گيلهمرد: يادداشتهای حسن رجبنژاد از شمال کاليفرنيا |
Friday, June 28, 2002
آقاى بلاهت ....
آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است . نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح ، دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ... آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود . يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟ آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود . در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ، مجلس مهمانى به افتخار يكى از موسيقيدانان ايرانى بر گزار شده است ، مجلس گرم و پر شورى است . من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم . آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند . من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟ مى گويم : خبرى نيست ... دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟ مى گويم : خبر تازه اى ندارم مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟ مى گويم : اى ... گاهگدارى .. مى گويد : نظرت چيست ؟ مى گويم : در باره ى چه ؟ مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟ مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟ مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد ! مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ... آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره ى خاتمى و جنبش اصلاحات بداند ، در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام ، و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم ، و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟ پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟ شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!
10:00 PM
|
Thursday, June 27, 2002
گل آقا در اتوبوس....!!
همولايتى من -- گل آقا -- خسته و مانده از سر كار برگشته بود و سوار اتوبوس شركت واحد شده بود تا به خانه اش برود . طفلكى ، توى اتوبوس ، هنوز روى صندلى جابجا نشده بود كه از زور خستگى خوابش برد . اتوبوس ، توى اولين ايستگاه توقف كرد و خانم جوانى را سوار كرد و راه افتاد ، اما گل آقا همچنان در خواب بود . توى ايستگاه بعدى ، يك آقاى حجت الاسلامى ، سوار شد و يكراست آمد نشست كنار خانم جوان ...! اما آقاى گل آقا همچنان در خواب بود . در ايستگاه سومى و چهارمى هم ، عده اى سوار و عده اى پياده شدند و گل آقا همچنان در خواب بود . به ايستگاه پنجمى نرسيده بودند كه هاى و هويى توى اتوبوس بلند شد و صداى فحش و فحش كارى ، گل آقا را از خواب خوش پراند . گل آقا لحظه اى چشمانش را ماليد و وقتى به خودش آمد متوجه شد كه خانم جوان دارد آقاى حجت الاسلام را فحش كارى ميكند . گل آقا از جايش پاشد و يكراست آمد توى سينه ى آقاى حجت الاسلام و شترق خواباند بيخ گوش آقا !! بعدش هم يك مشت و مال حسابى به آقاى حجت الاسلام داد و رفت سر جايش نشست ..!! توى ايستگاه بعدى ، راننده ى اتوبوس به بهانه ى اينكه حوصله ى داد و قال و كتك كارى و كميته و كلانترى را ندارد ، گل آقا و خانم جوان و آقاى حجت الاسلام را مجبور كرد كه از اتوبوس پياده بشوند . وقتى كه پياده شدند آقاى گل آقا دوباره افتاد به جان آخونده و حالا نزن كى بزن ... در اين حيص و بيص ، برادران پاسدار گشت زحمت الله ! از راه رسيدند و گل آقا و خانم جوان و آقاى حجت الاسلام را با خود به كميته بردند . در كميته ، برادر بازجو از خانم جوان پرسيد : -- خواهر ! چرا شما به حاج آقا فحش داديد ؟ خانم جوان گفت : كدوم حاج آقا ؟؟ اين مرتيكه ى پدر سوخته آمد نشست كنار دستم و دستش رو كرد اونجام !! برادر بازجو رو به گل آقا كرد و گفت : -- برادر ! شما شوهر اين خانم هستين ؟ گل آقا گفت : نه ! پرسيد : با اين خانوم نسبتى دارين ؟ گفت : نه !! پرسيد : پس چرا حاج آقا رو زدين ؟ گل آقا گفت : والله آقا جان ، من توى اتوبوس خوابيده بودم ، يك وقت بيدار شدم ديدم اين خانوم دارد اين آقاى آخوند را ميزند ، من فكر كردم لابد رژيم عوض شده ! پا شدم آمدم دق دلم را سر اين آقا خالى كردم ...!!
9:31 PM
|
Wednesday, June 26, 2002
امان از دوغ ليلى
ماستش كم بود ، آبش خيلى ...!! يك آقاى شاعرى ، قصيده ى بالا بلندى در مدح يكى از پادشاهان سرود و يك روز كه سلطان السلاطين بار عام داشت ، قصيده اش را براى شاه خواند . شاه كه از اين قصيده خيلى خوشش آمده بود خزانه دار باشى را به حضور خواست و فرمود كه به اندازه ى وزن شاعر به او طلا بدهند ! آقاى خزانه دار باشى تعظيم غرايى كرد و دست آقاى شاعر را گرفت و عقب عقب از مجلس شاه بيرون رفت . آقاى شاعر باشى به حساب اينكه همين حالا او را روى ترازو خواهند نشاند و هموزنش طلا به او خواهند داد توى آسمانها سير ميكرد ، اما آقاى خزانه دارباشى نگاهى به ريخت و قيافه ى آقاى شاعر باشى انداخت و گفت : برو فردا بيا ....!! آقاى شاعر باشى به مصداق اينكه ميگويند كلام الملوك ملوك الكلام ، در آمد كه : آقا .... اوامر مطاع همايونى چنين شرفصدور يافت كه ... آقاى خزانه دار باشى پريد وسط حرفش و گفت : انگار به بچه ى يتيم رو بدهى ادعاى ارث و ميراث ميكند ! گفتم برو فردا بيا ..... آقاى شاعر باشى دم مباركش را گذاشت روى كولش و رفت خانه اش .. فردا صبح اول وقت آمد به دربار ، اما قاپوچى باشى ها و يوز باشى ها و مين باشى ها نگذاشتند كه پايش به دربار برسد ! پس فردا و پسين فردا و پس پسين فردا هم رفت اما دستش به خزانه دار باشى نرسيد . ناچار روزى از روز هاى خدا ، كه سلطان السلاطين هوس شكار كرده بود و با كبكبه و دبدبه و علم و كتل راهى كوه و دشت و دمن بود ، آقاى شاعر باشى جلوى كالسكه ى همايونى را گرفت و عريضه اى تقديم شاه كرد و از اينكه او را به دربار راه نداده و صله ى ملوكانه را هم به او نداده اند ناله و ندبه سر داد . آقاى سلطان السلاطين نيشخندى زد و گفت : -- ببين عمو جان ! آن روز شما چيزى گفتى ما خوشمان آمد ، ما هم چيزى گفتيم كه شما خوش تان بيايد ...... . اين داستان را داشته باشيد تا داستان ديگرى را برايتان تعريف كنم تا ببينيم كه چه رابطه اى است بين اين دو تا داستان . يادش به خير ، ما يك خان دايى داشتيم كه بهش ميگفتيم دايى مم رضا ، اين دايى مم رضا در جوانى هايش يك ارث و ميراث كلان بهش رسيده بود و ظرف ده پانزده سال چنان دخلى از آنها در آورده بود كه در چهل سالگى به خاك سياه نشسته بود و همه ى دارايى اش به هزار تومان نميرسيد . دايى مم رضا ، از بس غصه ى باغها و خانه ها و مزارع از دست رفته را خورده بود در سن چهل و چند سالگى سكته ى مغزى كرد و خلاص ... يادم ميآيد تازه داشت سبيلم مثل خط نازكى روى لبم سبز ميشد كه دايى مم رضا چند قرانى به من ميداد و ميگفت : برو برايم سيگار بخر . من هم ميرفتم سر گذر برايش سيگار هماى بدون فيلتر مى خريدم و تا به خانه برسم يكى دو تايش را كش ميرفتم تا بعدا دزدكى با رفقايم دودش كنم !! اين دايى مم رضا ، آدم اهل دل با صفايى بود ، اگر چه آس و پاس شده بود و آهى در بساط نداشت ، اما در گشاده دستى بى همتا بود . از دروغ و دغل بد جورى بدش ميآمد ، مخلص آدم هاى رو راست و اهل دل بود ، همينكه ميديد يكى دارد خالى بندى ميكند و پرت و پلا ميگويد ، نيشخندى ميزد و ميگفت : امان از دوغ ليلى .. ماستش كم بود آبش خيلى ... زمانى كه من توى دانشگاه تبريز درس مى خواندم ، دايى مم رضا آمده بود ديدن من وچند روزى مهمان من بود ، با هم خيلى حال ميكرديم ، عرق خور قهارى بود ، من دو سه پياله باهاش ميزدم و كله پا ميشدم ، اما دايى مم رضا لا كردار ، تا ته ى يك بطر ويسكى را بالا نمى آورد آب از آب تكان نمي خورد !! يك روز همراه من آمد به تلويزيون ، بردمش استوديو ها را نشانش دادم ، با رفيقانم ناهار خورديم ، غروب كه شد توى كافه ترياى تلويزيون نشسته بوديم و سيگار دود ميكرديم ، دو سه تا از همكارانم هم دور ميز نشسته بودند ، تلويزيون داشت اخبار پخش ميكرد ، و آن اعليزحمت رحمتى ،انگشتش را كرده بود توى جيب جليقه ى ضد گلوله اش و داشت از دروازه هاى تمدن بزرگ و انقلاب سفيد و ارتجاع سرخ و سياه و اينجور چيز ها صحبت ميكرد . وقتى صحبتش تمام شد خان دايى نه گذاشت و نه بر داشت و در آمد كه : امان از دوغ ليلى ، ماستش كم بود آبش خيلى ..!! حالا چرا ياد دايى مم رضا افتادم ؟ راستش دو سه روز پيش داشتم سخنان آقاى خاتمى رييس جمهورى اسلامى در اجتماع مردم اردبيل را روى صفحه ى كامپيوتر مى خواندم .وقتى آقاى رييس جمهور با آنچنان آب و تابى از حرمت انسانى و جامعه اى سرشار از مدنيت و كرامت و آزادى صحبت كرد يكباره تصوير دايى مم رضا به ذهنم آمد و بى اختيار گفتم : امان از دوغ ليلى .....ماستش كم بود آبش خيلى ... خودمانيم ها ! انگار اين آقاى رييس جمهور حرف هاى خوب خوب ميزند كه ما خوش مان بيايد ، حيف كه ما حرف هاى خوب خوب بلد نيستيم تا ايشان خوششان بيايد !!
10:03 PM
|
Tuesday, June 25, 2002
درختان انجير ...
در حاشيه ى مزرعه اى ، كنار فروشگاه من ، چند درخت انجير قد بر افراشته اند كه هر سال با انجيرهاى شيرين خوشمزه ى درشت شان ، ميزبان مهربان من و دوستانم هستند . گاهى اوقات كه من از كار روزانه خسته ميشوم و ميخواهم نفسى تازه كنم ، ميروم پاى درختان انجير ، در سايه سارشان مى نشينم ، سيگارى آتش ميزنم ، جان تازه اى ميگيرم ، و ناخنكى هم به انجير ها ميزنم ، و دوباره به كارم بر ميگردم . چند سال پيش ، دكتر محمد عاصمى -- كه چهل سال است مجله ى كاوه را در آلمان منتشر ميكند -- از آلمان به ديدار من آمده بود ، با هم رفتيم پاى درختان انجير و شكمى از عزا در آورديم . محمد عا صمى به من ميگفت كه چهل سال است هيچ ميوه اى را از هيچ درختى نچيده است ! . راست هم ميگفت ، زيرا زندگى در غرب ، اساسا فرصت و مجالى به آدمى نميدهد كه به چيدن گوجه اى ، گيلاسى ، يا انجيرى از درختى دل خوش كند . يكى دو هفته پيش ، آذر فخر ، بازيگر گرانقدر تئاتر ايران -- كه متاسفانه سالهاست در هيچ نمايشنامه اى بازى نكرده است -- همرا ه با همسرش كامران نوزاد ، به ديدنم آمده بود . من حاضر يراق شده بودم كه به مزرعه بروم ، گفتم : بچه ها ! مى خواهم به مزرعه بروم ، با من ميآييد ؟ آذر و كامران ، بدون هيچ درنگى ، توى ماشين پريدند و با هم به مزرعه ى گيلاس رفتيم . آذر توى راه به من ميگفت كه سالهاست هيچ ميوه اى از درختى نكنده است . گفتم : وقتى به مزرعه رسيديم ، مى توانى هر قدر كه دلت ميخواهد گيلاس بچينى ... وقتى به مزرعه رسيديم ، آذر ، پاچه هاى شلوارش را بالا زد و به ميان مزرعه ى خيس و پر آب رفت و چند گيلاس از شاخه اى چيد و انگار كه به يكى از آرزو هاى بزرگش رسيده است با شادى كودكانه اى گيلاس ها را به من و كامران داد وهمچون كودكى كه هديه اى بزرگ گيرش آمده باشد احساس شادمانى ميكرد ! يادم مى آيد در لاهيجان ، بر فراز تپه اى در چشم انداز خانه مان ، چند درخت انجير و صدها درخت آلبالو صف كشيده بودند . اواخر بهار ، من و خواهرم ، از درختان آلبالو بالا ميرفتيم و تا مى توانستيم آلبالو مى خورديم و بعدش صورت مان را با آلبالو رنگ مى كرديم و يك كتك حسابى هم از مادر نوش جان ميكرديم ... اى روزگار .... اين روز هاى عمر چقدر شتابان گذشته اند ؟؟ دلم براى درختان آلبالو تنگ است ....
4:50 PM
|
Monday, June 24, 2002
رضا شاه در بهشت ...
يك آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته بود و راهى آن دنيا شده بود . در آن دنيا ، در پيشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شايسته ى آن دانستند كه به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه كبريايى ، دستش را گرفت تا او را به بهشت ببرد . اين آقاى اهل دل ، وقتيكه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد كه يك آقاى پير مرد سپيد مويى ، دم دروازه ى بهشت نشسته است و شباهت غريبى به رضا شاه دارد . با خودش گفت : اين آقا چقدر شبيه رضا شاه است ! فرشته گفت : خود رضا شاه است پرسيد : مى توانم چند كلمه اى با او حرف بزنم ؟ فرشته گفت : چرا كه نه ؟ آقاى اهل دل ، خودش را به رضا شاه رساند و سلامى كرد و گفت : -- ببخشيد كه مزاحم تان ميشوم قربان ! شما توى بهشت چيكار ميكنيد ؟ رضا شاه گفت : والله ! ما تا همين چند سال پيش توى جهنم بوديم ، اما از بس ملت ايران گفته اند " خدا پدر شاه را بيامرزد " به امر الهى ما را به بهشت آورده اند . آقاى اهل دل پرسيد : خب ، چرا دم در نشسته ايد ؟ رضا شاه گفت : والله ! از خدا كه پنهان نيست ، از شما چه پنهان ، بيست سال پيش وقتيكه ما وارد بهشت شديم ، يك دل نه صد دل عاشق يكى از فرشتگان بهشتى شديم ، اما قانون بهشت اين است كه بدون ازدواج نمى توان به وصال هيچ فرشته اى رسيد . حالا بيست سال است كه من اينجا ، دم در ، نشسته ام ، و هيچ آخوندى وارد بهشت نمى يشود كه صيغه ى عقد مان را جارى كند ..؟؟!!
9:17 PM
|
يك وجب خاك خدا ....
هر روز صبح كه من در بزرگراه بين سانفرانسيسكو و ساكرامنتو رانندگى ميكنم ، پير مرد ژوليده ى پريشان حالى را مى بينم كه بيل و كلنگى به دست دارد و در حاشيه ى بزرگراه ، سر گرم كندن زمين است . گهگاه ، گرماى هوا چنان است كه آدمى ، توى ماشين ، در حاليكه كولر ماشين روشن است ، احساس ميكند كه از آسمان آتش ميبارد ، اما اين پير مرد ژوليده ، نه از گرما و سرما با كى دارد و نه از هرم گزنده ى خورشيد هراسى ... من نميدانم چرا اين پير مرد ژوليده حال ، همه جاى دنيا را ول كرده است و آمده است در حاشيه ى بزرگراه پر رفت و آمدى چون بزرگراه شماره 80 مى خواهد براى خودش باغ و باغستانى درست كند ؟ چند روز پيش ، ديدم كه پليس آمده است و پير مرد ژوليده حال را دستگير كرده است و مى خواهد با خودش ببرد . دو چرخه ى قراضه اش همانجا رها شده بود و بيل و كلنگش هم بى صاحب مانده بود .... من ماههاست كه هر روز اين پير مرد را مى بينم ، نميدانم از كجا مى آيد ، اما مى بينم كه دو چرخه ى زهوار در رفته اى دارد و كلى زلم زيمبو هم به دو چرخه اش آويزان است . حدود يكماه پيش ، وقتيكه از بزرگراه شماره ى 80 ميگذشتم ، متوجه شدم كه پير مرد ، هزاران پاكت پلاستيكى را به نرده هاى كنار بزرگراه آويزان كرده و خودش هن و هن كنان سرگرم كلنگ زدن است !! در واقع ، جايى كه او مى خواهد براى خودش باغچه و باغستان درست كند ، يك وجب خاك خدا در حاشيه ى سنگفرش شده ى بزرگراه است كه هيچ بارانى نمى تواند سبزه اى در آن بروياند . وقتيكه به خانه بر ميگشتم ، ديدم دهها ماشين پليس و آتش نشانى و آمبولانس ، در آنجا گرد آمده اند و عده اى سرگرم كندن پاكت هاى پلاستيكى از روى نرده ها هستند ... نميدانم چه بر سر پير مرد آمده است ، اما دلم مى خواهد يك روز ، پير مرد را بردارم و به روستا شهر ي كه من در آنجا زندگى ميكنم بياورم و يك قطعه زمين به او بدهم و بگويم : -- پير مرد ! اين هم باغ و باغستانت ، هر چه دلت مى خواهد بكار ...
8:59 PM
|
Thursday, June 20, 2002
12:17 AM
|
Tuesday, June 18, 2002
از يك ياد داشت ....
در اتاقش در قم ، نشسته بوديم و اختلاط ميكرديم ، او روى تشكچه نشسته بود و من هم كمى آنطرف تر روى قالى ، صحبت مولانا بود ، مثنوى دم دستش بود ، گهگاهى مى خواند و هى از مقام مولانا صحبت ميكرد ، گرم گفتگو بود كه يكهو وز وز خرمگسى كه خود را به شيشه ى پنجره ميزد ، حواس حاج آقا را پرت كرد . حاج آقا روح الله ، چند جمله اى در باره ى سرنوشت رقت بار خرمگس گفت و بعد طاقت نياورد و بلند شد و پنجره را باز كرد و با مشقت بسيار بالاخره خرمگس را به هواى آزاد و و آفتابى رهنمون شد !! با خودم گفتم : عجب روحانى دل نازكى ؟ ! در داستان بود كه آن شبلى ، مور دانه كش را نمى آزرد و " انبان گندم به دوش " از اين سو به آن سو ميرفت ، و اين يك در واقعيت ، تحمل سر كوفتن خر مگس بر شيشه را ندارد و مولانا را كنار ميزند تا خرمگس را به هواى آزاد برساند . مسحور مانده بودم ، كه صدايى از پشت پرده خبر داد كه فلانى آمده است به ديدار آقا ، و آقا كه همچنان روى تشكچه و پشت به متكا نشسته بود ، اجازه داد كه : " بفرماييد ، قدم شان روى چشم " و بعد ، صداى " يا الله " از توى دالان شنيده شد و آقا هم اول كارى كه كرد پنهان كردن " مثنوى " در زير متكا بود كه : " اينها قشر ى اند ، نبايد مثنوى را اينجا ببينند !! "........ از ياد داشتهاى ناصر پاكدامن
12:32 AM
|
Monday, June 17, 2002
مردى بنام حاج آقا روح الله ....
اين آقاى حاج آقا روح الله ، فبل از اينكه امام بشود و خون صغير و كبير را در شيشه بكند ، گهگاه شعر هم صادر ميفرمود! از جمله ى اشعارش كه لابد در ايران ممنوع الانتشار است يكى هم اين چند بيت است كه مملو از محروميت جنسى و حرمان است و محروميت حجره ى طلاب از واژه هايش مى ريزد : قم بدكى نيست از براى محصل سنگك گرم و كباب اگر بگذارد بهر عبادت ، حرم مكان شريفى است خانم زير نقاب اگر بگذارد هيكل بعضى شيوخ ، قدس مآب است عينك پر پيچ و تاب اگر بگذارد ساعت ده موقع مطالعه ى ماست پينكى و چرت و خواب اگر بگذارد ....
11:38 PM
|
قدرت زنان ....
در كتاب " سياست نامه " نوشته ى خواجه نظام الملك طوسى ، آمده است كه : وقتى اسكندر ايران را فتح كرد و تخت جمشيد را به آتش كشيد ، به او گفتند كه دارا ، پادشاه ايران ، دختر بسيار زيبايى دارد و بهتر است كه اسكندر او را به زناشويى بر گزيند . اسكندر در جواب گفت : ما مردان آنان را بشكستيم ، روا نباشد كه زنان آنان ، ما را بشكنند !!
11:21 PM
|
آقاى بلاهت .......
چند سال پيش ، در كاليفرنيا ، آقايى بود ، كه من اسمش را گذاشته بودم آقاى بلاهت ! اين آقاى بلاهت ، صبحهاى شنبه و يكشنبه ، صورتش را شش تيغه ميكرد و لباس پلوخورى اش را مى پوشيد و كلى پودر و ماتيك به خودش ميماليد و يك كراوات كت و كلفت هم به گردنش مى بست و ميآمد جلوى دوربين تلويزيون و ما را تشويق ميكرد كه به " ءيهن عزيز اسلامى " برگرديم ! ا آنوقت ها ، آقاى رئيس جمهور پراگماتيست ما !! ، چوب حراج را برداشته بود و هست و نيست مملكت ما را به حراج گذاشته بود ، و اين آقاى بلاهت هم ، روز هاى شنبه و يكشنبه مان را به گه ميكشيد و كارى ميكرد كه ما تصميم گرفتيم ديگر اصلا تلويزيون نگاه نكنيم . هر چه هم به اين آقاى بلاهت ميگفتيم كه پدر جان ! اگر اين ميهن عزيز اسلامى اينقدر جاى خوب و امن و آرام و با صفايى است كه آزادى و آبادى و نعمت از در و ديوارش ميبارد ، پس چرا خود جنابعالى جل و پلاست را جمع نميكنى و به چنين بهشتى بر نميگردى ؟ گوشش به اين حرفها بدهكار نبود . اين آقاى بلاهت ، آنوقت ها توى كار خريد و فروش زمين و ملك و املاك بود و چنان پول و پله اى به هم زده بود كه رفته بود يك دقيقه از وقت چند كانال تلويزيونى را خريده بود و روز هاى شنبه و يكشنبه سر و كله اش پيدا ميشد و با لهجه ى مخصوصى ما را دعوت ميكرد كه به بهشت اسلامى بر گرديم ! من آنوقت ها خيال ميكردم كه لابد جمهورى آدمخواران ، پول و پله اى به اين آقاى بلاهت رسانده است تا بيايد روزهاى آخر هفته مان را به گند بكشد ، اما وقتى كه ته و توى قضايا را در آوردم ، معلوم شد كه نه بابا ! آن روباه رفسنجانى ، زرنگ تر از آن است كه به كسانى مثل آقاى بلاهت باج بدهد ، اين بود كه زياد پاپى آقاى بلاهت نشدم و آقاى بلاهت هم پس از چند ماه ، وقتى متوجه شد كه ملايان تره هم برايش خرد نميكنند ، عطاى گفتارهاى تلويزيونى اش را به لقايش بخشيد و دوباره به كار و كاسبي اش چسبيد و عقلش آمد سر جايش !! حالا چرا بياد ماجراى ده پانزده سال پيش افتادم ؟ راستش وقتى فرمايشات جناب آقاى رئيس جمهورى فعلى ، و پستان به تنور داغ چسباندن هاى ايشان ، در باره ى آزادى و انسان متعالى و حرمت و شرف انسان ايرانىرا مى خوانم ، بى اختيار به ياد آقاى بلاهت مى افتم ، و اگر چه آن اقاى بلاهت ، بالاخره عقلش به كله اش با زگشت ، اما انگار آين آقاى بلاهت ، همچنان در بلاهت بي پايانش غوطه ور است و به اين زودىها هم عقلش به كله اش با ز نخواهد گشت !!
11:14 PM
|
Thursday, June 13, 2002
پرواز به بى نهايت ...
رفيق من كه براى سفرى كوتاه به ايران رفته بود ، ميگفت كه سيستم پروازهاى داخلى جمهورى اسلامى بقدرى بى سر و سامان است كه وقتى آدميزاد سوار هواپيما ميشود بايد وصيتنامه اش را بنويسد و اشهدش را بخواند !!. از جمله ى اين بى سرو سامانى ها ، حضور خلبانان روسى با هواپيماهاى عهد دقيانوس است ، و چون خلبانان روسى زبانى غير از زبان روسى نميدانند ، هنگام بر خاستن و نشستن در باند فرودگاه ، نمى توانند توصيه ها و تذكرات برج مراقبت را بفهمند ، در نتيجه ، گاه و بيگاه ، اين هواپيماها در باند ها به هم بر مى خورند و تلفاتى ببار مى آورند . ياد خاطره اى افتادم كه سالها پيش براى من اتفاق افتاده است : چند ماهى از انقلاب نگذشته بود كه من براى انجام يك كار دانشگاهى مجبور شدم از شيراز به تبريز بروم . در شيراز يك بليط دو سره خريدم و پرواز برگشتم را هم o.k كردم و رفتم تبريز . كارم را در دانشگاه تبريز انجام دادم و روز بعدش آمدم فرودگاه تبريز تا به تهران و از آنجا به شيراز پرواز كنم . در فرودگاه تبريز ، جوانك تفنگ بدستى به سراغم آمد و از من خواست كه با او به قسمت بازرسى بروم . من هم با جوانك راه افتادم و رفتيم به جايى كه گويا قرارگاه امنيتى پاسدارها بود . آنها شروع كردند از من سين جيم كردن كه از كجا آمده ام و در تبريز چه كار داشته ام و با چه كسانى ملاقات كرده ام و خلاصه اينكه كلى پرس و جو كردند و يك بازجويى كامل از ما به عمل آوردند . بعدش هم جيب هاى ما را خالى كردند و همه ى مداركم را بازبينى فرمودند و چون مطمئن شدند كه وجود ذيجود ما صدمه اى به اسلام عزيز نميرساند ، يقه ى ما را ول كردند و گفتند : بفرماييد برادر !! من از قرارگاه امنيتى آقايان بيرون آمدم و رفتم كارت پرواز بگيرم و سوار هواپيما بشوم ، در آنجا به من گفتند كه جاى خالى براى پرواز ندارند و من بايد دستكم يك هفته صبر كنم تا جاى خالى گيرم بيايد !! هر چه داد و بيداد و خواهش و التماس كردم كه آخر آقا جان ! من بليط o.k شده دارم چطورى جا براى پرواز نداريد ؟ به گوش كسى نرفت . خسته و درمانده و مايوس توى سالن فرودگاه اينور و آنور ميرفتم كه آقاى پاسدارى خودش را به من رساند وبا لحن مهربانى گفت : برادر ، مشكلى دارى ؟ من بليطم را از جيبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم : ببين آقا جان ! من بليط o.k شده دارم ، اما نميدانم چرا اينها ميگويند جاى خالى ندارند ؟ پاسدار ، نگاهى به بليط و نگاهى هم به سر و وضعم انداخت و گفت : اينكه كارى نداره ! حالا برات درستش ميكنم ! من كه كلى خوشحال شده بودم گفتم : قربان دستت برادر ، واقعا كه ممنونم . برادر پاسدار دوباره نگاهى به شكل و شمايلم انداخت و آهسته گفت : هزار تومن !! گفتم : بله ؟ گفت : هزار تومن ! هزار تومن خرج داره ! حاضرى هزار تومان بسلفى ؟ من چون چاره ى ديگرى برايم باقى نمانده بود ، يك اسكناس هزار تومانى به دستش دادم و آقاى پاسدار ظرف دو دقيقه كارت پروازم را گرفت و گفت : بفرماييد سوار بشويد ، به امان خدا !! من رفتم سوار هواپيما شدم ، هواپيما از باند فرودگاه تبريز بر خاست ، و من نگاهى به پشت سرم انداختم و ديدم حدود چهل تا صندلى خالى دارد !!
10:04 PM
|
Wednesday, June 12, 2002
حسب حال .....
رفيق شاعرم ، آمده بود به ديدارم به محل كارم .نگاهى به ميوه هاى رنگ وارنگ وسبزى هاى جور واجور ، و مزرعه ى سر سبز چشم انداز جلوى فروشگاهم انداخت و قلم و كاغذى بدست گرفت و اين شعر را براى من سرود : با خاطرات شكفته ى سالهاى رنگ رنگ مردى كنار انبوه ميوه ها : -- ميوه هاى زرد ، ميوه هاى سبز ، ميوه هاى سرخ رنگ -- جار ميزند بر سر بازار نام و ننگ : آى ... واژه هاى زرد آًى ....واژه هاى سبز آى ....واژه هاى سبز و سرخرنگ ... اين شعر را رفيق شاعرم -- م . پيوند -- در نوامبر سال 1999 براى من گفته است و من اين شعر را داده ام خوشنويسى كرده اند و قاب گرفته اند و در گوشه اى از محل كارم نصب كرده ام . اما يادم ميآيد كه سالها پيش ، يك رفيق ديگر شاعرم -- مسعود سپند -- شعر بالا بلندى برايم گفته بود كه متاسفانه فقط بيت اولش يادم مانده است . آنوقت ها من سردبيرى روزنامه ى " خاوران " را بعهده داشتم ، و آنچنان در چنبر گرفتارى هاى آن گير كرده بودم كه نه شبم شب بود و نه روزم روز !! يك روز ، يك دندان درد حسابى گرفتم ، اما هنوز روزنامه صفحه بندى نشده بود و به چاپخانه نرفته بود . من و دوستم طاهر ممتاز ، توى دفتر روزنامه ، سرمان گرم كارمان بود و آن دندان درد لعنتى هم دمار از روزگارم در آورده بود . مسعود سپند از راه رسيد و در پاسخ اين پرسش من كه : مسعود جان ، دكتر دندانسازى ، كسى ، آشنا ندارى كه برويم پيشش و شر اين دندان را بكنيم ؟ كاغذى و قلمى برداشت و يك شعر بالا بلند گفت كه فقط يك بيتش يادم مانده است و آن اين است : اى همچو من ويلان و سرگردان حسن جان دندان چه خواهى چون ندارى نان ؟ حسن جان .... حالا كه صحبت از شعر و شاعرى شد ، بايد اعتراف كنم كه منهم در دوران جوانى ام ، خيلى زور زدم بلكه شاعر بشوم !! هى يك مشت پرت و پلا را بهم مى بافتم و خيال ميكردم دارم شعر ميگويم ! يك روز، براى دخترى كه با دو چرخه به مدرسه ميآمد و من توى خيالم دوستش ميداشتم ، ، اين بيت را سرودم : خزان عشق رسيده است و ميرود بهار ز بهر يار روم در پى اش دوچرخه سوار !!! يك شعر گيلكى هم گفتم كه پر بدك نيست ! ترجمه و مرجمه هم نمى خواهد ، چون خيلى از واژه هايش فارسى است : مى ديل ، درياى عشق و آرزويه ا دريايه درون ، صد هاى و هويه شب و روز و غروب و وقت و بيوقت مى چوم هر جا تره در جستجويه!! خوب شد شاعر نشديم ها !! و گر نه نان مان پاك آجر ميشد !
11:17 PM
|
مرتضى ....و ....جرى ...
مرتضى و جرى همخانه اند . در قلب سانفرانسيسكو ، در يك آپارتمان قديمى و زيبا ، بر بالاى تپه هاى مشرف به اقيانوس زندگى ميكنند . من هر وقت كه به سانفرانسيسكو به ديدن مرتضى ميروم ، از نشستن در كنار پنجره و تماشاى پل زيباى Golden gate لذت مى برم . از آن بالا ، همه چيز زيباست . شبها ، انگار سانفرانسيسكو، در اقيانوسى از نور غوطه مى خورد و پل معروف BAY BRIDGE شكوه و هيبت يك بانوى زيباى با وقار را دارد . خانه ى مرتضى و جرى در آن بالا ، بر روى آن تپه ى بلند ، انگار پنجره اى است به دروازه هاى بهشت ، و آدمى در آنجاست كه عمق و عظمت زيبايى هاى طبيعت را با تمام وجودش حس ميكند . جرى ، حدود هفتاد سالى دارد . ديگر پير و شكسته شده است . مريض احوال هم هست ، اما هنوز ته مانده هاى يك جوانى پر شور و شر را مى توان در اعماق چشمانش ديد . چند روز پيش ، من با دوستم كه از فرانسه آمده بود، به ديدن مرتضى رفتيم . جرى با دوستم به فرانسه ، با من به اسپانيولى ، و با مرتضى به انگليسى گفتگو ميكرد و همپاى ما ، ته ى يك بطر ودكاى ناب روسى را بالا آورد . پريشب ها ، جرى ساعت ده شب خوابش برد . صداى خرناسه اش هم تا آسمان هفتم ميرفت . نصفه هاى شب از خواب بيدار شد و به اتاق مرتضى آمد و گفت : --- مرتضى ؟ تو به من شب بخير گفته بودى يا نه ؟؟ و دوباره رفت گرفت خوابيد !!!
8:28 AM
|
آقاى بلاهت ...و بانو ...!
آقاى بلاهت و بانو ، ميخواهند شهروند امريكا بشوند ، كارشان به دادگاه كشيده ميشود . من به عنوان مترجم همراه شان به دادگاه ميروم . قاضى مرد مو سپيد پير مهربانى است كه محبت از كلامش ميبارد . خانم و آقاى بلاهت ، دست راست شان را بلند ميكنند و قسم مى خورند كه در محضر دادگاه ،چيزى جز حقيقت نگويند . قاضى ، اسم و رسم مرا مى پر سد و با همان لحن مهربانش به من ياد آورى ميكند كه گفته هاى خانم و آقاى بلاهت را بدون كمترين سانسورى برايش ترجمه كنم . من هم لبخندى ميزنم و سرى ميجنبانم و مىگوم : yes your honer دادگاه رسما كارش را شروع ميكند . قاضى از خانم بلاهت مى پرسد : .--- آيا در يكسال گذشته از امريكا خارج شده ايد ؟ خانم بلاهت بدون كوچكترين تاملى ميگويد : نه ! قاضى نگاهى به پرونده ى جلوى رويش مى اندازد و كاغذى را از آن بيرون ميكشد و خطاب به من ميگويد : -- به خانم بلاهت بگوييد كه ايشان قسم ياد كرده اند كه در محضر دادگاه چيزى بجز حقيقت نگويند . من گفته ى قاضى را براى خانم و آقاى بلاهت ترجمه ميكنم . خانم بلاهت زير لب چيزى را زمزمه ميكند . قاضى دو باره از او مى پرسد : --- آيا در يكسال گذشته از امريكا خارج شده ايد ؟ خانم بلاهت ميگويد : بتو چه ؟! قاضى به چشمان من نگاه ميكند تا گفته ى خانم بلاهت را برايش ترجمه كنم . من توى چنان انشر و منشرى گير ميافتم كه دست و پاى خودم را گم مي كنم . از قاضى خواهش ميكنم يكى دو دقيقه به من فرصت بدهد تا تا با خانم بلاهت صحبت كنم . قاضى موافقت مى كند . براى خانم بلاهت توضيح ميدهم كه بايد به پرسش هاى قاضى جواب بدهد . خا نم بلاهت زير لب چيزى را زمزمه ميكند و دادگاه دوباره كارش را شروع ميكند . قاضى از خانم بلاهت مى پرسد : --- آيا در يكسال گذشته از امريكا خارج شده ايد ؟ خانم بلاهت با قاطعيت مى گويد : نه ! قاضى نگاهى به پرونده مى اندازد و ميگويد : شما در تاريخ دوازدهم نوامبر ، امريكا را به قصد آلمان ترك كرده ايد ، چرا حقيقت را نمى گوييد ؟ خانم بلاهت يكباره مثل كوه آتشفشان منفجر ميشود و ميگويد : -- به تو چه مرتيكه ى پدر سوخته ؟!! رفته ام كه رفته ام !! شما سگ پدر ها ، نفت ما را دزديده ايد و حالا چنان پر رو شده ايد كه مى خواهيد از جيك و بوك ما هم سر در بياوريد ؟؟ !! قاضى ، به چشمان من خيره ميشود . به خودم ميگويم : خدايا عجب گيرى افتادم ؟ قاضى همچنان به چشمان من خيره مانده است . ناچار گفته هاى خانم بلاهت را براى آقاى قاضى ترجمه ميكنم . قاضى ، با لحن خاصى ميگويد : نه ! من هيچوقت بنزين مجانى نزده ام ! من هر وقت كه به پمپ بنزين ميروم پول بنزينم را ميدهم !! و من از بلاهت خانم بلاهت گريه ام ميگيرد .
8:06 AM
|
Monday, June 10, 2002
ماجراى شعبان بى مخ ...!!
ميگويند : يك روزى ، شاه از شعبان بى مخ پرسيد : نظرت در باره ى انقلاب سفيد چيه ؟؟ شعبان بى مخ در جواب گفت : -- اعليحضرتا ! ما دو نوع انقلاب داريم ، يكى انقلاب سرخ ، يكى هم انقلاب سفيد . انقلاب سرخ آن است كه مردم ميزنند دهن شاه و خانواده ى سلطنتى را سرويس ميكنند ، انقلاب سفيد هم آن است كه : شاه و خانواده ى سلطنتى ، ميزنند دهن مردم را سرويس ميكنند !! ............................... ميگويند : يك روز ، شاه به شعبان بى مخ گفت : -- شعبون ! شنيدم دشمنات زياد شدن ، مواظب خودت باش نكنه يه وقتى بلايى به سرت بيارند ! شعبان بى مخ در جواب گفت : خيال تون راحت باشه قربان ! بغير از اعليحضرت و عليا حضرت ، هيچكس ديگه اى نميتونه تخم منو بخوره .... !!! ................... شعبان جعفرى .... من اين روز ها ، سر گرم خواندن كتابى هستم بنام "شعبان جعفرى "، كه توسط خانم هما سرشار نوشته شده است . عليرغم فحش ها و اتهاماتى كه به سبك و سياق معمول ما ايرانى ها ، نثار خانم هما سرشار شده است ، من معتقدم كه انتشار اين كتاب ، خدمتى بايسته براى شناخت زوايايى از تاريخ معاصر ميهن ماست . علاوه بر اين ، كتاب با نثرى بسيار شيرين نوشته شده و يكى از جالب ترين كتابهايى است كه من در اين چند سال گذشته خوانده ام : اينك با هم قسمتى از حرف هاى شعبان جعفرى را مى خوانيم : خانوم ، اين محمد تقى فلسفى يادتونه ؟ اين يه وقتى تو مسجد شاه ميرفت بالا منبر ، به جون شما ، به مولا ، ما مى برديمش بالا منبر ، من بودم و اسفنديارى و بچه ها ، به قرآن ، اين كمونيست ها خيلى باهاش مخالف بودن ، خانوم ، وقتى اونو ميبرديم بالا منبر ، اون بالا داد ميزد : " ايها الناس ، زنبور شاه داره ، ما چى ؟ " ميگم جون شما ، به مولا ، اونوقت ديدى بعد از انقلاب با اين خمينى چيكار كرد ؟ خانوم ، شما كجاى كارين ؟ چى ميگين ؟ من خوب يادمه ، اينو شما نشنيدين ، هيچكس نشنيده ...همين فلسفى يه روز كه ميرفت بالاى منبر گفت : " جعفرى جان ، يه كارى بكن ! " يكى ترقه در ميكرد ، يكى شيشكى در ميكرد ، من رفتم اون طبقه ى سيم منبر و -- به جون بچه م انگار همين حالا جلو چشممه --- داد زدم : خيلى معذرت ميخوام ، ببخشين ، گفتم : " ايهاالناس ! اين آقا با منبرش تو ك....خوار و مادر هركى شلوغ كنه !!......" نقل از كتاب " شعبان جعفرى " نوشته ى هما سرشار . صفحه ى 170
10:35 PM
|
سياست را تعريف كنيد ... !
بيلى كوچولو ، توى مدرسه ، مجبورش كردند سيستم سياسي امريكا را مورد مطالعه قرار بدهد . يك روز آمد خانه و به باباش گفت : .__ ببين بابا ، من از اين سيستم سياسى امريكا سر در نمى آورم ، ميشود به زبان ساده برايم بگويى كه اين سيستم لعنتى چطورى كار ميكند ؟ باباش گفت : --- ببين پسرم ، سيستم سياسى مملكت ما ، درست مثل سيستم خانوادگى ماست ، من چون پول در ميآورم و نان آور خانواده هستم ، ميتوانى اسم مرا " كاپيتاليسم " بگذارى . مادرت هم چون حساب دخل و خرج خانواده را نگهميدارد ، مى توانيم اسمش را بگذاريم " دولت " من و مامانت ، -- يعنى در واقع كاپيتاليسم و دولت -- دست به دست هم داده ايم تا همه ى نياز ها و خواسته هاى تو را تامين كنيم . بنا بر اين نام ترا مى توانيم بگذاريم " مردم " اين دختر خانمى هم كه در خانه ى ما كار ميكند ، اسمش را مى گذاريم " طبقه ى كارگر " . برادر كوچولويت را هم مى توانيم بگوييم " آينده " . حالا فهميدى سيستم سياسى امريكا چطورى كار ميكند ؟؟ بيلى كوچولو سرى جنباند و گفت : -- راستش مطمئن نيستم !! پدرش گفت : -- اشكالى ندارد ، چند روزى در اين باره فكر كن ، بعد دوباره با هم در اين زمينه صحبت خواهيم كرد . بيلى كوچولو ، رفت توى رختخواب تا بخوابد ، و همه ى فكر و ذكرش هم اين بود كه چطورى از سيستم سياسى امريكا سر در بياورد . نيمه هاى شب ، به صداى گريه ى داداش كوچولوش ، از خواب پريد ، سرى به اتاق داداشش زد و ديد طفلكى دارد توى شاش و گه اش غلت ميزند ، سراسيمه رفت توى اتاق مامانش و ديد مامانه توى چنان خواب خوشى فرو رفته كه انگار هفت تا پادشاه را در خواب مى بيند ، بيلى كوچولو دلش نيامد كه مادرش را از خواب بيدار كند ، ناچار كور مال كور مال خواست برود توى اتاق مستخدمه شان ، اما ديد در اتاقش قفل است ! از توى سوراخ كليد نگاه كرد ديد اى داد و بيداد ، باباهه تو بغل دختره خوابيده است !! بيلى كوچولو كه گيج و منگ و مات شده بود ، دست از پا دراز تر به رختخوابش برگشت و داداش كوچولويش را به امان خدا رها كرد !! صبح روز بعد ، بيلى كوچولو ، موقع خوردن صبحانه ، رو به باباش كرد و گفت : -- ميدونى بابا ؟ من فهميدم كه سيستم سياسى امريكا چطورى كار ميكنه !! باباش گفت : به به ! چه خوب ! بگو ببينم چه فهميدى ؟! بيلى كوچولو گفت : -- ميدونى بابا ؟ اونطور كه من دستگيرم شده ، وقتى " كاپيتاليسم " دارد به " طبقه ى كارگر" مى چپاند ! " دولت " به خواب خوش فرو رفته ، و " مردم " هم فراموش شده اند ، و " آينده " هم دارد توى شاش و گه ى خودش غلت ميزند ..!!!
10:03 PM
|
پدران و مادران ......
من معتقدم كه : پدران ايرانى ، همچون همه ى پدران جهان اند . اما ، مادران ايرانى ، بهترين مادران جهان اند ... مادرم ! نميدانى چقدر دلم براى تو تنگ است ...
9:28 PM
|
Sunday, June 02, 2002
زندان درمانى .....
رفيق من حسين آقا ، از آن آدم هاى جوشى عصبانى مزاجى است كه با يك تلنگر مثل ترقه منفجر ميشود ، و به همين جهت ما اسمش را گذاشته ايم اصغر ترقه !! حسين آقاى ما ، به خاطر همين عصبى بودنش ، سالهاست كه به بيمارى زخم معده مبتلا شده و نه مى تواند عرق بخورد ، نه سيگار بكشد ، نه ترشى بخورد ، و نه شورى ... پريروز ها ، پس از ماهها ، حسين آقا به ديدنم آمد . ديدم گوش شيطان كر ، چاق و چله شده و آبى زير پوستش رفته و ديگر وارفته و بى دل و دماغ نيست ، و ماشاالله پوست صورتش هم برق ميزند . يه خورده سر بسرش گذاشتم و بعدش صحبت مان كشيده شد به زخم معده و ، حسين آقا در آمد كه با " آ ب درمانى " خودم را مداوا كرده ام . پرسيدم : چى چى درمانى ؟ گفت : آب درمانى ! و بعدش برايم توضيح داد كه روزى چندين ليتر آب مى خورد و همين " آب درمانى " هم بيمارى اش را شفا داده است . من ، كلى از اين كشف جديد خوشحال شدم و توى دلم گفتم چه درمان ارزان و بى درد سرى ؟ نه نسخه ى دكتر مى خواهد ، نه ناز داروخانه چى مى خواهد ، و نه پولى بايد بابتش بدهى . آب هم كه همه جاى دنيا فت و فراوان است . كاشكى ساير امراض جسمى و روانى هم با همين " آب درمانى " شفا پيدا ميكردند . بعدش به ياد يك شيوه ى درمانى ديگر افتادم كه از كشفيات جمهورى اسلامى است ! و اگر قرار است جايزه اى مايزه اى بابت اين كشف جديد بدهند ، بايد به جمهورى اسلامى بدهند كه طفلكى ها خيلى روى اين شيوه ى درمان كار كرده اند و زحمت كشيده اند . اين شيوه ى درمانى را در اصطلاح علماى اعلام ،" زندان درمانى " ميگويند .!! زندان درمانى ، شيوه ى منحصر به فرد ويژه اى است كه فقط در زندان هاى اسلامى كاربرد دارد ، و كار بردش اين است كه اگر آقاى كارل ماركس و لنين و استالين و آقاى فيدل كاسترو را هم چند روزى توى زندان هاى چمهورى اسلامى نگهدارند ، پس از چند روز ، يك آيت الله ، يا دستكم يك حجت الاسلام تمام عيار بيرون ميآيند ! نمونه اش اينكه پس از استقرار جمهورى عزيز اسلامى ، آقاى امام مان چون مى خواست سر همه ى انقلابيون و نيمچه انقلابيون و انقلابيون روز شنبه را زير آب كند ، با همكارى برادران عزيز و دلرحم و خداترس و نماز خوان و مردم دوست و وطن پرستى چون آقايان لاجوردى و محمدى گيلانى و موسوى هاى ريز و درشت و امامى ها و اسلامى هاى نازنين ، آنچه را كه كشتنى بود كشت ، و آنهايى را هم كه پالان شان مختصرى كج شده بود ، با كاربرد همين شيوه هاى " زندان درمانى " و مختصرى شكنجه و صد البته مقدارى هم تعزير شرعى ! براه راست هدايت كرد . كما اينكه آقاى كيانورى ، دبير كل حزب توده ايران ، كه سالهاى سال ، پاى علم و بيرق آقاى لنين و استالين سينه زده بود ، يكباره شد آيت الله كيانورى ! و آقاى استاد پروفسور احسان طبرى ، كه صد ها كتاب و هزاران يادداشت و تز و سر مقاله و ته مقاله در باره ى كمونيزم و سوسياليزم و اينجور چيز ها نوشته بود ، يكشبه خواب نما شد و شد حجت الاسلام احسان الله طبرى !! معجزه از اين بزرگ تر ميشود ؟ حيف كه اين دم و دستگاه هايى كه جايزه نوبل ميدهند دست يك مشت صهيونيست ها و عوامل استكبار جهانى است ، و گر نه اگر حساب و كتابى در كار بود ، جايزه ى نوبل پزشكى براى كشف شيوه ى " زندان درمانى " و حتى " شكنجه درمانى " را بايد به برادران عزيز جمهورى اسلامى ميدادند نه به يك مشت صهيونيست ! چه ميشود كرد ؟ فعلا كه زور دست صهيونيست هاست ، ولى اگر قرار باشد روزى روزگارى حق به حق دار برسد ، خدا بسر شاهد است جمهورى عزيز اسلامى مان ، نه يكى ، بلكه ده تا جايزه ى نوبل مى تواند بگيرد !!
11:56 PM
|
نا اهلى خلق ...
رفتيم و زما زمانه آشفته بماند با آنكه ز صد گهر يكى سفته بماند افسوس كه صد هزار معنى لطيف از نا اهلى خلق نا گفته بماند . ..................................... عطار نيشابورى
11:15 PM
|
|
|
© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است. |