زدن يكى از بهترين وسايل توليد حرارت در موضعى است كه ميكر بها بدانجا وارد شده ، و در اثر حرارت فوق العاده اى كه پس از يكصد ضربه شلاق پديد مى آيد ميكرب ها بكلى كشته مى شوند ...""
خدا بسر شاهد است تا همين ديروز من بى سواد خيال ميكردم اين شلاق هايى كه در زندان هاى اوين و فلك الافلاك و عادل آباد و قزل حصار و امام آباد ! توسط شكنجه گران اسلامى بر تن و جان برادران و خواهران ما فرود مى آيد براى اقرار گرفتن و اين حرفهاست ، نگو كه برادران عزيز اسلامى مان ، به فرموده ى علماى اعلام ، بفكر سلامتى امت اسلامى بوده اند تا نكند خداى نكرده زكامى ، سينه پهلويى ، خناقى ، وبايى ، سيفليسى ، چيزى بگيرند !
ما را باش كه در اين چند سال اخير ، بيخود و بى جهت ، استخوان هاى هر چه ملا و شيخ و امام و آيت الله و حجت الاسلام را در گور لرزانده ايم غافل از اينكه آن بزرگواران بخاطر تامين سلامتى امت اسلام بوده است كه فرمان شلاق زدن و سنگسار كردن و دار زدن و تير باران را صادر ميفرموده اند !
حالا خودمانيم ها ! بنده در اينجا يك سئوالى هم منباب فضولى دارم . سئوالم اين است كه حالا كه به فتواى شهيد محراب آ شيخ عبدالحسين دستغيب ، گرم شدن بدن موجب مى شود كه همه ى سموم و زهر ها و بلايا از تن آدمى خارج بشود ، چه اشكال دارد بجاى شلاق زدن و آش و لاش كردن بدن خلايق ، آنها را وادارند روزى چهار بار فاصله ى بين ميدان شهياد سابق و ميدان فوزيه اسبق را بطور استقامت بدوند تا هرچه بلا و ناخوشى و سم و زهر مار است از تن شان بيرون بيايد ؟؟
اصلا چطور است مجرمان سياسى و غير سياسى را مجبور بكنند روزى 194 بار دور حرم مطهر امام راحل طواف كنند تا هم سموم بدن شان خارج بشود، هم عقل شان سر جاى شان بيايد ! و هم دعاى خيرى بدرقه ى راه آن امام بزرگوار بشود!!!
اصلا آقا ! مردمى كه از كله ى سحر تا بوق شام ، براى بدست آوردن يك لقمه نان ، مثل خر عصارى دور خودشان مى چرخند و سگدويى بيست و چهار ساعته دارند ، چه نيازى به شلاق و اين حرفها دارند ؟ همين مجازات براى هفت پشت شان كافى نيست ؟؟

Saturday, December 07, 2002
آ شيخ دكتر ...!!


الهى نور به قبرش ببارد ! الهى در بهشت برين با ائمه اطهار ومعصومين چهارده گانه و انبيا و اولياى الهى محشور باشد ! الهى در كنار حوض كوثر ، حضرت على بن ابيطالب با دست مبارك خودش ، آب در حلق اين امام راحل مان بريزد . الهى در روز پنجهزار سال ، اما م عزيز مان شفيع همه ى ما گناهكاران باشد . الهى......ها ؟؟ چى فرموديد ؟؟ چرا دارم دعا مى كنم ؟؟
يادتان مى آيد وقتيكه با پيروزى انقلاب عزيز اسلامى مان ، اين دكتر ها و مهندس ها و درس خوانده هاى فكل كراواتى ، بار و بنديل شان را مى بستند و گروه گروه راهى خارجستان مى شدند ، امام عزيز مان چه فرمودند ؟ فرمودند : بگذاريد بروند اينها . لكن امت اسلام به اين درس خوانده ها احتياجى ندارد . همين طلبه هاى حوزه ى علميه ى قم را بفرستيد دانشگاه تا پس از يكى دو سال دكتر و مهندس بشوند و به امت اسلام خدمت بكنند .
آن روز ها ، اين ضد انقلابى هاى نوكر استكبار جهانى ، به اين فرمايشات امام عزيز مان مى خنديد ند ، اما حالا كه چند سالى از رحلت آن امام بزرگوار مى گذرد ، نه تنها همه ى شيخ ها و شيخك ها ، استاندار و دالاندار و قاپوچى باشى و وكيل و وزير و قاضى القضات و شاه و امام و جانشين خدا روى زمين شده اند ، بلكه به همت شوراى انقلاب فرهنگى ، هر آخوندكى كه از دانشگاه عظيم فيضيه ! فارغ التحصيل مى شود ، خود بخود داراى درجه ى دكتراست !!
به كورى چشم همه ى مستكبران و همه ى صهيونيست ها و كمونيست ها و پهلوى چى ها و رجوى چى ها و مدنى چى ها و مصدق چى ها و ضد انقلابيون ساواكى ، تا چشم باز كردى ديدى فردا پس فردا ، همه ى شيخ ها و سيد ها و ملاها و ملاچه هايى كه نتوانسته اند وزير ى و وكيلى و چيزى بشوند ، براى خودشان دفتر و دستكى به هم زده اند و بقول اين فرنگى ها " آفيس " باز كرده اند و به خدمت خلق خدا مشغول شده اند ! شما خيال مى كنيد انقلاب از اين بهتر مى شود كه فردا در تهران ، در خيابان امام خمينى ، چند تا تابلو ببينيد كه رويش نوشته اند : دكتر شيخ على اكبر چلغوز آبادى ، متخصص " تف " فارغ التحصيل دانشگاه فيضيه !! يا دكتر آسيد ابوالفضل چنارانى ، متخصص " لواط " ازحوزه ى علميه ى قم !!
انقلاب يعنى همين ديگر ، چه اشكالى دارد كه همين فردا پس فردا همه ى مرده شور ها و قبر كن ها و دعا نويس ها و رمال ها و جن گير ها و پا منبرى خوان ها و مرده خور ها هم براى خودشان مدرك دكترا داشته باشند ؟؟
مثلا اگر آشيخ احمد جن گير ، يك مدرك دكترا در رشته ى جن گيرى بگيرد و در خيابان شهيد اسلامبولى براى خودش يك " آفيس " باز كند ، و به شغل خطير جن گيرى بپردازد ، آسمان به زمين مى آيد ؟ مگر همين جن گير هاى امريكايى كه اين همه توى تلويزيون تبليغ مى كنند مدرك دكتراندارند ؟!
خداوند انشاالله امام عزيز راحل مان را توى آن دنيا با اوليا و انبيا محشور كند و در خلد برين از نعمت حور و غلمان محروم نفرمايد ! كه آن امام بزرگوار واقعا همه ى استعداد هاى نا شكفته ى اين امت عزيز اسلامى را شكوفا فرموده اند . حالا بنده حق دارم كه هميشه دست به دعا باشم و براى چنين امام معجزه گرى دعا كنم ؟؟

Wednesday, December 04, 2002
در آن سالى كه ....



حضرت سعدى ميفرمايد :
در آن سالى كه ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود ...

و يك هموطن انقلاب زده ! كه طوفان انقلاب او را به آوارگى كشانده است ، چنين مى سرايد :
در آن سالى كه ما را وقت گه بود
هزار و نهصدو هفتاد و نه بود !
معما


رفيقم به من مى گويد : بيست و سه سال پيش ، وقتى من رخت دامادى به تن كردم بيست و نه سالم بود و عيال بيست و چهار ساله بود . حالا بعد از بيست و سه سال ، من پنجاه و دو ساله شده ام اما هنوز عيال به چهل سالگى نرسيده است ! ميشود محض رضاى خدا بمن بگويى كه اين معماى يك مجهولى را چطورى مى شود حل كرد ؟؟؟
بد شانسى ...!


رفته بودم سراغ رفيقم تا حال و احوالى از او بپرسم و بنشينيم و گپى بزنيم .ديدم سگرمه هايش را تو هم كرده و چنان برج زهر مارى است كه انگار كشتى هاى مال التجاره اش در اقيانوس هند غرق شده است !
گفتم : چت شده رفيق ؟ انگار حال و احوال درست حسابى ندارى ؟
فريادش در آمد كه : لعنت به اين شانس ! لعنت به اين بخت و اقبال ! آخر اين هم شد زندگى ؟؟ بعدش دست كرد توى جيبش و يك بليط بخت آزمايى در آورد و گفت : اين لعنتى را مى بينى ؟ من روى همين بليط لعنتى هزار و چهار صد و بيست و دو دلار برنده شده ام !!
من كه هاج و واج مانده بودم گفتم : خب ، مرد حسابى ، بجاى اينكه شكر خدا را بكنى ، دارى به زمين و زمان فحش مى دهى ؟! تو ديگر چه جنمى هستى ؟ من تو ى عمرم آدمى نا سپاس تر از تو نديده ام .
رفيقم كه از زور عصبانيت چشم هايش مى خواست از حدقه در بيايد ، بليط را گرفت جلوى چشمانم و گفت : اين شماره ها را مى بينى ؟ اين شماره هاى لامذهب را مى بينى ؟ پنج تا از شماره ها ، همان شماره ى برنده است ، اما ششمى بجاى 42 در آمده 36 . لعنت به اين شانس ، لعنت به اين بخت و اقبال ! ما رو باش كه نه در زمين بختى داريم نه در آسمان تختى !
ميگويم : بابا اينقدر جوش نزن سنكوب ميكنى ها !
ميگويد : اگر بجاى 36 ، اين شماره ى لعنتى 42 در آمده بود ، شش ميليون دلار برنده ميشدم .فهميدى لامذهب ؟ شش ميليون دلار ! ميدونى چه پوليه لاكردار ؟؟ شايد هم دويست سيصد هزار دلارش را به تو مى دادم تا ديگر مجبور نباشى هى زمين شخم بزنى و هى چشمات به كون آسمون بند باشه ! لعنت به اين بخت و اقبال ! اگر خدا را هم از اين كرم ها باشد ما را از اين طالع ها نيست .
چند دقيقه اى پيش رفيقم ماندم و بعدش سوار ماشينم شدم كه سر كارم بروم .توى ماشين از راديو شنيدم كه خانمى در لاس وگاس با انداختن دو تا سكه ى يك دلارى توى يكى از ماشين هاى قمار ، نهصد و پنجاه و پنج هزار دلار برنده شده است .
ديدم رفيق بيچاره ام حق دارد از بخت و اقبالش بنالد .

Monday, December 02, 2002
معلم .. و شاگرد ...

************
نمايشنامه در دو پرده !

پرده اول :

معلم : مى توانى بگويى وطن پرست كيست ؟
شاگرد : والله آقا ! بابامون ميگه وطن پرست اون كسيه كه از ترس جونش از وطنش فرار كرده باشه !!
معلم : بتمرگ سر جات ! مرده شور تو رو ببره با اون بابات ! حالا كى ميتونه بگه وطن فروش چه كسيه ؟
شاگرد ها همه با هم : آقا ما بگيم ؟ آًقا ما بگيم ؟
معلم : حسنى تو بگو ببينم .
شاگرد : آقا ! وطن فروش اون كسيه كه توى مملكت به حكومت رسيده باشه !!
معلم : تو هم بتمرگ سر جات ! حرومزاده ى پر رو !!
معلم : حالا كى ميتونه بگه بى وطن كيه ؟
شاگرد ها همه با هم : آقا ما بگيم ؟ آقا ما بگيم ؟
معلم : بذار ببينيم رضا يخى چى ميگه !
رضا يخى : آقا ! بى وطن اون كسيه كه دو تا وطن داشته باشه ! وطن اول ، وطن دوم . بعضى هام هستن كه وطن شون تو چمدونه شونه !!
معلم دو بامبى ميزند روى كله ى رضا يخى و مى گويد : تو هم بتمرگ ...
معلم : كى ميتونه " انقلاب " رو تعريف كنه ؟؟
شاگرد : آقا ما بگيم ؟
معلم : بگو ببينم
شاگرد : والله آقا ! هفته پيش خانوم بزرگمون از رشت اومده بود ديدن مون. وقتى ديد هشت مون گروى نه مونه و نون نداريم بخوريم ، يه مشت فحش به آخوندا داد و گفت رشتى ها به " استفراغ " ميگن انقلاب !!
معلم : عجب ؟؟ عجب ؟؟
پرده مى افتد
........... پرده دوم
***********************
معلم : رهبر چيكاره ى مملكته ؟
شاگرد : همه كاره آقا !!
معلم : رئيس جمهور چيكاره ى مملكته ؟
شاگرد : نصفه كاره آقا !
معلم يكى مى زند روى سر شاگرد و دوباره مى پرسد : مجلس چيكاره ى مملكته ؟
شاگرد : بيكاره آقا !
معلم : رييس قوه ى قضايى چيكاره ى مملكته ؟؟
شاگرد : رييس جمهوره آقا !
معلم اين بار دو تا مى زند سر شاگرد و دوباره مى پرسد : پاسدارا چيكاره ى مملكتن ؟
شاگرد : هر كاره آقا !
معلم : ببينم ، خواهران زينب چيكاره اند ؟
شاگرد : بد كاره آقا!
معلم لبخند معنى دارى مى زند و مى پرسد : خب ، بگو ببينم ملت چيكاره است ؟
شاگرد : هيچكاره آقا !
معلم : آفرين ...
زنگ مى خورد و كلاس تعطيل مى شود .



Sunday, December 01, 2002

كار آگاه چن لى ....
يك آقاى امريكايى ، كه خيال ميكرد عيال مربوطه ، سر و سرى با يك آقاى پولدار خوش تيپ پيدا كرده است ، جناب كار آگاه " چن لى " ، كار آگاه مشهور چينى را مامور كرد تا از ته و توى قضايا سر در بياورد و گزارش تحقيقاتش را هر چه زود تر در اختيار او بگذارد .
پس از چند روز ، گار آگاه " لى " اين گزارش را تهيه و تقديم داشت :
MOST HONORABLE SIR
YOU LEAVE HOUSE -I WATCH HOUSE -HE COME TO HOUSE -I WATCH- HE AND SHE LEAVE HOUSE -I FOLLOW - HE AND SHE GO IN HOTEL- I CLIMB TREE - I LOOK IN WINDOW -HE KISS SHE - SHE KISS HE -HE STRIP SHE - SHE SRTIP HE - HE PLAY WITH SHE - SHE PLAY WITH HE -I PLAY WITH ME - I FALL OFF TREE -I NOT SEE -NO FEE - CHEN LEE -

آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro