گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Wednesday, May 29, 2002
مستراح ....


مردى شهرى ، شبى به قريه اى پرت افتاده ، در خانه ى روستايى فقيرى اتراق كرد .چون بامداد شد از او پرسيد : مستراح كجاست ؟
روستايى ، معنى اين سخن در نيافت ، ناچار نزد زن خود رفت كه :
-- مهمان از مستراح مى پرسد ، تو ميدانى چيست ؟
زن گفت : -- من نيز نميدانم ، اما حفظ آبرو را ، به او بگو : " داشتيم ، بچه ها خوردند رفتند صحرا ..!!
اسحق مرد ... !!


يك آقاى خيلى خسيس و ناخن خشكى ، پس از يك عمر مرارت و جان كندن و پول در آوردن و پس انداز كردن و كنس بازى و گدا بازى ، بالاخره از گردش روزگار خسته شد و به سراى باقى شتافت . بازماندگان آن مرحوم مبرور ، خواستند دوستان و آشنايان و اقوام را از مرگ او با خبر كنند ، بنا بر اين تصميم گرفتند يك آگهى ترحيم در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار چاپ كنند تا خلايق بدانند كه آقاى اسحق خان به رحمت خدا رفته است .
همسر آقاى اسحق خان كه در ناخن خشكى و باجى خيرم ده بازى ، دستكمى از آن مرحوم مغفور نداشت ، به دفتر روزنامه زنگ زد و گفت كه مى خواهد براى مرحوم مبرور اسحق خان يك آگهى ترحيم بگذارد .
از دفتر روزنامه به اطلاع ايشان رساندند كه براى چاپ آگهى ، ميبايست سطرى شصت دلار پرداخت كنند .
خانم اسحق خان تاملى كرد و توى ذهنش چرتيكه انداخت و ديد نه بابا ، اگر قرار باشد يك آگهى سه چهار سطرى توى روزنامه چاپ كند بايد دستكم دويست دلار بسلفد . بناچار بناى چانه زدن را گذاشت و دست آخر در آمد كه :
-- آقا ! يه آگهى بذار در دو كلمه : اسحق مرد ..!!
آقايى كه از دفتر روزنامه با خانم اسحق صحبت ميكرد در آمد كه : آخر خانم جان ! اين كه نشد آگهى !! مگر ميشود با دو كلمه آگهى چاپ كرد ؟
خانم اسحق در جواب گفت :
-- حالا كه اينطوره ، پس بنويس : اسحق مرد ، يك BMW مدل سال هشتاد نيز بفروش ميرسد !!!
محض خنده ...!



يك آقاى بسيار بسيار خسيسى ، كه جان هم به عزراييل نميداد ، تصميم گرفته بود خودكشى بكند .
رفت توى شهر و گشت و گشت و بلند ترين ساختمان شهر را پيدا كرد و خودش را با آسانسور به آخرين طبقه ى آن رساند و خواست از پنجره بپرد بيرون . اما يكى دو دقيقه اى تامل كرد و بعدش هم تلفن همراهش را از جيبش در آورد و به همسرش تلفن كرد و گفت :
-- عفت جان ، امروز فقط براى يك نفر غذا درست كنى ها !! چون من ناهار نميام ...!!
بعد خودش را از آن بالا پرت كرد پايين و جان به جان آفرين تسليم كرد .!!
محض اطلاع ...!


در خبر ها آمده است كه : ايالات متحده امريكا ، سالانه هفت ميليارد دلار كمك بلاعوض ، در اختيار اسراييل قرار ميدهد .
برا ى آنهايى كه با چرتيكه و ماشين حساب سر و كار دارند ، روشن است كه با توجه به جمعيت اسراييل ، هر اسراييلى ، سالانه هفت هزار و پانصد دلار، از دولت امريكا ، ناز شست ميگيرد !!
حالا چرا ؟؟ چرايش را خودتان پيدا كنيد ..!!

Monday, May 27, 2002
دنياى آدم بزرگا ....و دنياى آدم كوچيكا ...
.........براى بهار ...و ريحان ...


يه آقا كوچولويى ، يه نامه اى براى خدا نوشته و گفته :
-- خدا جون ، ممنونم كه يه داداش كوچولو به من دادى ، اما اونچه كه من خواسته بودم ، يه توله سگ بود نه يه داداش كوچولو !!


ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ ميدونى چه آرزويى دارم ؟
آرزو دارم كه كاشكى آدما ، هميشه بچه ميموندن ..!!
اگه آدما بزرگ نميشدن ، چه دنياى خوب و با صفايى ميداشتيم ...


ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من گاهى وقتا مثل بچه ها ميشم ! ، دوز و كلك بلد نيستم ، هى سرم كلاه ميره ، هى ديگرون منو ملامت ميكنن : " بچه نشو آقا !!.. مگه بچه اى آقا ؟؟... " . ولى من اين بچگى رو دوست دارم ، دنياى بى آلايش و پاكيه ..نه دروغ توشه ، نه دوز و كلك ...

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من يه جور صداقت محض در شما ها مى بينم ، يه جور بى ريايى ،... خوبه كه همينطور بچه بمونين .! پاك و با صفا ....و بدور از همه ى پليدى ها و پلشتى ها ...
من هم يه بچه م ، اگر چه پنجاه سالمه ! اما دلم ميخواد هيچوقت بزرگ نشم ، من از پلشتى دنياى آدماى بزرگ بدم مياد ، دوستام به من ميگن كه من آدم شيشه اى ام !، زود ميشكنم ،....راس ميگن والله ، من يه آبگينه م ، اگه يه سنگريزه به من بخوره ، جيرينگى ميشكنم ، ميشكنم و پخش و پلا ميشم ! .

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من از دنياى آدماى بزرگ سر در نميارم . دنياشون برام ناشناخته ست .
من يه دخترى دارم كه امسال ميره سال دوم دانشگاه ، ميخواد حقوق بخونه ،اسمش " آلما " ست . اونقدر ساده و مهربون و با صفاست كه من گاهى آرزو ميكنم كاشكى مثل او بودم . عينهو آب زلال چشمه سارهاى رامسره ، ..دروغ بلد نيست ، عاشق بچه هاست ، عاشق حيووناست ، اصلا عاشق همه ى كائناته ...
من ، سالها پيش ، خيلى بى شيله پيله و پاك بودم ، اما از بس ملامتم كردن ، از بس سرم كلاه گذاشتن ، از بس چوب تو آستينم كردن .....، حالا فكر ميكنم كه خودم هم يه حقه بازم ..!!

ميدونى بهار ؟ ميدونى ريحان ؟ من يه گيله مردم ، بيست ساله كه آواره ى كشور ها و قاره هام ، اما هنوز هم يه گيله مرد ساده م ، يه گيله مردى كه ميخواد بچه بمونه ، نميخواد بزرگ بشه .. نميخواد بره تو دنياى آدم بزرگا ...
چطوره تو همين دنياى آدم كوچيكا بمونم ؟؟ ها؟؟

Sunday, May 26, 2002
نامه به خدا ....
از طرف چند كودك خردسال ، نامه هايى براى حضرت باريتعالى فرستاده شده است كه متن آتها را در اينجا عينا نقل مى كنم :

:Dear God
, please put another holiday between Christmass and Easter
There is nothing good in there now -- GINNY


:Dear God
,Thank you for baby brother
but what i asked for was a puppy
i never asked for anything before , you can look it up . JOYCE


: Dear God
??How did you know you were God CHARLENE


Dear God :
I bet it s very hard for you to love all of everybody in the whole world .
There are only 4 people in our family and i can never do it . NAN


:Dear God
?? What does it mean you are a jealous God
I thought you had everything . JANE


Dear God :
How come you did all those miracles in the old days .
and don t do any now ?? SEYMOUR


Dear God :
If you watch in Church on Sunday
I will show you my new shoes . MICKEY


Dear God :
In Sunday school , they told us what you do ,
Who does it when you are on vacation ?? JANE


Dear God :
Please send Dennis Clark to a different camp this year . PETER


Dear God :
You don,t have to worry about me ,
I always look both ways . DEAN


Dear God :
It ,s o.k . that you made different religions .
But , don,t you get mixed up sometimes ?? ARNOLD


Dear God :
I keep waiting for spring , but it never did come yet .
Don,t forget . MARK


Dear God :
Who draws the lines around the countries ? NAN


Saturday, May 25, 2002
گاوم توئى ... خرم توئى ..!



ظل السلطان ، در اصفهان ، يك بار حسينقلى خان ايلخان بختيارى را به مهمانى ، از ده به شهر آورد و بسيار تجليل كرد و خصوصا او را يك روز در حضور رجال شهر ، در تالار يكى از كاخ هاى بزرگ صفوى ميهمانى كرد .
در همان لحظه ، ناگهان ، يك لر بختيارى ، سر و پا برهنه ، سراغ ايلخانى را گرفت و خود را به كاخ رساند و به مجلس در آمد و سلام گفت .
خان سر برداشت و خشمگين گفت :
-- برادر ، براى چه به شهر آمده اى ؟
گفت : آمده ام تو را زيارت كنم .
خان گفت : احمق ! خر و گاو و گوسفند را رها كردن ، و چندين فرسخ پياده به ديدن من آمدن ، چه ضرورت دارد ؟
لر گفت :
-- چه فرمايشى ميكنى خان ؟ خرم تويى ! گاوم تويى ! گوسفندم تويى ..! همه چيزم تويى ..!!

Friday, May 24, 2002
حاجى چاخان و شركا.....!!


رفته بودم پيش حاجى چاخان ، تا لپه و لوبيا چشم بلبلى بخرم .يكى دو نفر توى مغازه اش بودند و خريد ميكردند .
من از ترس اينكه نكند حالا دوباره يقه مان را بگيرد و مخ مان را با چاخان هايش بخورد ، يكراست رفتم سراغ
قفسه ها و دو سه تا هله هوله برداشتم و خواستم بروم طرف قفسه ى لپه ها ، كه حاجى چاخان چشمش به
من افتاد :

-- به به ... آقاى دكتر !! چه عجب اينطرفها ؟ خوش آمدى ..! پارسال دوست امسال آشنا !! كجايى تو دكتر
جان ؟؟!! چرا سراغ ما نمى آيى ؟
بعدش از پشت پيشخوان آمد بيرون و با من دست داد و بنا كرد به چاخان كردن :
- اين خيار ها رو مى بينى ؟ همه اش مال مزارع خودمونه ! هيچكى تو امريكا همچو خيارى نميتونه بكاره !!

من نگاهى به جعبه ى خيار ها انداختم و ديدم روى جعبه ها ، به دو زبان انگليسى و اسپانيولى نوشته شده : محصول مكزيك !
شيطنتم گل كرد ، با خودم گفتم : حالا كه اين حاجى چاخان ، كلى مغز مان را ميخورد ، بهتر است يه خورده سر بسرش بگذارم .
گفتم : حاجى ! اين خيارا كه مال مكزيكوست ، مگه شما تو مكزيك هم مزرعه دارين ؟
گفت : به ! آقاى دكتر ، كجاى كارين شما ؟ ما بزرگ ترين مزارع مون تو مكزيكو ست ! مزرعه ى خيار ، مزرعه ى گوجه فرنگى ،
آلبالوى ايرونى ، ليمو شيرين ،.....هر چى دلتون بخواد ما توى مزارع مون تو مكزيك توليد مى كنيم ! اصلا ميدونى دكتر ؟ اين فروشگاههاى زنجيره اى ، مثل costco يا اين فروشگاههاى safeway همه ى ميوه هاش رو از مزارع ما مى خرن !!
من دوبار نگاهى به يكى دو جعبه خيار پلاسيده كه در گوشه اى گذاشته شده بود انداختم و يكهو چشمم افتاد به يك يخچال كوچك كه سه چهار تا كله ى گوسفند و هفت هشت تا ماهى يخ زده در آن چيده شده بود .
گفتم : -- آقاى حاجى ، انگار كله پاچه هم ميفروشين ؟
گفت : - به ...آقا رو باش ! همه ى اين فروشگاههاى زنجيره اى كه توى امريكاست، گوشت شون رو از ما مى خرن !!
در اين حيص و بيص ، پسرش هم از راه رسيد . سلام عليكى با ما كرد و دستى با ما داد و گفت :
- فلانى ، اون زمينات رو چيكارش كردى بالاخره ؟
گفتم : - كدوم زمينا ؟
گفت : - همون زمينا ديگه ! همونايى كه كنار اتوبان هشتاده !
من ، دوباره شيطنتم گل كرد . گفتم :
-- اوه ... اون زمينا رو ميگى ، ها ..! همون جا افتاده بابا !
گفت : - چند هكتاره ؟
من همينطورى از دهنم پريد : 26 هكتار ..
گفت : - آب ماب هم داره ؟
گفتم : -- آره بابا ، درست كنار شبكه ى آبرسانيه !
گفت : - خب ، چرا نميكاريش ؟
گفتم : -- چى بكارم داداش ؟ راستش حوصله شو ندارم !
گفت : -- ميخواى من برات بكارم ؟
گفتم : -- چرا نه ؟ چى ميكارى حالا ؟
گفت : -- هر چى بخواى ! ذرت ، خيار ، بادنجون ، گوجه فرنگى ، سبزيجات ، هر چى بخواى .. !
گفتم : -- آخه كلى ماشين آلات و تجهيزات لازمه كه بشه زمينو براى كشت آماده كرد .
گفت : -- به ... همه چى دارم دكتر جون ! از تراكتور بگير تا بلدوزر و كمباين و هواپيماى سمپاش ... !!
گفتم : -- چه بهتر از اين ؟ خب ، حالا كى مياى رو زمين من تا با هم قول و قرارهامون رو بذاريم ؟
گفت : -- فردا صبح ساعت ده خوبه ؟
گفتم : -- عاليه !!
با هم قرا گذاشتيم كه ساعت ده بيايد روى زمين من !! ام كدام زمين ؟ زمينى كه در كار نيست .
من لپه و لوبيا چشم بلبلى ام را خريدم و پولش را دادم و خواستم بيايم بيرون . حاجى چاخان دوباره جلويم سبز شد و گفت :
-- چه خبر هاى تازه دكتر ؟
گفتم : -- والله خبر تازه اى نيست .
خودش را بمن چسباند و يواشكى زير گوشم گفت :
-- ميدونى ديشب كى به من زنگ زد ؟
گفتم : نميدونم ، از كجا بدونم ؟
گفت : ديك چينى
گفتم : ديك چينى ديگه كيه ؟
گفت : معاون بوش ديگه بابا ! معاون رئيس جمهورى امريكا ديگه !!
گفتم : اوه ... معذرت ميخوام ، خب ، چى كارت داشت ؟
-- هيچى بابا ، به من تلفن كرد كه : حاجى ، پاشو دست اين شازده رو بگير ببرش ايرون ..!!
پرسيدم : كدوم شازده ؟؟
گفت : همين شازده ى خودمون ديگه بابا ! انگار تو هم اصلا تو باغ نيستى دكتر ؟! مگه ما چند تا شازده داريم ؟ يه شازده داريم كه اونم رضا شاه دومه ديگه ...!!
گفتم : خب ، شازده رو ببري ايران كه چى ؟ كه آخوندا سرشو ببرن ؟؟
گفت : نه بابا ! ميخوان شاهش كنن ديگه !!
گفتم : تو مگه شازده رو ميشناسى ؟
گفت : اى بابا ! هيچكى از من بهش نزديك تر نيست . جيك و بوك مون با هم يكيه !! من از كودكى باهاش خيلى رفيق بودم ، يادم مياد يه روز با من سر چها راه پهلوى قرار گذاشته بود ، من رفتم سر چهار راه ، شازده هم با هليكوپتر اومد اونجا سر چها راه !
منو برداشت ، با هم رفتيم الواتى.......!!

Thursday, May 23, 2002
مرخصى ...

يك روز ، حضرت باريتعالى تصميم مى گيرد كه به مرخصى برود .
كجا برود ؟ كجا نرود ؟
يكى از فرشتگان مقرب بارگاه كبريايى ، پيشنهاد كرد كه خداوند به " ونوس " برود .
خداوند فرمود : آه ... نه .. من ده هزار سال پيش ، به آنجا رفتم ، آنقدر گرم بود كه تمام تن و بدنم سوخت .
فرشته ى ديگرى گفت : ژوپيتر ؟
خداوندفرمود : نه ... نه ... اصلا حرفش را نزن ، من پنجهزار سال پيش به آنجا رفتم ، آنقدر سرد بود كه ما تحتم يخ زد !!
فرشته ى سوم پيشنهاد كرد : زمين !!
خداوند با خشم گفت : اوه نه .... اوه نه ، آنجا بدترين جاى ممكن است !! من دو هزار سال پيش ، يكبار به آنجا رفتم ، هنوز هم كه هنوز است مرا متهم ميكنند كه يك دختر يهود را حامله كرده ام ....!!
گوش مجانى ....!!


دوست من على آقا ، گوش هايش سنگين شده است . هر چه هم دوا درمان كرده ، نتيجه اى نگرفته است .
دوست ديگرم آقا مهدي -- كه ما آقا مهدى شيدا صدايش مى كنيم - دلش مى خواهد براى على آقا شعر بخواند ، اما على آقاى بيچاره ، گوش هايش آنچنان سنگين شده كه نمى تواند شعر هايى را كه آقا مهدى مى خواند بشنود .
آقا مهدى ، عاشق اسماعيل خويى و شاملو ست ، در مهمانى ها و عروسى ها و جشن ها و گرد هم آيى هاى دوستانه ، از خويى و شاملو شعر مى خواند . هميشه ى خدا ، هفت هشت تا مجموعه ى شعر توى ماشينش دارد . اهل فلسفه و اينحرفها نيز هست ، گاهگدارى از نيچه و هگل ، براى مان نقل قول ميكند .
آقا مهدى ، آنقدر از شعر خوانى خوشش مى آيد كه گهگاه به يكى از دوستانش بيست دلار ميدهد تا بنشيند و به شعر هايى كه مى خواند گوش بدهد !
على آقاى ما ، دوست آقا مهدى نيز هست . گاهگدارى به محل كارش ميرود و آقا مهدى برايش شعر مى خواند . اما از آنجا كه گوش هاى على آقا ، اين روز ها ، خيلى سنگين شده ، شعر هايى را كه آقا مهدى مى خواند نمى شنود .
آقا مهدى ، چند روز پيش ، گشته بود و گشته بود ويك دكتر متخصص گوش گير آورده بود . بعد ، بدون اينكه على آقا خبر داشته باشد ، برايش وقت گرفته بود كه برود گوش هايش را به دكتر نشان بدهد ! بعدش هم به على آقا زنگ زده بود كه :
-- على جان ، فردا ساعت يازده صبح ، ميروى مطب دكتر فلانى ، خيابان فلان ، شماره ى فلان ، اين هم تلفن مطبش ! يادت نره ها ! سر موقع برى ها !!
و على آقا گفته بود :
-- مهدى جان ، قربانت بروم ، من توى آلمان و فرانسه و ايتاليا و امريكا ، اين گوش هاى لعنتى ام را به صد تا متخصص و جراح نشان داده ام و آنها گفته اند كه از دست شان كارى ساخته نيست . حالا بروم پيش اين دكتر كه چى ؟؟
و آقا مهدى در آمده بود كه :
-- بابا ! من بخاطر تو نميگم كه ! بخاطر خودم ميگم ..!!! حتما برى ها !!!


Sunday, May 19, 2002
بناهاى آباد گردد خراب ....


تراژدى يازدهم سپتامبر ، و فروپاشى دو برج عظيم مركز تجارت جهانى نيويورك ، مرا به ياد آن شعر حكيم توس انداخت كه :
بناهاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و باران نيابد گزند ...

در سال 1968 ميلادى ، انديشه ى ساختن مركز تجارت جهانى نيويورك ، توسط ديويد راكفلر و برادرش نلسون راكفلر ،
به مرحله ى اجرا در آمد .
مهندس طراح اين برج هاى دوگانه ، مونورو ياكاسكى ، امريكايى ژاپنى الاصل بود .
هزينه ى بناى اين ساختمانها ، در آن زمان يك ميليارد دلار شد .
پهناى پنجره ها 55 سانتيمتر بود و نجات يافتگان روز يازدهم سپتامبر از راه پنجره ها ، آدم هاى لاغر بودند .

اين دو ساختمان ، دويست و هشت آسانسور داشت كه 23 آسانسور آن بسيار سريع بود .
درجه ى حرارت در روز انفجار ، به يكهزار و دويست رسيد كه فولاد ها را آب كرد .
و جالب است بدانيد كه مهندس اين برجهاى دو قلو ، يعنى آقاى مونورو ياكاسكى ، خودش دچار بيمارى روانى ترس از
بلندى بود كه به آن در اصطلاح پزشكى Acrophobia ميگويند .
اين ساختمان هاى دو گانه ، روزانه پنجاه هزار كارمند و دويست هزار مراجعه كننده داشت .
ارتفاع اين ساختمانها 412 متر بود و براى ساختن آنها يكصد و هشتاد هزار تن فولاد و آهن بكار رفته بود .

هم اكنون در توكيو ، ساختمان بلندى ميسازند بنام " آيرو پوليس " . - يعنى شهر هوايى - با پانصد طبقه و به ارتفاع 1951متر .
به گنجايش چهارصد هزار نفر وبا يازده كيلو متر مربع مساحت كل . با تند ترين آسانسور كه ظرف پانزده دقيقه به آخرين طبقه ميرسد .
ساختمان اين بناى عظيم25 سال طول ميكشد و هزينه ى آن دويست ميليارد دلار است .

فردوسى بزرگوار ما ، هرگز به خيالش نمى آمد كه بناهاى پانصد طبقه بوجود خواهد آمد كه در نيم ساعت ، آيات جهل ، خرابش خواهند كرد ، و برج بابل هم چنين عظيم نبوده است ، ولى اين حماسه سراى بژرگ سرود كه :
بناهاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و باران نيابد گزند ....
تا بدانيم و بدانند كه هنر فردوسى ، و هنر هاى همانندش ، نه از باد و باران ، بلكه از به آتش و آب سپردن
و خمير كردن هم نابود نميشوند . زيرا كه هنر است و پايدارى ذات انديشه ...

من آ نم كه بر پاى خوكان نريزم ...


چند وقت پيش ، من در خانه ى دوستى ، مهمان بودم . عده اى آمده بودند و مثل هميشه بحث داغ سياسى درگير شده بود .
من چون حوصله ى اينجور بحث هاى الكى و تفسير هاى محير العقول را ندارم ، رفتم گوشه اى نشستم ، و خودم را با ورق زدن روزنامه ها و مجله هايى كه در گوشه اى روى هم چيده شده بود سر گرم كردم .
در ميان خيل مجله هاى رنگ وارنگ ، چشمم به روزنامه ى كيهان چاپ تهران افتاد ، و چون مدتها بود كيهان تهران را نديده بودم ، و نميدانستم چه اباطيلى چاپ مى كند ، كنجكاو شدم و شروع كردم همينطور سرسرى اين روزنامه را ورق زدن ...
در صفحه ى اول خبرى چاپ شده بود در باره ى سفر مقام معظم رهبر انقلاب به شهرستان اراك ، و گزارشگر كيهان چنان با آب و تاب و لفت و لعاب ، اين سفر مقام معظم رهبرى را گزارش داده بود كه وقتى خبر را از سر تا ته خواندم ، حالتى بين سر گيجه و استفراغ به من دست داد ، و از آنجا كه خود من ، سالها ، با روزنامه ى كيهان همكارى ميكرده ام و به قول معروف براى خودم حق آب و گلى قائلم ، چنان متاثر شدم كه باور كنيد دلم ميخواست گريه كنم .
با خواندن اين گزارش ، من از خودم مى پرسيدم كه : آخر خدايا ، چرا ما بايد آنچنان سقوط كنيم كه يك خبرنگار روزنامه ، چنين ترهاتى را از زبان قلمش جارى كند ، و يك روزنامه ى سرتاسرى هم ، آن را در صفحه ى اولش به چاپ بزند ؟
براى اينكه بدانيد چرا من با خواندن اين گزارش دچار استفراغ شده ام ، متن گزارش كيهان را عينا برايتان نقل مى كنم تا بدانيد آدمها چقدر سقوط كرده اند و چه مايه پست و بيمقدارند ....

اينك عين خبر كيهان :

استقبال پر شور مردم اراك از رهبر ..
از ساعت شش و سى دقيقهى صبح امروز ، خانواده ها با در دست داشتن شاخه هاى زيباى گل بسوى استقبال روان اند ،پارچه نوشته هايى با مضامين " اى رهبر آزاده ، به شهر امير كبير خوش آمدى ، رهبر مقتداى ما تويى . بوى على بوى ولى ، خوش آمدى پور نبى ، وقتى امام مسلمين غايب است اطاعت از خامنه اى واجب است ، دسته گل محمدى سلاله ى پاك نبى ، اى گل باغ سرمدى به شهر ما خوش آمدى " بسيجيان در بخشى از خيابان امام خمينى با پلاكاردهاى " جمال چهره تو حجت موجه ماست " و با نواى زيبا شعار ميدهند : " اى بلوغ نورهاى منجلى ...عشق من مولاى من سيد على " مستقر شده اند .
در طول مسير خود روى رهبر ، مردم دهها گاو و گوسفند قربانى كردند . در سفر مقام رهبرى به تفرش ،جمع كثيرى از اهالى شهر تفرش ، به ميمنت ديدار با مقام معظم رهبرى ، سه روز روزه شكر گرفتند . دانش آموزان و دبيران مقاطع راهنمايى و دبيرستان شهرستان تفرش ، بخاطر برنامه ديدار رهبر انقلاب از اين شهر ، نماز شكر بجاى آوردند .
حضرت آيت الله خامنه اى رهبر معظم انقلاب ، در فضاى آكنده از مهر صميميت با سه خانواده شهيد در اراك ديدار و گفتگو كردند .
به گزارش خبرنگار ما ، با ورود مقام معظم رهبرى به منزل برادران شهيد رجايى ، پدر اين سه شهيد در حاليكه از شوق ديدار مقتداى خود در التهابى عاشقانه فرو رفته بود ، بارها به پابوسى معظم له پرداخت ، مادر شهيدان رجايى خود را به رهبر رسانيد و ضمن آنكه چادر مشكى خود را به عباى رهبر معظم متبرك ميكرد ، سه بار دور معظم له چرخيد . در اين هنگام ساير اعضاى خانواده به دست و پاى مقام معظم رهبرى افتاده و خاك پاى نايب امام زمان " عجل " را توتياى چشمان خود كردند .

آيا شما از خواندن چنين گزارشى دچار استفراغ نشده ايد ؟
براستى كجاست ناصر خسرو تا بسرايد :
من آنم كه بر پاى خوكان نريزم
مر اين قيمتى در لفظ درى را ...

Saturday, May 18, 2002

ROSE MARY


" رز مرى " يك مزرعه دار امريكايى است ، دويست سيصد هكتار باغ گيلاس دارد و خودش مزارع و باغاتش را سرپرستى ميكند .
حدود شصت سالى از سنش گذشته است ، اما وقتيكه به مزرعه ميآيد ، چنان چسان فسانى ميكند كه انگار مى خواهد به مهمانى آقاى دانولد ترامپ برود !
من سالهاست كه با رز مرى دوست هستم ، دوست كه چه عرض كنم ؟ چندين سال است كه با او داد و ستد دارم .مشترى شماره ى يك محصولات مزارع او هستم . مرا خيلى دوست دارد و هواى مرا هم دارد .
هر سال موقع كريسمس ، هديه اى همراه با يك كارت تبريك برايم ميفرستد و در شب سال نو ، تلفنى به من ميزند و سال جديد را تبريك ميگويد .
در مزارع گيلاس " رز مرى " صدها كارگر مكزيكى كار ميكنند ، رز مرى با وجوديكه زبان اسپانيولى نمىداند ، اما با بيشتر كارگرها ، رابطه ى خيلى صميمانه اى دارد .
رز مرى ، با چشمان آبى و موهاى طلايى اش ، هنوز هم زيباست ، هنوز هم با انرژى و قدرت تمام ، باغات و مزارعش را سرپرستى ميكند .
شوهرش جوانتر از خود اوست ، او هم يك امريكايى تمام عيار است . هميشه خدا پوتين خوشرنگى به پا دارد و يك كلاه بزرگ تكزاسى به سر ميگذارد ، توى مزرعه بالا و پايين ميرود و دست به سياه و سفيد نمى زند . من اسمش را گذاشته ام مترسك ..!!
رز مرى ، از اول صبح ، در دفتر كارش مى نشيند و به اين و آن تلفن ميزند تا محصولاتش را بفروشد . در واقع رز مرى سلطان گيلاس شمال كاليفرنيا است .
رز مرى ، مرا به ياد مادرم مى اندازد . مادرى كه سالهاست زير خاك خفته است .
مادرم نيز ، يك رز مرى ايرانى بود ، با اين تفاوت كه بجاى چسان فسان كردن هاى آنچنانى ، صبح كله سحر ، چادر شبش را به كمرش مى بست و راهى باغات چاى ميشد .
مادرم ، دهها هكتار باغ چاى داشت ، اما باغدارى هم در ايران مصيبتى بود ، گاهى خشكسالى مى آمد ، گاهى سيل و طوفان مى آمد . گاهى كارگر پيدا نميشد ، و مصيبت بزرگ اين بود كه هيچكس ، جز كارخانه هاى دولتى ، چاى را نمى خريدند .
مادر ، از كله سحر تا بوق شام ، از اين باغ به آن باغ ميرفت ، در آن دماى خفه كننده ى تابستان ، از صبح تا شب ، در باغات چاى سگدويى ميكرد ،و سر انجام ، كسى نبود كه چاى چيده شده را بخرد .
رز مرى اما ، نه از تگرگ و سرما مى هراسد ، نه از خشكسالى و طوفان ، اگر محصولات مزارع و باغاتش را نفروشد ، اگر تگرگ ببارد ، اگر طوفان همه جا را زير و رو كند ، رز مرى خم به ابرو نمى آورد . چون ميداند كه دولت ، خسارت هاى او را پرداخت خواهد كرد . اما مادرم ، همواره در هول و ولاى اين بود كه اگر تگرگ ببارد .... اگر خشكسالى بشود .... اگر كارخانه هاى دولتى چاى ما را نخرند ....اگر ....اگر.....اگر......و هزارها اگر ديگر ....
مادر ، اما امروز ، زير خاك ، راحت خوابيده است .ديگر نگران تگرگ و طوفان و خشكسالى نيست ، اما ، مادرهاى ديگر چطور ؟؟
قصه را كوتاه كنم ، دارد يواش يواش اشكم در ميآيد ....

Thursday, May 16, 2002

Wednesday, May 15, 2002

Monday, May 13, 2002
ريش .....



در كتاب " عجايب المخلوقات " نوشته ى محمد بن احمد طوسى ، در باره ى خلقت ريش در سيماى فرزندان حضرت آدم ، چنين آمده است :
...... و سبب دوستى زنان در دل مردان ، از آن است كه ، حوا را در بهشت آفريده اند و آدم را در زمين . ...... و آفريدگار ، حوا را از پهلوى چپ آدم بيافريد ، و وى را گفت :
اى آدم ، زن كج است . از وى چشم راست مدار ...
پس حوا گستاخى كرد با آدم . الله تعالى ، موى محاسن آدم بيافريد ، تا حوا را از آن ، هيبتى به دل رسد ...
پس معلوم ميشود اين ريشى كه بلاى جان ما شده است ، به اين سبب بر صورت مان ميرويد تا مگر دختران حضرت حوا ، كمى از ما بترسند !!!
شمشير در مشت ...


براساس گزارشى كه چندى پيش در روزنامه ى واشنگتن پست به چاپ رسيد ، در يكصد سال گذشته ، چهارصد هزار نفر از امريكاييان ، به دست خود امريكاييان به قتل رسيده اند !!
واشنگتن پست ، علت اينهمه كشتار در داخل امريكا را فت و فراوانى اسلحه ، و سهولت دستيابى بدان ميداند و مينويسد كه : مردم امريكا ، آدمكش ترين مردم دنيا هستند .
يادم ميآيد چند سال پيش ، در يكى از خيابان هاى سانفرانسيسكو قدم ميزدم ، و با تماشاى ويترين مغازه ها وقت كشى مى كردم ، تا اينكه رسيدم جلوى يك مغازه ى اسلحه فروشى ، و با ديدن آنهمه تفنگ هاى عجيب و غريب ، پاهايم سست شد و به تماشاى شان پرداختم .
در اين ميان ، يكى از آن فروشندگان كهنه كار زبان باز هالو خر كن ، از مغازه بيرون آمد و ضمن اينكه چند تا از آن تعارف هاى كاسبكارانه ى آبدوغ خيارى به ناف مان بست ، مرا به داخل مغازه كشاند و آنقدر از نبودن امنيت در امريكا و ضرورت دفاع شخصى و حفظ حقوق فردى و اينجور چيزها گفت كه من مطمئن شدم بدون داشتن تفنگ ، زندگى در امريكا غير ممكن است !! اين بود كه به خريدن يك هفت تير رضا دادم و آقاى فروشنده هم اسم و آدرس مان را يادداشت كرد و يك هفت تير مامانى به ما فروخت و ما هم شديم هفت تير دار !!
وقتى آمدم خانه ، زنم نزديك بود با ديدن هفت تير پس بيفتد . از شما چه پنهان خود من هم ، بفهمى نفهمى ، همينكه چشمم به هفت تير مى افتاد ، تنم شروع ميكرد به لرزيدن !!چه كنيم چه نكنيم ؟ هفت تير را گذاشتيم توى يك جعبه ى فلزى و درش را هم قفل كرديم و از ترس اينكه مبادا بچه ها دست شان به اين آلت قتاله برسد ، آنرا توى هفت سوراخ پنهان كرديم .
حالا سالها از اين ماجرا ميگذرد ، اما هنوز هم ، وقتى چشمم به آن جعبه ى فلزى مى افتد ، احساس مى كنم تنم ميلرزد .
فريدون مشيرى چه خوش سروده است :
شمشير در مشت
يعنى كسى را مى توان كشت .

Sunday, May 12, 2002
پيرى .....



در جوانى ، به خويش ميگفتم :
شير ، شير است ، گرچه پير بود
چونكه پيرى رسيد ، دانستم
پير ، پير است ، گرچه شير بود !!


رفيقم را بعد از بيست و دو سال ، در فرودگاه سانفرانسيسكو ديدم . وقتيكه از سالن ترانزيت بيرون آمد ، من با ديدن موهاى ريخته ، گونه ى فرو رفته ، و چين و شيار هاى صورتش ، به خودم گفتم : اى واى ! اين رفيق من ، چرا اينقدر پير و شكسته شده ؟ !!
تصويرى كه من از او در ذهنم داشتم ، تصوير جوانى بيست و چند ساله بود كه بسيار شيك مى پوشيد و موهاى سياه براق خوش تركيبى داشت .
رفيقم ، نگاهى به سر تا پايم انداخت و گفت : حسن جان ، چرا اينقدر پير شدى ؟؟
و من ، ياد داستانى افتادم كه در واقع ، حديث نفس من و نسل من است :


حسين آقا رفته بود پيش دندانپزشك تا بدهد دندانهايش را برايش راست و ريست بكنند . وقتيكه توى اتاق انتظار نشسته بود ، چشمش افتاد به گواهينامه ى فارغ التحصيلى دكتر دندانپزشك ، كه توى قابى ، روى ديوار نصب شده بود . اسم دكتر به نظرش آشنا آمد . با خودش گفت : سى و چند سال پيش ، وقتيكه ما به دبيرستان مى رفتيم ، يك همكلاسى خوش تيپ خوشگلى داشتيم كه چنين اسمى داشت . نكند اين دندانپزشك ، همان رفيق همكلاسى مان باشد ؟
همينطور كه داشت با خودش كلنجار مى رفت ، يك آقاى پير طاس درب داغانى از مطب دكتر بيرون آمد وخودش را به حسين آقا رساند و دستش را به طرفش دراز كرد و گفت : من دكتر فلانى هستم .
حسين آقا ، با جناب دكتر دستى داد و چاق سلامتى يى كرد و با خودش گفت : نه بابا ! اين آقا ، نمى تواند همكلاسى ما باشد ، اين كه خيلى پير است !!
آقاى دكتر ، دست حسين آقا را گرفت و با خودش به مطبش برد . وقتيكه داشت با دندانهاى حسين آقا ور ميرفت ، حسين آقا برگشت به آقاى دكتر گفت :
-- ببخشين آقاى دكتر ، شما در دبيرستان فلان درس مى خوانديد ؟
دكتر گفت : آره ! چطور مگه ؟
حسين آقا گفت : آخه من هم توى همان مدرسه بودم . بعد ش پرسيد : شما در چه سالى فارغ التحصيل شديد دكتر ؟
دكتر گفت : 1973
حسين آقا گفت : اوه ! من هم در همين سال فارغ التحصيل شدم . شما توى كلاس من بوديد .
دكتر دندانپزشك نگاه دقيق ترى به حسين آقا انداخت و گفت :
-- شما چى درس ميدادين !!؟؟



Saturday, May 11, 2002

Thursday, May 09, 2002
نگاهى به تاريخ ...


اختلاف شيعه و سنى كه در قرون اول اسلام ، بيشتر به دست ايرانيان ، و به منظورهاى ملى و سياسى ايجاد شد ، و در دوره ى حكومت اولاد چنگيز و تيمور ، در ايران قوت گرفته بود ، از آغاز ظهور سلسله ى صفوى به كمال شدت رسيد .
شيخ صفى الدين اردبيلى ، و جانشينان وى ، به قصد كسب حكومت و قدرت روحانى و سياسى ، با تبليغ و ترويج مذهب شيعه ، بر اين اختلاف دامن زدند ، و شاه اسماعيل اول ، سر سلسله ى دودمان صفوى ، با رسمى شمردن مذهب شيعه در ايران ، و تاسيس يك دولت مستقل شيعه مذهب ، اختلافات روحانى و دينى شيعه و سنى را ، به خصومت هاى ملى و سياسى مبدل كرد .
شاه اسماعيل اول ، چون بر تخت سلطنت ايران نشست _ در 1501 ميلادى _ براى ترويج مذهب شيعه ، و بر انداختن مذهب تسنن ، از هيچگونه خونريزى و ستمكارى خوددارى نكرد ،
با آنكه درآغاز پادشاهى او ، اكثريت مردم ايران سنى مذهب ، و از اصول مذهب شيعه بى خبر بودند ، امر داد كه خطيبان ، شهادت خاص شيعه ، يعنى - اشهد ان عليا ولى الله ... و حى على خير العمل .. را در اذان و اقامه ى نماز وارد كنند ،
او ، گروهى از مريدان خود به نام " تبرائيان " را نيز مامور كرد كه در كوچه و بازار بگردند ، و به آواز بلند ، خلفاى سه گانه ، و دشمنان على و دوازده امام ، و نيز سنى مذهبان را لعن كنند . هر كس كه لعن و طعن تبرائيان را مى شنيد ، ناچار بود كه به صداى بلند بگويد : " بيش باد و كم مباد !! ". و هر كه در اداى اين جمله ، تامل و تغافل روا ميداشت ، خونش بى درنگ به دست تبر داران و قورچيان شاه ريخته ميشد ...... " نقل از كتاب : زندگانى شاه عباس اول ، نوشته ى استاد نصر الله فلسفى ج3 ص31
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس فرومايه چه مردى چه زنى
گرت از دست بر آيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى .
" سعدى "
نكته ها در گذرگاه تاريخ ...


يكى از زيان آور ترين عوارض نفوذ غرب در ايران ، اين بود كه قدرتمندان و سياستمداران ايرانى ، به تدريج ، اعتماد به نفس خود را در برابر فرنگى ها از دست دادند .
غرور بى رويه ى ديروزشان ، يك شبه ، به حس حقارتى حيرت آور بدل شد . ديرى نپاييد كه تعريف و تمجيد و تاييد دولت ها و سفراى غربى را ، بر ميل و خواست و مصلحت ايرانيان ، ترجيح دادند .
به اعتبار سفرنامه ها و خاطراتى كه در چند دهه ى اخير به چاپ رسيده است ، قاعدتا بايد بتوان زمان دقيق اين تحول روانى و سياسى مهم را تعيين كرد ، اما در بررسى منابع تاريخى ، متوجه مى شويم كه در كريم خان زند ، نشانى از اين حقارت تاريخى ديده نميشود .

رستم التواريخ ، كه نويسنده اش " رستم الحكما " ، خود شناخت چندان دقيقى از اوضاع بين المللى نداشت ، و ناپلئون بناپارت را پادشاه انگليس مى پنداشت ، در باره ى سلوك كريم خان زند با فرستادگان دولت هاى خارجى ، به تفصيل نوشته است .

در رستم التواريخ ، آمده است كه : وقتى كريم خان ميخواست سفير عثمانى را بپذيرد ، اطرافيان او نصيحتش ميكردند كه : جامه هاى نو خود را بپوش ، و خود را آراسته كن ، و پاى خود را دراز مكن !
اما ، به هنگام اين ديدار ، تنبان قرمز رنگى بپا نمود كه سر كاسه ى زانوى آن پاره و آسترش نمودار بود .....
رفتارش با سفير انگليس حتى جالب تر بود . مدت ها سفير را نمى پذيرفت ، و مى گفت :
- اگر با ما كارى دارد ما با او كارى نداريم .
از اطرافيانش پرسيد : حاجت ايشان چيست ؟
گفتند : مى خواهند با پادشاه ايران ، بناى دوستى و آمد و شد گذارند ، و كارسازى اهل فرنگ و هند و ايران بشود ...
كريم خان از شنيدن اين سخنان بسيار خنديد و گفت :
-- دانستم مطلب ايشان را . مى خواهند به ريشخند و لطايف الحيل ، پادشاهى ايران را مالك و متصرف گردند ، چنانكه ممالك هندوستان را ، به خدعه و مكر و نيرنگ و حيله و دستان ، به چنگ آوردند .
كريم خان آنگاه ، مانند رستم دستان ، به دو زانو نشست ، و دست بر قبضه ى شمشير خود گرفت ، و مانند نره شير غريد و فرمود :
-- ما ، ريشخند فرنگى ، به ريش خود ، نمى پذيريم ، و اهل ايران را ، به هيچ وجه من الوجوه ، احتياجى به امتعه و اقمشه و اشياي فرنگى نيست . اهل ايران ، هر چه مى خواهند ، خود ببافند و بپوشند ....

كريم خان ، همچنين گفت : اگر چنانچه با خود فكر مى نماييد كه فرنگى صاحب حسن سلوك است ، و شما در همه جا براى خود نانى پخته باشيد ، و اگر فرنگى بر اين غالب و مسلط گردد ،شما باز صاحب مناصب عاليه خواهيد بود ، نه چنين خواهد بود .
اگر العياذ بالله ، فرنگى ايران را مالك شود ، اكابر و اشراف و اعزه و اعيان ايران را خوار و زار ميسازند ، و چنين بدانيد كه فرنگى ، به عقل و تدبير و زيركى ، هندوستان را به چنگ آورد ، نه زور و مردانگى ...

انگار نه تنها اكابر و اشراف ، بلكه شاهان بعد از كريم خان هم ، اغلب به اين پند توجهى نكردند ، و در نتيجه ، بر ايران رفت آنچه كه رفت ....

Wednesday, May 08, 2002
مكتب و تخصص ....


چند وقت پيش ، در خبر ها خواندم كه : در شركت عظيم كامپيوترى "سيسكو " يكصد و چهار ايرانى كار مى كنند كه هر كدام شان طى همين چند سال گذشته ، ميليونر شده اند .
اين آقايان و خانم هايى كه حالا ميليونر شده اند ، از جمله ى ميليونها نفر ايرانيانى هستند كه به سبب شرايط بد سياسي و اجتماعى در ايران ، و حضور يك مشت امام و امامزاده و آيت الله و حجت الاسلام ، خان و مان و دار و ندار وهست و نيست شان را در ايران رها كرده ، و با دست خالى راهى كشور ها و قاره ها شده اند .
اين آقايان و خانم ها ، اگرچه با دستان خالى و چشمانى اشكبار و دلى داغدار ، وطن شان را پشت سر گذاشتند ، ولى يك سرمايه ى بزرگ را با خود داشتند . سرمايه اى كه هيچ ملا و آيت اللهى ، ارج و منزلتى براى آن قائل نيست . سرمايه اى به نام مغز .
يادم ميآيد ، در سالهاى اول انقلاب ، وقتيكه صدها و هزار ها نفر از پزشكان و مهندسان و متخصصان و دانش پژوهان و انديشمندان ايرانى ، عطاى حكومت اسلامى را به لقايش بخشيدند و راهى كشور هاى ديگر شدند ، آن امام آدمخوارمان ، با آن لهجه اى كه نه فارسى بود و نه عربى بود و نه تركى بود و نه اردو و تاجيك ، در آمد كه :
--بگذار بروند اينها ..!!بگذار گورشان را گم كنند ..!! همين طلبه هاى حوزه ى علميه ى قم براى گرداندن امور مملكت كافى اند ..!!
و ديديم كه پس از آن ، دعواى تخصص و مكتب در گرفت ، و آن جوراب فروش بازار سبزه ميدان كه به مسند رياست جمهورى تكيه زده بود ، هرچه متخصص و دانشمند و اهل علم و فضيلت و دانش بود ، از ادارات و دانشگاه ها و وزارتخانه ها ، بيرون ريخت ، و جاى شان را به كسانى داد كه مشكل بزرگ آنها ، و عظيم ترين مشكل آنها ، اين بود كه وقتى به مستراح ميروند ، اول پاى راست شان را بگذارند يا پاى چپ شان را ..!!
و چنين بود كه اكنون پس از بيش از دو دهه كه از انقلاب اسلامى اين آقايان ميگذرد ، مملكتى كه روى دريايى از نعمت و بركت غنوده است ، و مملكتى كه توانا ترين و شايسته ترين فرزندان را در آغوش خود دارد ، به مملكتى تبديل شده است كه توانايى ساخت يك آفتابه را ندارد ، و نعلين و عبا و تحت الحنك همين علماى اعلام و فقهاى عاليقدر را هم از چين و ماچين و جابلقا و جابلسا ، وارد مى كنند ، و آقاى حسنى نماينده ى ولى فقيه در اروميه ، اينهمه مهاجران ايرانى را كسانى ميداند كه مغزشان از " سرگين و خاشاك " انباشته شده است !!!
براى مملكتى كه آنهمه نيروى كار آمد و آنهمه توانايى هاى بالقوه دارد ، و سرشار از منابع و ذخاير زير زميني است ، براستى درد آور است كه چهار ميليون بيكار و پنج ميليون معتاد داشته باشد و چهل در صد جمعيت آن زير خط فقر زندگى كنند .
بر اساس مطالعات مركز آمار ايران ، پانزده در صد مجموع جمعيت كشور ، در فقر مطلق بسر مى برند و 25 در صد از مردم وطن مان ، از در آمد هاى آنچنان پايينى بر خوردارند كه حتى قدرت تامين مقدار كافى غذا را ندارند .
اينك كشور سنگاپور را در نظر بگيريد كه در آنجا ، بيش از 92 در صد مردم خانه ى شخصى دارند و متوسط عمر در آن كشور 78 سال است ، كمترين ميزان مرگ و مير نوزادان در جهان را داراست و نرخ تورم در آن ، كمى بيش از يك و نيم در صد است .
تا پيش از سال 1356 ، در آمد سرانه ى كره ى جنوبى ، همواره كمتر از نصف ايران بود ، ولى در سال 1360 ، در آمد سرانه ى دو كشور به برابرى ميرسد ، اما در سال 1371 در آمد سرانه ى كره ، از دو برابر ايران نيز فزونى ميگيرد و اكنون بيش از چهار برابر ايران است
كافى است به آمار منتشر شده در " گزارش توسعه انسانى " ، در باره ى نرخ رشد اقتصادى و در آمد سرانه ى ايران و چند كشور ديگر ، نگاهى بيندازيم تا وضعيت فلاكت بار اقتصادى كشور بر ما عيان شود .
گزارش شاخص توسعه ى انسانى نشان ميدهد كه ايران در ميان 162 كشور جهان ، در رتبه ى نودم قرار دارد و كشور هايى چون بحرين ، كويت ، امارات ، قطر ، ليبى ، لبنان ، ارمنستان ، عمان ، قزاقستان ، تركمنستان ، و اردن ، رتبه هاى بسيار بهترى از ما دارند .
از سوى ديگر ، وضعيت غير قابل تحمل فرهنگى و سياسى ، باعث افزايش موج مهاجرت و فرار مغز ها شده ، و طبق آمار صندوق بين المللىپول ، ايران بيشترين مهاجرت تحصيل كرد ه هاى علمى را بين كشور هاى جهان داشته است .
از نظر افلاطون ، يكى از راه هايى كه دولت مى تواند پى ببرد كه در جهت منافع مردم حركت ميكند يا نه ، اين است كه ببيند مردم تحت حاكميت حقوقى او ميمانند يا نه ؟ مهاجرت گسترده ، كه افلاطون آن را مجاز ميداند ، مى تواند نشانه ى اين باشد كه جامعه ى سياسي راه شكست را مى پيمايد ،
از نظر افلاطون ، اگر جامعه ى سياسي ناهنجار باشد ، در آن صورت حق خروج نه تنها در جهت حفاظت از فرد ارزشمند است ، بلكه وسيله اى براى اصلاح جامعه اى هم هست كه بدين ترتيب طرد ميشود .
من يكبار ديگر ، ياد آن گفته ى زاهد فلورانسى " فرانچيسكو گيسياردينى " مى افتم كه مى گويد :
" هيچ قاعده ى مفيدى براى زندگى كردن در زير بار استبداد وجود ندارد ، به استثناى يك قاعده كه در زمان شيوع بيمارى طاعون نيز صادق است : به دور ترين جايى كه مى توانى بگريز ... !!
انسان......




اى كسانى كه معتقديد خدايان همه خوبى اند ،
و انسان ، همه بدي است .
بنگريد كه خدايان عليم
چگونه از انسان ستمكش غافلند
و انسان ،
با همه ى سرگشتگى خويش
چگونه باز هم ،
از شيرينى محبت و سپاس
آكنده است ...

" هرمان ملويل "

Monday, May 06, 2002
بوى خوش طلاق ...



ناصر آقا ، چند وقتى است كه از همسرش جدا شده است ، يعنى راستش ، بهتر است بگويم : چند وقتى است كه همسر ناصر آقا ، ايشان را طلاق داده است !
ناصر آقا و منيژه خانم ، مادام كه در ايران بودند ، سى سال تمام كنار هم زندگى كردند و تلخى ها و خوشى هاى زندگى را با هم تحمل كردند ، اما همينكه پاى شان به امريكا رسيد ، هر كدام شان ساز خودشان را زدند و لاجرم يك زندگى مشترك را كه سى سال تمام پاى آن زحمت كشيده بودند ، در يك چشم بهم زدن بهم ريختند و رفتند پى كار و زندگى شان ...
حالا اگر ناصر آقا و منيژه خانم جوان بودند و از همديگر طلاق گرفته بودند شايد جاى چندان ايرادى نبود ، اما وقتى آدم مى بيند دو تا آدميزاد ، سى سال تمام ، سرشان روى يك بالش بوده ، و نوه هايشان دارند يواش يواش عروس خانم و آقا داماد ميشوند ، حالا از همديگر جدا شده اند ، و در اين پيرانه سرى زودرس ، هر كس پى كار خودش رفته است ، براستى دلش به درد ميآيد .


ناصر آقا و منيژه خانم ، پيش از انقلاب ، كا رمند سازمان برنامه بودند ، و آشنايى و ازدواج شان هم از همانجا شروع شد ، آنها اگرچه گاهگدارى روى سر و كول هم مى پريدند وبه يكديگر دندان قروچه مى رفتند و گهگاهى چند روزى با هم قهر ميشدند ، اما هرگز به فكرشان نمى رسيد كه يك روزى برسد كه پس از سى سال زندگى مشترك ، اينجورى خانه و زندگى شان را بهم بزنند و در ديار غربت اينطور سفيل و سر گردان بشوند .
راستش ، ناصر آقا و منيژه خانم ، توى ايران ، يك زندگانى آرام معمولى معقول داشتند ، صبح ميرفتند سر كارشان ، روزهاى تعطيلى ميرفتند هواخورى و خريد و گشت و گذار ، تابستان ها ، چند روزى در بابلسر و نوشهر ، تن به آب نيلگون وآفتاب درخشان شمال ميدادند ، و زمستان ها هم ، اگر فرصتى دست ميداد ، پيست اسكى آبعلى ، از يادشان نمى رفت ، اما از روزى كه پاى شان به امريكا رسيد ، مثل سگ و گربه ، به جان هم افتادند ، و بجاى اينكه از اينهمه مواهبى كه در اين سرزمين است استفاده بكنند ، و چهار روز آخر عمر را خوش بگذرانند ، دنيا را براى خودشان جهنم كردند ، و كار بجايى رسيد كه پس از سى سال ، از همديگر جدا شدند .جدا شدن شان هم خودش داستان مفصلى دارد . عينهو فيلم هاى كمدي تراژيك را ميماند .


ناصر آقا يك روز صبح ، نميدانم بر سر چى ، با عيال دعوايش شد و چند تا ليچار بارش كرد و بعد هم لباسش را پوشيد و با عصبانيت در خانه را به هم كوفت و زد به چاك جاده و توى راه ، هى به خودش فحش ميداد كه آخر مگر آدم عاقل زن ميگيرد ؟؟
خلاصه اينكه ، آن روز را كمى توى پارك گشت و بعدش ماشينش را برداشت و رفت يكى از دوستانش را ديد و با او ناهارى خورد و گپى زد و درد دلى كرد و غروب به خانه برگشت . اما هرچه كليد را توى قفل در خانه انداخت ، ديد در باز نميشود ، ناصر آقا چند دقيقه اى با كليد و قفل كلنجار رفت و بعد از چند دقيقه اى ، متوجه شد كه منيژه خانم داده است قفل در خانه را عوض كرده اند !! و ديگر ناصر آقا در اين خانه جايى ندارد . اين بود كه خون جلوى چشمان ناصر آقا را گرفت و آنقدر خودش را به در كوفت تا همانجا سكته ى قلبى كرد و پخش و پلا شد .
همسايه ها به پليس و آمبولانس تلفن كردند و آنها تن نيمه مرده ى ناصر آقا را به بيمارستان بردند و با يك عمل جراحى قلب ، ناصر آقا را از مرگ حتمى نجات دادند .
ناصر آقا ، وقتيكه از بيمارستان مرخص شد ، با قلب بيمار و تن رنجور و اعصاب درب و داغان و جيب خالى ، جايى نداشت كه برود ، نه خانه اى ، نه همدمى ، نه همسرى ، نه مرهم گذار زخمى ، لاجرم يكى از دوستان قديمى ، ناصر آقا را به خانه ى خودش برد و يكى دو ماهى خشك و ترش كرد و بعدش هم آپارتمانى برايش اجاره كردو ناصر آقا در پيرانه سرى ، شد مرد تنهاى شب !!
در اين ميان ، چه بر سر منيژه خانم آمده است بماند _ اما آنكه در اين ميان بهاى سنگين ترى پرداخت نه ناصر آقا و نه منيژه خانم ، بلكه پسرك شانزده ساله شان بود كه به چنان بيمارى عصبى خطرناكى مبتلا شد كه دو سه بار دست به خودكشى زد ، و هنوز هم به ضرب دوا و قرص و آمپول و كپسول زنده است .
شورباى نصر ...!!!


وقتيكه در دوره ى شاه سلطان حسين صفوى ، شهر اصفهان به محاصره ى سربازان محمود افغان در آمد ، در نه ماه محاصره ى اين شهر ،آبرومندان ، جام زهر در كام خود و خانواده ى خود كردند ، و مردم مردگان خود را خوردند !!
در همين ايام ، زنان حرمسراى شاه سلطان حسين ، براى نجات از چنگال سربازان پا برهنه ى افغان ، به فتواى ملايان دربارى ، يكصد و بيست و چهار هزار : بسم الله " نثار زاينده رود كردند ، تا آب اين رودخانه بر لشكر محمود افغان ، زهر قتال شود !! و هزار " قل هوالله " بر هزار نخود خوانده ، و از آ ن " شورباى نصر " پختند ! و چنين مى پنداشتند كه سر بازان ايرانى ، با خوردن اين شورباى نصر ، بر جنگجويان افغانى پيروز خواهند شد !!
فرداى عاشورا ، وقتى آخرين اسب طويله ى شاهى را سر بريدند، شاه سلطان حسين ، از ميان شهرى كه از خانه هايش ، بوى تعفن اجساد بلند بود گذشت ، و به پابوس محمود افغان رفت و تاج شاهى را بر سر او گذاشت و گفت :
" تقدير ازل ، تاج و تخت ايران را از من گرفته به شما لايق ديد ...تا اين زمان ، در ممالك ايران من شاه بودم ، و الحال ، تاج و ملك و تخت ، همه را به تصرف مير محمود دادم ، بعد از اين ، شاه من و شما ، اين است ...!!
شاه سلطان حسين ، آنگاه در گوشه ى يكى از باغ هاى سلطنتى اصفهان ، عزلت اختيار كرد و كاخدار و باغبان محمود افغان شد تا شاهد آن باشد كه تمامى فرزندان و همسران و نزديكانش ، يا تن به خنجر مسموم مى سپارند كه از آن زجرها رها شوند ، يا زير پنجه ى آن طالبانى ها ، تباه ميشوند ...
به قول شمس الدين جوينى :
آن دبدبه ى سلطنتم را كه تو ديدى
خون هاى بنا حق ، همه را زير و زبر كرد .

Sunday, May 05, 2002
مردى كه پا نداشت ....


مردى كه پا نداشت
تا قله ى بلند ، به سختى صعود كرد
پرچم بنام خود بر زمين زد و
با افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم !
دوست بداريد ....



اى همه مردم ، در اين جهان به چه كاريد ؟
عمر گرانمايه را چگونه گزاريد ؟
هر چه به عالم بود اگر به كف آريد
هيچ نداريد اگر كه " عشق " نداريد .
واى شما دل به " عشق " اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد !

Wednesday, May 01, 2002


© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.