گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Saturday, November 30, 2002
زندگى ... و ديگر هيچ

پير مرد ، هشتاد و چند سالى از عمرش گذشته است . صبح كه ميشود دوشى ميگيرد و صورتى صفا ميدهد و عطر و پودرى به خودش ميمالد و مى آيد توى كتابخانه ى شهر ما ، داوطلبانه ، كتابدارى ميكند .
من هر وقت كه گذرم به كتابخانه مى افتد ، مى بينم كه سر حال و قبراق ، اينطرف و آنطرف ميدود و سر به سر دختر ها و خانم ها ميگذارد . تا مرا مى بيند دستى برايم تكان ميدهد و اگر جوك تازه اى شنيده باشد با آب و تاب برايم تعريف مى كند و خودش بيشتر از من غش و ريسه ميرود .
اسمش آرتور است اما بيشتر دوست دارد كه همه " آرت " صدايش كنند . با وجودى كه هشتاد و چند سالى از عمرش ميگذرد ، صورتش چنان صاف و پوستش چنان براق است كه گويى هنوز دارد در حول و حوش پنجاه سالگى پر سه مى زند .
امروز كه پس از تعطيلات thanksgiving به كتابخانه رفته بودم ، ديدم كه آرتور همچنان قبراق و سرحال به اينسو و آن سو ميرود و كار خلايق را راه مى اندازد . سلام و عليكى با من كرد و گفتم : چطورى آرت ؟
گفت : من هر روز صبح وقتى از خواب بيدار مىشوم ، اولين كارى كه ميكنم اين است كه نگاهى به ستون مردگان در روزنامه ى محلى مى اندازم و چون مى بينم نام من در ميان نام مردگان نيست ، شاد و خوش و خندان دوشم را مى گيرم و صورتم را شش تيغه ميكنم و عطر و پودر به خودم ميمالم و مى آيم اينجا تا از زندگى ام لذت ببرم .......

***********
2-- سعدى ميفرمايد " بى دست و پايى ، هزار پايى بكشت . صاحبدلى بديد و گفت : سبحان الله ! با هزار دست و پاى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيد ، از بى دست و پايى نتوانست گريخت ! "
دوستى داشتم كه اهل ورزش و اينجور چيز ها بود . صبحها ، در سايه روشن بامدادى ، دو چرخه اش را سوار ميشد و يكى دو ساعتى دو چرخه سوارى ميكرد . روز هاى يكشنبه كوله پشتى اش را به كولش مى بست و به كوه نوردى مى رفت . گوشت نمى خورد . سيگار نمى كشيد . اهل دوا خورى و پياله پيمايى هم نبود . هر وقت مرا ميديد كه دارم سيگار دود مى كنم ، نيشخندى ميزد و ميگفت : دارى به ميخ هاى تابوتت اضافه مى كنى ! هفته اى دو سه روز هم به باشگاه ورزشى ميرفت و نرمش و وزنه بردارى ميكرد . خلاصه اينكه از آن آدم هايى بود كه به سلامتى اش خيلى اهميت ميداد . آنچنان هم سر حال و قبراق و تر دماغ و فرز و چابك بود كه خيال مى كردى دستكم صد سالى عمر خواهد كرد .
پريشب ها خواهرش از سويس به من زنگ زد . و من از ميان هق هق گريه اش فهميدم كه رفيق من سكته كرده است ... !!
*********
3-- دوستى دارم كه شكر خدا مال و منال فراوان دارد . خانه دارد . باغ دارد . مغازه دارد . اسب دارد . الاغ دارد . سهام دارد . هفت هشت تا ماشين دارد . پول نقد دارد . و خلاصه اينكه همه ى نعمت هاى خدا جمع شده اند و رفته اند خدمت ايشان !!
آنوقت ها كه وضع مالى هر دوتامان قمر در عقرب بود ، گهگاه شبها ميرفتيم حاشيه ى پاركى قدم مى زديم . زير درختى مى نشستيم و ستاره ها را مى شمرديم . شعر مى خوانديم . دل مان براى فقير بيچاره ها مى سوخت . از جماعت پولداران بدمان مى آمد . دل مان مى خواست بر گرديم به وطن خودمان و در ميان فقير فقراى خودى زندگى بكنيم . خلاصه اگر چه روزگار مان روز گار سگى بود ، اما رفاقت مان حرف نداشت .
بعد ها چرخ زمانه گشت و گشت و ما هر يك به راهى رفتيم و از هم دور افتاديم . فقط شب عيدى يا شب كريسمسى زنگى به هم ميزديم و از اينكه هنوز زنده ايم شكر خدا را مى كرديم .
پريشب ها ، پس از ماهها ، رفيقم را در يك رستوران ايرانى در سانفرانسيسكو ديدم . ما شاالله كلى چاق و چله شده بود و آبى زير پوستش رفته بود . جاي تان خالى نشستيم و شروع كرديم به گپ زدن . از روز هاى بى پولى مان گفتيم . از در بدرى هامان گفتيم . از شبگردى هايمان گفتيم كه گهگاه تا سپيده ى صبح طول مى كشيد . از آرزوهاى آنروزمان گفتيم . و تا آمديم به خودمان بجنبيم ديديم ساعت شده است يك نيمه شب و رستوران مى خواهد كركره اش را پايين بكشد .
آمديم توى خيابان و شروع كرديم به قدم زدن . من خيال ميكردم كه رفيق نازنين من حالا كه ديگر پولدار شده ، غم و غصه اى ندارد . اما وقتى به حرف هايش گوش دادم توى دلم آرزو كردم هيچوقت پولدار نشوم !
آخر پول داشتن چه فايده اى دارد كه نمى توانى از پولت لذت ببرى ؟ من مى خواستم رفيقم را بر دارم و مثل گذشته ها برويم توى پارك و زير درختى بنشينيم و سيگار دود كنيم و ستاره ها را بشماريم . اما رفيقم اصلا ستاره ها را نمى ديد . ماه را نمى ديد . همه اش تو فكر اين بود كه نكند جنگ احتمالى امريكا با عراق وضعيت اقتصادى امريكا را بد تر از اين بكند . دلواپسى اش اين بود كه نكند سرمايه گذارى اش روى فلان پروژه ، يك ضرر درست و حسابى روى دستش بگذارد . همه اش در فكر اين بود كه فلان مجموعه ى آپارتمانى را بخرد يا نه ؟ ........
وقتى داشتم با رفيقم خدا حافظى ميكردم ، اين شعر خيام را برايش خواندم :
دنيا به مراد رانده گير ، آخر چه ؟
وين نامه ى عمر خوانده گير ، آخر چه ؟
گيرم كه به كام دل بماندى صد سال
صد سال دگر بمانده گير ، آخر چه ؟


Thursday, November 28, 2002
شعبان بى مخ ... و آيت الله كاشانى ...




.....كاشانى هم مثل همين خمينى تبعيد بود به لبنان . روزى كه ميخواست بياد اعلام كردن كاشانى داره مياد . خانوم به جون شما ، از دم فرودگاه مهر آباد كه سابق سر آسياب بود تا خونه ش طاق نصرت زده بودن. گاو و گوسفند و تا حتى شتر براى قربونى آورده بودن . به جون شما . منم اونوقت خب يوقور بودم ديگه ، از دم فرودگاه مهر آباد پشت ماشين اين همينجور لوكه ميدويدم كه مردم حمله نكنن . مردمو ميزدم عقب .تا رسيديم دم خونه ش و حالا اين جمعيت ، از در فرودگاه مهر آباد تا تو خود پامنار همينجور دو پشته وايسادن .وقتى خواست پياده بشه مردم هجوم آوردن .نميتونست پياده بشه . گفت : " جعفرى ، مردمو رد كن . اينا رو بزن كنار نميتونم پياده بشم " . منم خانوم از دم فرودگاه مهر آباد تا پا منار -- ميدونين كجاس ؟ -- سرچشمه -- همينجور دويده بودم . به قرآن ، خسته و مرده هيچ حاليم نبود .منگ منگ بودم . خلاصه ، وقتى گفت " مردمو رد كن " منم حالا هى داد ميزنم ، مردم نميرن كنار . خب ، اعصابم خراب شده بود . رفتيم بالاى چارپايه گفتيم : " ايهالناس ، من هيچى ... اين سيد خوار ك.....را له كردين ! "
تا گفتيم " سيد رو له كردين " ، به جون بچه م ، آقام ، خدا بيامرزدش ، دهنش خيلى لق بود . همچى كرد : " خوار ك... خودتى ! ....پدر سوخته ! "
س -- آيت الله كاشانى ؟
ج -- آره ، آيت الله كاشانى خدا بيامرزدش ، بد دهن بود ! ..........

نقل از كتاب " شعبان جعفرى " نوشته ى خانم هما سر شار ، صفحه ى 80

Wednesday, November 27, 2002
بسوى انسان ...


اى بر صليب اعتقاد خويش آونگ
بر گير گوش از قصه ى مردان نامرد
تقدير ساز آدمان ديرى ست مرده ست
تقدير ساز خويشتن باش .....
**********
اى بر صليب اعتقاد خويش آونگ
بردر ، هزاران شكلك نا ساز بت را
بر دوز ديده بر فروغ فكر انسان
تصوير ساز خويشتن باش ....
**********

اى بر صليب اعتقاد خويش آونگ
بردار سر از سجده ى آن زاده ى وهم
انسان خداوند خدايان را تو بشناس
تفسير ساز خويشتن باش .... !
** از : منصور اوجى **
لبخند درمانى .... !!!


عباس آقا نشسته بود پشت فرمان اتومبيلش . رسيد سر يك چهار راه . پاى تابلوى stop توقف كرد . كمى به چپ و كمى هم به راست نگاه كرد و با خودش گفت : به راست بپيچم ؟؟ بعدش گفت : نه بابا ! بهتر است به چپ بپيچم ! .دوباره كمى فكر كرد و گفت : انگار به راست بپيچم بهتر به مقصد مى رسم ! . دوباره فكرى كرد و گفت : چطوره به چپ بپيچم ؟؟
آقاى عباس آقا همينطور داشت با چپ و راست كلنجار مى رفت كه يك اتومبيل پليس از راه رسيد . بيچاره عباس آقا اصلا حواسش نبود كه بيست - سى تا اتومبيل پشت سرش رديف شده اند . !
آقاى افسر پليس از ماشين اش پياده شد و به طرف عباس آقا آمد و با لبخندى بر لب گفت : صبح به خير آقاى محترم ! ميشود گواهينامه تان را به من بدهيد ؟
عباس آقا ، كمى توى جيب راست و كمى هم توى جيب چپش گشت ، اما از بس دستپاچه شده بود ، نتوانست گواهينامه اش را پيدا كند .
افسر پليس ، با لبخندى بر لب گفت : لطفا بيمه ى اتومبيل تان ....
عباس آقا داشبورد ماشينش را باز كرد و ديد سيصد تا كاغذ جور واجور توى داشبورد هست اما از بيمه ى اتومبيلش خبرى نيست ! . داشت به خودش و جد و آبا خودش بد و بيراه مى گفت كه افسر پليس با خونسردى كامل و با همان لبخند كذايى گفت : لطفا ماشين تان را به سمت راست جاده بكشانيد و خودتان از ماشين تان پياده بشويد .
عباس آقا دستور پليس را اطاعت كرد و با دستپاچگى و ترس و لرز ، ماشين را به سمت راست جاده برد و خودش از ماشين پياده شد . آقاى پليس آمد به طرف عباس آقا و گفت : شما بدون گواهينامه رانندگى مى كنين ؟؟
عباس آقا دست كرد توى جيب عقب شلوارش و كيف كوچكى را از جيبش بيرون كشيد و گواهينامه اش را با دست هايى لرزان داد دست پليس .
آقاى افسر پليس با لحنى مهربان و لبخندى بر لب گفت : چرا پاى تابلوي ايست ، مات تان برده بود ؟ are you o.k
عباس آقا با لكنت زبان گفت : آخه ... آ خه ....
افسر پليس نگاهى گذرا به درون ماشين عباس آقا انداخت و بعدش هم يك برگ كاغذ زرد رنگ به او داد و گفت : پنج روز مهلت دارى خودت را به اداره ى راهنمايى و رانندگى معرفى كنى ، و گرنه گواهينامه ات باطل خواهد شد .
عباس آقا تا آمد بگويد كه آخه .... افسر پليس از تير رس نگاهش دور شده بود .
طفلكى عباس آقا ، چند دقيقه اى مات و منگ ، توى ماشينش نشست و نگاهش را به آن ورقه ى زرد رنگ دوخت.....: عجب...؟؟ عجب ...؟؟ عجب روزى ؟؟ امروز صبح ، شال و كلاه كردم و رفتم سر كارم . با همه سلام عليك كردم و رفتم پشت ميز خودم . ... تازه داشتم كامپيوترم را روشن مى كردم كه تلفن زنگ زد . گوشى را بر داشتم ، رييس مان بود ، گفت بروم به ديدنش . رفتم توى اتاقش . داشت قهوه مى خورد . عطر قهوه توى اتاق پيچيده بود . چه عطر شگفت انگيزى داشت اين قهوه ى لا مذهب ؟؟!! آقاى رييس پيشدستى كرد و به من صبح به خير گفت . حتى حال زنم را هم پرسيد . خيلى سر حال و شوخ و شنگ بود . رييسى به اين نازى و مامانى توى عمرم نديده ام ! ! بعدش يك كاغذ تايپ شده داد دستم و با لبخند گفت : شما از امروز اخراج هستيد !! بعد با من دست داد وبا لبخند گفت : have a nice day
عباس آقا با خودش گفت : انگار همه دارند با "لبخند درمانى " دهن ما را سرويس مى كنند ؟!!

Tuesday, November 26, 2002


طرح از: داريوش رادپور


Monday, November 25, 2002
آگهى هاى ازدواج و طلاق .....

1 --- خانمى هستم جوان و زيبا . خوش صحبت و شيرين زبان . داراى وضع مالى خوب . از خانواده ى اصيل ايرانى . با چشمان درشت مشكى و دماغ قلمى و كمر باريك . خوش آواز و هنر مند . حاضر به ازدواج با هيچ مرد احمقى نيستم . فقط آگهى كردم كه دلتون بسوزه !!

2 -- آقايى هستم پنجاه ساله . خوش تيپ . با در آمد مكفى . اهل معاشرت . علاقمند به ورزش . احساساتى و رمانتيك . حاضر به متاركه و طلاق از خانمى هستم 48 ساله . نق نقو . لجوج . بى معرفت و .....
واجدين شرايط لطفا بدون آنكه با من حرفى بزنند ، رضايت نامه ى خود را از طريق راهنماى شماره ى 965 براى من بفرستند .

3 -- خانمى هستم چهل و پنج ساله كه چهل ساله بنظر مى رسم . داراى اندامى زيبا و چهره اى دلربا . مهربان . سازگار . پاي بند خانواده .حاضر به جدايى و سه طلاقه از شوهرى هستم احمق . بى شعور .الاغ . با آن قيافه ى اكبيرى و حقوق بخور و نمير و بى اطلاع از آداب معاشرت و خاك بر سرى كه آگهى اش اون بالا چاپ شده .
رضايت نامه ام را براى راهنماى شماره 965 پست كردم .


4 -- آگهى صيغه ...
آخوندى هستم ....آخ ببخشيد ، اين ضعيفه زنم داره مياد !!

يك توضيح ... و يك گلايه ...


يكى از دوستان بنام خانم يا آقاى كمانگير ، كه مقاله ى " خون و قلم " را خوانده است با لحن طلبكارانه اى براى من نوشته است كه " مزدك زمان قباد بوده نه انوشيروان !! ديگر قرار نيست كيلويى بنويسى !! "

من با خواندن نوشته ى اين دوست عزيز ، به خودم گفتم : براستى كه ما ايرانى ها ملت عجيبى هستيم و شگفتا كه در همه ى زمينه ها و عرصه هاى علمى و سياسى و فرهنگى و تاريخى و اقتصادى و..... صاحب نظر يا به قول معروف نخوانده ملاييم .
همه ى ما سياستمداريم ، اقتصاد دانيم ، پزشكيم ، فيزيك دانيم ، دانشمنديم . و خلاصه اينكه بدون آنكه اهليت و صلاحيت آنرا داشته باشيم ، در همه ى مقوله ها و عرصه ها اظهار لحيه ميفرماييم و هميشه ى خدا هم دو قورت و نيم مان باقى است !
اين دوست عزيز هموطن من براى من نوشته است كه مزدك در زمان قباد بوده است نه انوشيروان ! و اين نشان ميدهد كه اين خانم يا آقاى عزيز ، حتى يك سطر از تاريخ ايران را نخوانده است و چون نخوانده ملاست لاجرم " مدعى و طلبكار " هم از آب در آمده است .
براى اينكه اين دوست عزيز كمى بيشتر با تاريخ ايران آشنا بشود و " تعصب دينى " خرد و تعقل را از ايشان نگيرد ، توجه ايشان را به فصل چهل و پنجم كتاب " سياست نامه " نوشته ى خواجه نظام الملك طوسى ، تحت عنوان " اندر خروج مزدك و مذهب او و چگونگى كشته شدن او بر دست انوشيروان عادل " جلب مى كنم . اين كتاب توسط مرتضى مدرسى تصحيح و بوسيله ى انتشارات زوار چاپ شده و يكى از مهمترين منابع تاريخى ايران است .
كتاب هاى ديگرى كه در زمينه ى مزدك و چگونگى شكل گيرى و شكست جنبش مزدكيان مى تواند مورد استناد و مطالعه قرار گيرد عبارتند از :
1 -- تاريخ بلعمى . صفحه 520
2 -- الكامل . ابن اثير . جلد اول
تاريخ ادبى ايران . ادوارد براون . صفحه 252
ايران در زمان ساسانيان . كريستنسن . صفحه 241
مختصر تاريخ البشر . ابوالفدا .
تاريخ طيرى . ترجمه ابوالقاسم پاينده . جلد يازدهم
اسلام در ايران . پتروشفسكى . ترجمه كريم كشاورز .
از مزدك تا بعد . رحيم رييس نيا . انتشارات پيام
تاريخ دروغ . حسن رجب نژاد . انتشارات نويد . صفحه 11
و صدها كتاب و منبع ديگر
و در خاتمه دعا كنيم كه " خرد و تعقل " به ما اين توانايى را بدهد كه بجاى آويختن بر بال تعصب و بى خبرى ، بر بال دانش و آگاهى بنشينيم و بقول ناصر خسرو : بزير آوريم چرخ نيلوفرى را ...

Thursday, November 21, 2002
قلم وخون ...


از آن زمان كه به فرمان كاردينال هاى كليساى كاتوليك ، "برونو " دانشمند فرزانه ى ايتاليايى در شعله هاى آتش سوخت .
از آن زمان كه انوشيروان عادل !! فرمان داد تا مزدك و هفتاد هزار تن از ياران او را قتل عام كنند.
از آن زمان كه كتابخانه ى مدائن در شعله هاى آتش تعصب دينى سوخت ، و " كتاب خدا " محملى براى موجوديت " كتاب بشر " باقى نگذاشت .
از آن زمان كه گرمابه هاى اسكندريه ، با آتش كتاب هاى سوخته گرم شدند .
از آن زمان كه به فرمان خليفه ى عباسى ، دست و پاى عبدالله بن مقفع دانشمند آزاد انديش ايرانى را بريدند و در تنور تفته انداختند .
از آن زمان كه پادشاهان ملائك سپاه !! سرخ جامگان و سپيد جامگان و سياه جامگان و همه ى آزادگان ايرانى را به اتهام مزدكى و قرمطى و دهرى و .....با شمشير آبدار سبكبار مى كردند .
و از آن زمان هاى بسيار دور تر تا به امروز كه آزادگان و آزاد انديشان ايرانى را به جوخه هاى مرگ مى سپارند . همواره تفكر دينى در برابر آزاد انديشى و آزادگى ، به شمشير برنده ى تعصب و كور نگرى متوسل شده ، و پاسخ اهل انديشه و قلم را با خون و مرگ و شكنجه و تبعيد داده است .
تفكر دينى ، كه قرن هاست از زاويه ى تنگ " كلام خدا " و " كتاب آسمانى " به جهان و بشريت و خلقت و همه ى پديده هاى هستى و عناصر طبيعت و حيات مى نگرد ، نا فرمانى از " دستورات الهى " را نه تنها مستوجب عقوبتى آنجهانى مى داند ، بلكه دينمدارانى كه گويا نمايندگان خدا بر روى زمين اند ! عقوبت " اينجهانى " را نيز بر آن افزوده اند و چنين است كه از آغاز پيدايش پديده اى بنام دين ، همواره دگر انديشان و آزادگان و مردان و زنان آزاده اى كه حصار تنگ تفكرات دينى را مى شكنند و مى كوشند از روزنه اى بغير از " كتاب آسمانى " به بشر و خلقت و كائنات و طبيعت و انسان و جهان هستى بنگرند ،مورد شكنجه و داغ و درفش كاردينال ها و موبدان و خلفا و امامان و دكان داران دين قرار داشته اند .

اين پديده ى بغرنجى نيست كه چرا جمهورى اسلامى ، دگر انديشى و آزادى تفكر و بيان را بر نمى تابد ، زيرا حكومت اسلامى ايران بر آمده از يك تفكر مذهبى است كه اساسا چون و چرا نمى پذيرد و از چارچوب تنگ پندارها و باور هاى مضحك دينى ، پا فراتر نمى گذارد .
نگاهى به تاريخ ايران بعد از اسلام ، به خوبى نشان مى دهد كه تفكر مذهبى ، راه را بر تعالى و پيشرفت انديشه ى انسان ايرانى بسته و تعبد و باور به موهومات را آنچنان در ذهن و ضمير او جايگزين كرده است كه نه تنها مردم عادى ، بلكه بسيارى از درس خواندگان و تحصيلكردگان ما هم جرات بيرون آمدن از اين دايره ى تنگ موهوم را ندارند و لاجرم باور هاى موهوم دينى ، راه را بر خلاقيت انديشه ى آنان سد كرده است .

در جهانى كه اينگونه شتابان به سوى كشف نا شناخته هاى هستى و كائنات پيش مى تازد ، و راز سر به مهر خلقت را نه با كمك اوراد بظاهر آسمانى ، بلكه بيارى انديشه ى خلاق بشر و با دست پر توان دانش و تكنولوژى مى گشايد ، درد انگيز است كه در وطن ما ، آقايانى بر مسند حكومت تكيه كرده اند كه محدوده ى دانش شان از مرز هاى مبال و لواط و زنا و صيغه و متعه و نماز و پياز فراتر نمى رود و مى خواهند همه ى بغرنج هاى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و علمى را به كمك دعا هاى خواجه عبدالله انصارى و و ترهات شيخ باقر مجلسى حل كنند و در چنين حكومتى شگفت انگيز نيست كه هزاران تن از فرهيختگان و انديشمندان ما را آواره ى كشور ها و قاره ها سازند .
تفكر دينى نه دگر انديشى را بر مى تابد و نه ياراى پرواز بر فراخناى گسترده ى دانش را دارد و چنين است كه در همه ى كشور هاى اسلامى ، انسان هزاره ى سوم ميلادى با تفكر قرن دوم هجرى زيست مى كند و شگفتا كه مى خواهد با دانش اسلامى خويش ، جهان را نيز دگرگون كند !!
تفكر دينى ، تعقل و منطق نمى شناسد و از بر خورد انديشه ها مى هراسد ، و لاجرم هر آنكس را كه به چون و چرايى دست زند نه با منطق و تعقل ، بلكه با داغ و درفش و زندان و مرگ پذيرا مى شود و ريشه ى درد بزرگ جامعه ى ما نيز در همين جاست .

ابوالعلائ معرى فيلسوف عرب مى گويد : مردم جهان دو گروه اند : آنها كه دين دارند و عقل ندارند ، و آنها كه عقل دارند و دين ندارند .
شايد حق با ابوسعيد جنابى "گناوه اى " رهبر قرامطه در سده هاى نخستين اسلامى باشد كه مى گويد : " سه كس مردمان را تباه كردند . شبانى و طبيبى و شتربانى (موسى و عيسى و محمد ) . و اين شتربان از همه مشعبد تر و محتال تر بود ...
چه بهشت برينى !! ....

رفيق من كه تازگى ها از سفر ايران بر گشته است ، داشت خاطرات سفرش را برايم تعريف ميكرد .
مى گفت : در تهران ، يك شب جلوى شهر بازى ، پاسدار ها با مسلسل هايشان جلوى يك كاروان عروس را گرفتند و عروس و داماد را با توپ و تشر و تحقير و نا سزا از ماشين شان پياده كردند . در اين ميان يك پاسدار ريشو تفنگش را گذاشت روى شقيقه ى داماد بيچاره و و با فحش و فضيحت جلوى چشم صد ها نفر به او گفت : فلان فلان شده ، اين زنيكه ى پتياره را امشب براى چه كسى مى بردى ؟؟!!
رفيقم مى گفت : اگر بدانى چه تشنجى به من دست داد ؟ اگر بدانى چگونه تن و بدنم از خشم و نفرت به لرزه افتاد ؟ باور كن اگر جوان بودم شرى بر پا مى كردم آن سرش نا پيدا ، اما حيف كه ....
براستى چه بهشت برينى است ميهن اسلامى اين آقايان ؟؟!!
چه شتابان ميگذرد اين عمر ....


رفته بودم پيش دكتر تا بدهم اين قلب مافنگى مان را معاينه بكنند . خانم پرستار ورقه اى به دستم داد و گفت : لطفا پرش كنين .
من ورقه را گرفتم و خواستم پرش كنم ،اما هر چه بالا و پايينش كردم چيزى جز يك صفحه ى سياه به نظرم نيامد .ناچار دست به دامان همان خانم شدم و گفتم : اسكيوز مى ... من چون عينكم را جا گذاشته ام نمى توانم نوشته هاى روى اين صفحه را بخوانم ، مى شود شما زحمتش را بكشيد و برايم پرش كنيد ؟
آن طفلكى هم ورقه را از دستم گرفت و چند تا سئوال از من كرد و ورقه را پرش كرد .
من همانجا ياد مادرم افتادم . مادرى كه سال هاست زير خاك غنوده است و حسرت ديدار مرا با خود به گور برده است . انگار همين ديروز بود كه توى اتاق نشسته بوديم و من داشتم با كتاب هايم ور ميرفتم ، مادر گوشه اى نشسته بود و مى خواست وصله پاره هاى شلوارم را راست و ريست كند . سوزن و نخ را برداشت و ده دقيقه ى تمام باهاش ور رفت اما نتوانست نخ را در سوراخ سوزن جا بدهد . پا شد و رفت جلوى پنجره مقابل نور آفتاب ايستاد و ده دقيقه ى ديگر هم با نخ و سوزن ور رفت اما كارى از پيش نبرد . دست آخر ، دست به دامان من شد و گفت : پسر جان ، مى توانى اين سوزن را براى من نخ كنى ؟
و من كه در عالم كودكى ، از ناتوانى مادرم به خنده افتاده بودم ،در جوابش گفتم : دو تومان پول سينمايم را بده تا سوزن را نخ كنم ! و مادر بيچاره ده دقيقه ى ديگر با نخ و سوزن ور رفت و دست آخر چاره اى نديد جز اينكه دو تومان به من بدهد و من سوزن را نخ كنم !
بنظرم همين ديروز بود كه مادر خدا بيامرزم در نخ كردن سوزن درمانده بود .اما زندگى چنان پر شتاب گذشته است كه حالا يكى ديگر بايد ورقه ى ما را پر كند .
مى بينيد زندگى چه شتابان مى گذرد ؟؟ !!

Tuesday, November 19, 2002
مايه سر بلندى است ...؟؟!!


دو سه روزى است كه سر گرم باز خوانى كتاب " خاطرات علم " هستم . در اين باز خوانى نكاتى را ياد داشت كرده ام كه برخى از آنها را به اطلاع شما مى رسانم :
1-- سه شنبه شب ، سفير انگليس به ديدنم آمد . ...ضمنا سفير گفت روزى كه شرفياب بودم شاهنشاه فرمودند : پو ل هاى خودم را كه از معاملات گرفته ام ، براى ايام پيرى در بانك هاى انگليس خواهم گذاشت ..." ياد داشت هاى علم ، جلد دوم ،صفحه 290 "
2 --- صبح شرفياب شدم . شاهنشاه كاملا سر حال بودند .موضوع مذاكرات ديشب را حكايت كردم . خيلى خوش شان آمد .فرمودند : اضافه كن پول هايى را هم كه از امريكايى ها بگيرم در بانك هاى شما خواهم گذاشت تا كمكى به بانك هاى ورشكسته انگليس كرده باشم .حالا قرار است روز شنبه سفير را براى مطالب متعدد ديگرى ببينم ، اين مطالب را خواهم گفت . خدا به شاه عمر بدهد . واقعا مايه سر بلندى است . " صفحه 294 همان كتاب . چهارشنبه 29 شهريور 1351 "

3 --- صبح فرمودند : موضوع پول گذاشتن در بانك هاى انگليس را به سفير انگليس گفتى ؟ عرض كردم : بلى . فرمودند : چه گفت ؟ عرض كردم او هم به شوخى گفت : as long as he puts "it in the British Bank,what more could we ask ? "صفحه 298 همان كتاب "

Monday, November 18, 2002
اين فقيهان ...

حالا كه يك جنگ و دعواى حسابى ميان ملاهاى كله گنده ى ايران در گرفته ، خدا كند درى به تخته بخورد و خلايق ايرانى از شر هر چه ملا و مفتى و شيخ و گزمه و محتسب خلاص بشوند و نفسى به راحتى بكشند .
خدا را شكر ، از روزى كه امام خمينى عزيزمان به ايران تشريف فرما شدند ، ما از هر چه مسلمانى بود استعفا داديم و علاوه بر آن ، از اينكه روزى روزگارى در نو جوانى مان ، به زور دگنگ ، نمازى خوانده بوديم و روزه اى گرفته بوديم ، خود مان را همچنان ملامت مى كنيم و بر عمر تلف شده حسرت مى خوريم !
بارى ، جنگ و دعواى فقيهان ، مرا به ياد آن شعر زيباى ناصر خسرو انداخت كه :

اين حيلت بازان فقهايند شما را ؟؟
ابليس فقيه است گر اينان فقهايند
اين قوم كه گويند دليلان شمايند
زى آتش جاويد دليلان شمايند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضايند ، بل از اهل غذايند
گر احمد مرسل پدر امت خويش است
اين بى پدران پس همه اولاد زنايند !

نامه اى از ايران ...

رفيقم از ايران براى من نامه نوشته است و پس از كلى قربان صدقه رفتن هاى متداوله ! از من خواسته است تا يك دعوتنامه ى رسمى برايش بفرستم تا دار و ندارش را بفروشد و به ينگه دنيا بيايد .
خواهر زنم وقتى اين نامه را ديد، كد خدا منشانه سرى جنباند و گفت : نكند يك وقت از اين كارها بكنى ها !!
گفتم : چرا خواهر زن جان ؟؟
گفت : امروز جنابعالى براى ايشان يك دعوتنامه مى فرستى و ايشان هم به حساب اينكه در امريكا حلواى خيراتى پخش مى كنند ، هست و نيستش را به چوب حراج مى زند و پا مى شود مى آيد اينجا ، آن وقت تازه اول بد بختى است ، چرا كه بايد روزى شانزده هفده ساعت سگدويى بكند كه تازه بشود مثل ما ، هر وقت هم گره اى در كارشان پيدا بشود پدر و مادر و جد و آباى جنابعالى را توى قبر خواهند لرزاند كه اگر اين فلان فلان شده آن دعوتنامه ى بى صاحب شده را براى ما نفرستاده بود مگر ما مرض داشتيم كه خانه و زندگى و دار و ندارمان را آتش بزنيم و بياييم توى اين خراب شده ؟؟!! آخر اين هم شد مملكت كه آدم بايد براى آب خوردن هم ماليلت بدهد و هر بچه دبستانى يك كلاشينكوف به كولش يسته !!!؟؟
ديدم خواهر زن جانم فى الواقع راست مى گويد ،حالا ما آمديم و دعوتنامه براى رفيق مان فرستاديم ، و ايشان هم ويزا گرفتند و آمدند ينگه دنيا ، پس از يكى دو سال وقتى از اين سگدويى هاى شبانه روزى جان شان به لب شان رسيد ، يك عالمه فحش چاروادارى نثار زندگان و مردگان ما نخواهد كرد كه : اى فلان فلان شده ، اين چه نانى بود توى سفره ى ما گذاشتى !؟
براى رفيقم نوشتم : رفيق جان ، فكر آمدن به ينگه دنيا را از سرت بدر كن ! چون خودمان همين روز ها مى خواهيم بر گرديم ايران !!!
تلويزيون ايرانى ....


من به تلويزيون هاى ايرانى خيلى كم نگاه مى كنم . يعنى راستش نه وقتش را دارم نه حوصله اش را . حالا اگر با نشستن پاى تلويزيون هاى ايرانى ، مى شد خبر تازه اى شنيد وچيزى ياد گرفت ، جاى بحث نبود و مى شد " وقت " و "حوصله " را يك جورى راست و ريست كرد ، اما به قدرتى خدا ، ماشا الله هزار ماشا الله ،تلويز يون هاى ايرانى ما چيزى جز بد و بيراه گفتن به همديگر و تعريف و تمجيد از بقالى مش حسن وعطارى مش حسين ندارند و آدم وقتى نيم ساعتى پاى برنامه هاى آنها مى نشيند از ايرانى بودن خودش شرمنده مى شود .
روز يكشنبه گذشته توى محل كارم ، تلويزيون را چرخاندم روى يك كانال ايرانى . دو تا آقا داشتند با هم درد دل مى كردند . درد دل كه نه ، بحث و جدل مى كردند . يك آقايى كه گويا مثل بنده دلش از اين برنامه هاى مكش مرگ ما خون بود ، به آقاى ديگر مى گفت : آخر اين چه تلويزيونى است كه مردم وقتى توى خيابان ها مديران و كار چرخانان شان را مى بينند ، مى گويند : آقا ! قربونت برم ، ميدونى امروز شنبليله توى كدوم فروشگاه ايرونى ارزون تره ؟!!
ديدم طفلكى دارد حرف دل ما را مى زند .

Wednesday, November 13, 2002
مرده هاى سر راهى ...,!!!


دوست من كه از سفر ايران برگشته بود مى گفت : مى دانى ؟ جمهورى اسلامى مدتى است با يك مشكل عجيب به نام " مرده هاى سر راهى " روبرو شده است !
گفتم : والله ، ما " بچه هاى سر راهى " شنيده بوديم ، اما " مرده هاى سر راهى " ديگر چه صيغه اى است ؟!
گفت : هيچى بابا ! از بس كه خرج كفن و دفن در ايران گران شده ، خلايقى كه دست شان به دهن شان نمى رسد و براى پر كردن شكم " زنده ها " در مانده اند ، مرده هايشا ن را شبانه به گورستان ها مى آورند و همانجا رها مى كنند و خودشان مى گريزند !!!
توت .....و درخت چنار ...


يك آقايى ، از درخت چنار بالا مى رفت .
ازش پرسيدند : كجا ؟
گفت : مى روم آن بالا توت بخورم !!
پرسيدند : توت ؟؟ آن هم بالاى درخت چنار ؟ مگر درخت چنار توت دارد ؟
يارو نيشخندى زد و گفت : توتش را توى جيبم دارم !!
راستش ، اين ماجرا ، مرا به ياد شمر خوانى ها و توپ و تشر ها و هارت و پورت ها و اشتلم هاى رهبر معظم انقلاب مى اندازد كه به بركت حماقت هاى ما ، مدت هاست با يك جيب پر از توت ويك جيب پر از " سنگريزه " بالاى درخت چنار نشسته است و ضمن اينكه مشت مشت از آن توت هاى خوشمزه مى خورد ، سنگريزه هايى هم توى كله ى ما مى زند ؟؟!!
اما انگار ايشان حوا س شان نيست كه خدا نكرده ممكن است همين سنگريزه ها ، يك روز دندان مبارك ايشان راهم بشكند .

Monday, November 11, 2002
جرج بوش به جنگ ميرود!!


Sunday, November 10, 2002
ملت حق ناشناس ...!!!

ما ايرانى ها ، اصولا ملت حق ناشناسى هستيم !! ملتى هستيم كه قدر امام ها و اما مچه هاى خودمان را نمى دانيم . اصلا ملتى هستيم كه كارمان نق زدن است و هر وقت خوشى زير دل مان را مى زند ، ميرويم يك انقلاب راه مى اندازيم و زرت رهبران مان را قمصور ميكنيم !
اگر ما ملت حق شناسى بوديم مى بايست مجسمه هايى از طلاى خالص از امام راحل مظلوم مان مى ساختيم و در هر كوى و برزنى نصب مى كرديم ! .به خدا اگر اين امام مان بجاى ايران ، در آفريقا و آمازون و حتى همين ينگه دنيا نازل شده بود ، حالا صد تا مجسمه از طلاى خالص از پيكر مبارك ايشان ساخته بودند و توى ميدان ها نصب كرده بودند ، اما چون ما ملت حق نشناسى هستيم ، نه تنها مجسمه اى از چنين ناجى بزرگ بشريت نساخته ايم بلكه كارمان اين است كه مدام مى نشينيم و هى به آن خدا بيامرز -- كه الهى نور به قبرش ببارد -- بد و بيراه مى گوييم و استخوان هاى مباركش را در گور مى لرزانيم .
چند روز پيش ، من داشتم توى يك جاده ى خلوت رانندگى مى كردم و مى خواستم بروم سر مزرعه . ديدم يك آقايى ماشينش خراب شده و آنجا به انتظار ايستاده است تا پليسى ، آژانى ، ژاندارمى ، كسى ، از راه برسد و كمكش كند . زير پايش ترمز كردم و گفتم : may i help you sir
كلاهش را از سرش برداشت و در ماشينم را باز كرد و نشست روى صندلى و با زبان شيرين فارسى گفت : سلام عرض كرديم !!
من كه از ديدن يك هموطن در وسط اين بر و بيابان كلى خوشحال شده بودم گفتم : ماشين تون چه اشكالى پيدا كرده بود ؟
به جاى اينكه پاسخ سئوالم را بدهد ، در آءد كه : خدا لعنت كند اين خمينى فلان فلان شده را !! آتش به قبرش ببارد ! گور بگور بشود انشاالله !!
من خنديدم و گفتم : آقا جان ! خراب شدن ماشينت چه ربطى به خمينى بيچاره دارد ؟
باز شروع كرد به بد و بيراه گفتن به آن امام مظلومى كه دستش از دار دنيا كوتاه است
گفتم : خب ، حالا بگو ببينم چى شده ؟ اينجاها چيكار مى كنى ؟ كجا داشتى مى رفتى ؟
دو سه تا ليچار ديگر بار امام كرد و گفت : هيچى بابا ! داشتم ميرفتم سر قرار ! مى خواستم با دوست دختر تازه م برم ناهار كه اين ماشين لعنتى اطوار در آورد . باز خدا رو شكر كه شما از راه رسيدين و گرنه امروز زار و زندگى مون به هم مى ريخت
گفتم : خب ، چرا به خمينى فحش ميدى ؟ اون بيچاره چه گناهى داره كه ما شينت توى اين بيابون خراب شده ؟؟
گفت : اگه اون گور به گور شده نيومده بود ايرون ، حالا ما تو مملكت خودمون بوديم و اين بلا ها هم به سر مون نمى اومد !!
خلاصه درد سر تان ندهم ، تا به مقصد برسانمش هر چه فحش در چنته داشت نثار امام راحل كرد و راهش را كشيد و رفت .

دو سه هفته پيش ، در يك مهمانى ، با يك آقايى آشنا شدم كه تازه از همسرش جدا شده بود ، اين آقا حدود شصت سالى داشت و پس از اينكه بيست و چند سال با همسرش زندگى كرده بود حالا در ديار غربت از هم جدا شده بودند . وقتى ازش پرسيدم كه چرا پس از اينهمه سال ، نتوانسته است به زندگى مشتركش ادامه بدهد ، چاك دهنش را كشيد و هر چه فحش و ناسزا بلد بود نثار امام و آبا و اجداد آن خدا بيامرز كرد و بعدش هم يك ليوان ودكاى ناب روسى را با آرزوى نابودى اسلام و شيخ و ملا و مفتى و امام سر كشيد و خلاص .

يك آقاى ديگرى را مى شناسم كه پسرش ، درس و مشق و دانشگاه را رها كرده است و يك معتاد تمام عيار شده است و حالا مدتى است كه به اتهام رانندگى در حال مستى در زندان ايالتى شمال كاليفرنيا آب خنك مى خورد . اين آقا هم امام خمينى را مسبب و بانى همه ى بد بختى هاى خودش ميداند و چنان فحش هايى نثار اسلام عزيز و امامان دوازده گانه و معصومان چهارده گانه مى كند كه چهار ستون بدن آدم به لرزه مى افتد .
خلاصه اينكه اين امام بزرگوار مان آنچنان تخم نفرتى در دل ها كاشته است كه گمان نكنم استخوان هاى پوسيده اش حتى در گور لحظه اى رنگ آرامش بخود ببينند .
آقا ! ما ملت حق ناشناسى هستيم !!

حافظ جان ...



تبهكاران در ميخا نه ها بستند ، حافظ جان
خم و مينا و جام باده بشكستند ، حافظ جان
به مستان مى انگور ، حد ها ميزنند اكنون
كه از كين و ريا و كبر سر مستند ، حافظ جان
خدا گويند و مى گيرند جان و مال مردم را
خدا داند كه بس نا مردم و پست اند ، حافظ جان
خدا ، كى جان و نان با شرط ايمان ميدهد كس را ؟
چرا اللهيان اين را ندانستند ، حافظ جان ؟
خدا ما را از اين " الله " و " اهريمن " رها سازد
يقين اهريمن و الله همدستند ، حافظ جان
همان اهريمن است الله ، در اين شك ندارم من
گواهم ايزد و ايرانيان هستند ، حافظ جان
ببين شب ها چه تاريك است زير پرچم الله
ببين مردم چه بد بخت و تهى دستند ، حافظ جان
سلامى كن به خيام ، آن ابر مرد از من مسكين
بگو پستان در ميخانه ها بستند ، حافظ جان

" ؟ "
چه گمان دارى اى جوانمرد ؟؟


از : اسماعيل خويى
...................

سالها پيش ، به دوره ى دانشجو بودنم در دانشسرايعالى تهران ، پيش آمده بود به پايان تعطيلات تابستانى دانشگاهها ، كه از مشهد با اتوبوس به تهران باز گردم . بايست شهريور ماه سى و هشت يا سى و نه بوده باشد . من بر نخستين صندلى از نخستين رديف صندلى هاى اتوبوس نشسته بودم ، كنار در ، و جاده تا دور دستان در چشم اندازم بود .
از قدمگاه نگذشته بوديم كه پر هيب چند روستايى ، از دور ، بر كنار جاده نمايان شد . برخى نشسته بودند و برخى ايستاده ، و نزديك ترين شان به جاده ، خميده پشت ، به سوى ما دست تكان ميداد براى راننده ، تا اتوبوس را نگاه دارد .
شاگرد راننده ، نشسته بر چارپايه اى پيش پاى من ، گفت :
--- " جا نداريم ، همين حالاشم اضافى داريم "
راننده ، تهرانى ، گفت :
--- " بذ ببينم تا كجا ميرن "
و اتوبوس را پيش پاى پير مردى ژوليده و سرا پا خاك آلوده وا ايستاند . شاگرد راننده در اتوبوس را گشود ، پير مرد سر به درون آورد و با صد ايى فرياد آسا گفت :
-- " ما ، هفت سريم ! همگان راهى ى تهران ، ما را به چند بدانجا مى رسانى ؟ "
من نسخه اى از تاريخ بيهقى را در چمدان خود داشتم ، و به نظرم رسيد -- يك دم - كه پير مرد از لاى همين كتاب بيرون پريده است ! . يا شايد نبيره ى خود بوالفضل بود ؟؟!!
مسافران هياهو مى كردند :
-- " داشى ! بزن بريم "
-- " ميخواى رو سر مون سوارشون كنى ؟ "
-- "سر جدت ، معطل نكن ! "
راننده ، شايد براى دست به سر كردن پير مرد ، مبلغى از او خواست كه مى بايست در چشم پير مرد ، نا جوانمردانه هنگفت بوده باشد ، به يادم نيست ، به ياد ندارم كه راننده چه مبلغى از او خواست ، خوب به ياد دارم اما ، كه نبيره ى بيهقى از اتوبوس وارميد و به فرياد گفت :
-- " چه گمان دارى اى جوانمرد ؟ كه ما راهزنيم ؟؟!! يا كه در اين بيابان پول به پارو مى بريم ؟! "

Friday, November 08, 2002
اما شعر بلد نيستى ......



معروف است كه عرفى شيرازى ، شعر بالا بلندى در ستايش حضرت على سروده بود و آن را بارها مى خواند و ميگفت : من صله ى خود را از امير خواهم گرفت . اما خبرى نمى شد !
شعر عرفى با اين بيت شروع ميشد :
اين بارگاه كيست كه گويند بى هراس
كاى اوج عرش ، سطح حضيض ترا مماس
عرفى ، يك شب در نجف ، زير رواق بارگاه على نشسته بود و شعر خود را زمزمه ميكرد و در انتظار آن بود كه صله اى گرانبها به او داده شود . در همين وقت ديد يك درويش روستايى شمعى به دست گرفت و بر مزار على روشن كرد و و در حاليكه اين شعر را زمزمه ميكرد از على طلب صله كرد :
شمع مى سوزم برايت يا امير المومنين !
قد اين گلدسته هايت يا امير المومنين !!
هنوز شعرش تمام نشده بود كه يك قنديل طلا از بالاى سقف رها شد ويكسر افتاد توى دامان درويش روستايى شعر خوان !
خادم حرم گفت : اين صله ى توست ، بردار برو !
عرفى كه شاهد اين ماجرا بود ، آهسته رو به ضريح كرد و گفت : " يا امير المومنين ، سيد اوصيا هستى . امام اتقيا هستى . منصوص از قبل خدا هستى . معصوم از همه ى زلت و خطا هستى . صاحب نام بر عرش خدا هستى . پدر ائمه ى هدى هستى . شاگرد مصطفى هستى ... اما شعر بلد نيستى ! "

Monday, November 04, 2002
i used to complain
because i had no shoes
then one day i met
a man who had no feet .
yesterday is a cancelled check
tomorrow is a promisary note .
today is cash....
spend it wisely ....
چند سئوال ساده ......



1-- اگر شما زن حامله اى را بشنا سيد كه در حال حاضر هشت تا بچه ى كور و كچل دارد ، آيا موافق هستيد كه اين خانم حامله سقط جنين بكند تا يك نفر ديگر به كور و كچل هاى اين دنياى لعنتى اضافه نشود ؟
اين را هم بگويم كه : از هشت تا كور و كچل هاى اين عليامخدره ى محترمه ! ، سه تا شان كر و لال ، دو تا شان نا بينا ، يكى شان عقب افتاده ى ذهنى است و خود عليا مخدره هم به بيمارى سيفليس مزمن مبتلاست ! به نظر شما آيا اين خانم حامله ، بايد سقط جنين كند ؟؟
بجاى اينكه به اين پرسش ، تر و فرز ، پاسخ بدهيد ، اجازه بفرماييد سئوال دوم را مطرح كنم .

2-- فرض بفرماييد حالا موقع انتخابات است و شما بايد از ميان سه كانديداى رياست جمهورى ، يكى را انتخاب كنيد . شما كداميك از اين سه كانديدا را انتخاب خواهيد كرد ؟
الف -- كانديداى اولى ، با سياستمداران و سياست بازان حقه باز و بد كاره و لجاره و مفتخور و بد نام ، بده بستان دارد و اهل فال بينى و پيشگويى و استخاره و اين نوع مزخرفات است . روزى هشت تا ده ليوان مارتينى مى خورد ، سيگار برگ دود مى كند و دو تا فاسق لگورى هم دارد .
ب --- كانديداى دومى ، تا لنگ ظهر مى خوابد . ترياك مى كشد . و هر شامگاه نيم بطر ويسكى را روانه ى خندق بلا مى كند .
ج --- كانديداى سوم ، يك قهرمان جنگ است ، گوشت نمى خورد ، سيگار نمى كشد ، گاهگدارى يك ليوان آبجو مى نوشد ، و اهل زن بازى و حقه بازى هاى ديگر هم نيست .
شما كداميك از اين سه نفر را روانه ى كاخ رياست جمهورى خواهيد كرد ؟؟
لطفا نخست تصميم تان را بگيريد ، بعدا به پاسخ اين پرسش ها توجه فرماييد .


و اما پاسخ پرسش ها :
1 -- كانديداى اولى فرانكلين روزولت است .
2 -- كانديداى دومى وينستون چرچيل است .
و كانديداى سومى ، آدولف هيتلر !!

و اما پاسخ به پرسش نخست :
اگر شما به سئوال مربوط به آن عليا مخدره حامله پاسخ مثبت داده ايد ، از تولد بتهوون جلوگيرى كرده ايد !!

و نتيجه ى اخلاقى اينكه : قبل از پيشداورى و قضاوت ، كمى فكر كنيد ..

Sunday, November 03, 2002
يك روز در سانفرانسيسكو...


آفتاب درخشان ، آسمان آبى ، و نسيم خنكى كه از اقيانوس مى آيد ، مرا كه براى انجام يك كار ادارى به سانفرانسيسكو رفته ام وا ميدارد ساعتى را در خيابان هاى اين شهر به گشت و گذار بپردازم .
بر خلاف شهر ما DIXON كه هيچ آدميزادى در خيابان هايش نيست ، سانفرانسيسكو شهرى زنده و پر جوش و خروش است . سانفرانسيسكو همواره پر از مردم است . پر از جهانگرد است . پر از زن ها و مرد هايى است كه به اين فروشگاه و آن فروشگاه سرك مى كشند و در خيابان هايش بالا و پايين مى روند . من سانفرانسيسكو را بسيار دوست دارم . وقار و متانت يك بانوى بسيار زيباى ميانسال را دارد . من شيفته و شيداى سانفرانسيسكو هستم .
سانفرانسيسكو تا شهر ما ، يك ساعت فاصله دارد . من گهگاه كه از همه چيز و همه كس خسته مى شوم ، زنگى به مرتضى مى زنم و به ديدنش به سانفرانسيسكو مى روم . با هم دمى به خمره مى زنيم و روزى را فارغ از دغدغه هاى روز مره با هم مى گذرانيم .
اين بار اما ، مرتضى همراه من نيست . من تنهايى در خيابان ها قدم مى زنم و غرق تماشاى زيبايى ها هستم : زيبايى هاى شهر ، زيبايى هاى طبيعت ، و زيبايى هاى آدميان .
بر سر چها راهى ، در تقاطع خيابان هاى ماركت و مونتگمرى ، جوانكى ايستاده است و روى تكه مقوايى چيزى نوشته است و آنرا به رهگذران نشان مى دهد . روى تكه مقوا چنين نوشته است : " من امشب دوست دخترم را به يك رستوران گرانقيمت دعوت كرده ام ، اما پول كافى ندارم ، مى توانيد چند دلارى به من كمك كنيد ؟؟ "
خنده ام مى گيرد .نگاهى به ريخت و قيافه ى جوانك مى اندازم و مى بينم اساسا شباهتى به گدا ها ندارد . بنظر نمى آيد كه معتاد هم باشد . لباس تميزى به تن دارد و در زير آسمان آبى و آفتاب درخشان سانفرانسيسكو ، بى خيال و شاد ، چشم براه آدميانى است كه چند دلارى كمكش كنند .
از ذوق و سليقه اش براى بدست آوردن پول خوشم مى آيد ، مى بينم كه دختر هاى جوان از كنارش رد مى شوند و با خواندن آن تابلوى مقوايى ، مى خندند و چند دلارى در يك قوطى چوبى كه در گوشه اى گذاشته شده است مى ريزند .من هم پولى از جيبم در مى آورم و در آن قوطى مى ريزم .
چند قدم بالا تر ، جوانك ديگرى سر چهار راه نشسته است و گيتار مى زند . يك ليوان پلاستيكى را به نوك گيتارش چسبانده است تا عابران پول شان را در آن بريزند . چند لحظه اى توقف مى كنم و به آ هنگى كه مى نوازد گوش مى دهم . طفلكى شايد مبتدى ترين و دست و پا چلفتى ترين گيتاريست دنيا باشد ! . صداى گوشخراشى از گيتارش بلند مى شود كه هيچ شباهتى به هيچ نوع موسيقى ندارد ، اما رهگذران ، تك و توك ، پولى در آن ليوان پلاستيكى مى ريزند و راه شان را مى كشند و مى روند . من هم يكى دو دلارى نثارش مى كنم و به راهم ادامه مى دهم .
چند قدم آنطرف تر ، عده اى زن و مرد ، پير و جوان ، سياه و سفيد ، چينى و امريكايى و مكزيكى و هندى و ترك و عرب و عجم ، با پلاكارد هايى در دست ، جلوى ساختمان فدرال جمع شده اند و يك گرد هم آيى سياسى راه انداخته اند . عده اى مخالف اند و عده اى موافق . موافقان و مخالفان حرف هايشان را مى زنند و شعار هايشان را مى دهند و ميروند پى كارشان . من اصلا نمى دانم كه اينها با چه مخالف اند و با چه موافق . اما از مدارا و مسالمت و آرامش و نظم شان كيف مى كنم . بعد ياد خاطره اى مى افتم :
چند سال پيش ، در بحبوحه ى كشتار اهل قلم در ايران ،من و دوستم رفته بوديم سانفرانسيسكو تا جلوى ساختمان سازمان ملل متحد فرياد اعتراض مان را به گوش جهانيان برسانيم تا شايد از كشتار اهل قلم و انديشه جلو گيرى بشود . از مجموع ايرانيان ساكن شمال كاليفرنيا -- كه سر به چند صد هزار نفر مى زند -- فقط بيست نفر آمده بودند ! آن هم چه بيست نفرى ؟ وسط هاى كار پرچم داس و چكش بالا رفت و شعار هاى " اين مباد آ ن باد ! "
حيران مانده بوديم كه ناگاه پرچم شير و خورشيد نشان ايران ، به نشانه ى يادگار عظمت دو هزار و پانصد ساله ى شاهنشاهى ! بالا رفت و شعار هاى " اين مباد آن باد ! "
من و رفيقم كه براى اعتراض به كشتار اهل خرد ايرانى از ساكرامنتو به سانفرانسيسكو رفته بوديم ، هاج و واج مانده بوديم كه آيا عوضى به تظاهرات حزب كمونيست خدا بيامرز روسيه يا حزب رستاخيز آريامهرى نيامده ايم !!؟؟ لاجرم پرسان پرسان ، ميخانه ى قديمى مفلوكى را يافتيم و چند تا گيلاس بالا انداختيم و .... من گريستم . شايد به بيچارگى خودمان .

بگذريم . من سانفرانسيسكو را بسيار دوست دارم . اما به همان اندازه از لس آنجلس بدم مى آيد .


© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.