Sunday, March 31, 2002
دزد آيينه ...
رفيقم كه تازه از ايران آمده است ، داشت برايم تعريف مى كرد كه توى تهران ، اگر ماشينت را توى كوچه اى يا خيابان خلوتى پارك كنى ، رندان در يك چشم به هم زدن، چرخ هاى ماشينت را در مى آورند و بدنه اش را به امان خدا رها مى كنند !
گفتم : آخر چرخ هاى ماشين را چطورى مى دزدند ؟
گفت : چطورى ندارد ، يك آچار مى خواهد و يك جك . جك را مي اندازند زير ماشين و چرخ ها را در مى آورند و بعدش بدنه ماشين را روى سنگى ، آجرى ، تخته پاره اى ، چيزى مى خوابانند و جك شان را مى كشند بيرون و مى زنند به چاك جاده !!
گفتم : خب ، آدمى كه مى تواند چهار تا چرخ ماشين را بدزدد چرا خود ماشين را يكباره نمى دزدد و خيال صاحبش را راحت نمى كند ؟
گفت : اينهايي كه چرخ ماشين ها را مى دزدند هنوز در مرحله ى دله دزدى هستند ، فردا پس فردا راه و رسم ماشين دزدى را هم ياد مى گيرند و به اصطلاح شتر را با بارش مى دزدند ! تازه اين فقط لاستيك دزدى و چرخ دزدى نيست كه در تهران رواج دارد بلكه آيينه دزدى و راديو دزدى هم يكى از مشاغل نان و آب دار دزدان محترم است ! گفتم : آيينه دزدى ؟
گفت : آره برادرم در يك مجموعه ى آپارتمانى در يكى از كوچه هاى مركزى تهران زندگى مى كند ، يك روز ماشينش را گذاشت جلوى خانه اش و با هم رفتيم طبقه چهارم تا ناهار بخوريم ، وقتى كه ناهار مان تمام شد من آمدم دم پنجره تا سيگارى دود كنم ، متوجه شدم يك آقايى دارد با يك پيچ گوشتى آيينه ى ماشين دادا شم را باز مى كند ، از آن بالا داد زدم : هى ...هى ...دارى چيكار مى كنى ؟
يارو نگاهى به بالا انداخت و با نوعى خونسردى گفت : دارم آيينه ى ماشينت رو باز مى كنم !
فرياد زنان گفتم : حالا ميام پايين و بابات رو مى سوزونم !
يارو گفت : برو بابا دلت خوشه ! تا تو بيايي پايين ، من آيينه را كنده و در رفته ام !!!
رستم دستان ....
نمى دانم اين داستان معروف " امير بهادر " وزير جنگ محمد على شاه را سنيده ايد يا نه كه وقتى مست ميكرد و ماجراى جنگ رستم و سهراب را مى شنيد ، خيال مى كرد خودش يكپا " رستم " است و خود را هماورد او دانسته ، شمشير از غلاف مى كشيده ، و به جان ميز و صندلى ها مى افتاده ، و دمار از روزگار آنها در مى آورده است !
فردا صبحش ، آقاى شازده ، وقتى مستى از سرش مى پريد ، و چشمش به صندلي هاى شكسته و ميز هاى تار و مار شده مى افتاد ، يقه ى بيچاره نوكر ها و باغبان ها و دربان ها را مى گرفت و و از آنها طلب خسارت مى كرد و تا خسارتش را از آن فلكزده ها نمى گرفت يقه شان را ول نمى كرد !
راستش ، حالا وقتى من عر و تيز هاى مقامات ريش دار و بى ريش جمهورى اسلامى ، مخصوصا ترهات و ياوه سرايي هاى رهبر معظم ! انقلاب در رابطه با استكبار و استعمار و اينجور چيز هارا مى شنوم ، ياد امير بهادر وزير جنگ محمد على شاه مى افتم كه خيال مى كرد رستم دستان است .
ياد آن داستان عبيد افتادم كه : قزوينى با كمان بى تير به جنگ مى رفت ، گفتند : چرا تير ندارى ؟
گفت : منتظر ميمانم تا از طرف دشمن بيايد !
گفتند : اگر نيايد چه ؟
گفت : در آ ن صورت جنگى نباشد .
قديمى ها حق داشتند مى گفتند : ببين دنيا چه فيسه ...
خر چسونه رئيسه !!

Saturday, March 30, 2002
چه جنگلى ....؟!
توى ماشين ، به اخبار راديو گوش مى دهم ، خبرهاى عجايب و غرايبى دارد ، همه اش در باره ى قتل و جنگ و تجاوز جنسي و آدمكشى است ... و انگار نه انگار كه توى مملكت ولنگ و وازى مثل امريكا ، بغير از دزدى و آدمكشى ، اتفاق هاى ديگرى هم مى افتد .
مى خواهم به موسيقى گوش بدهم ، اما آنقدر به نوارهاى موسيقى سنتى گوش داده ام كه ديگر خودم خسته شده ام . پسرم elvin وقتى كه مى خواهد با ما به مهمانىيى جايي بيايد دو تا شرط مى گذارد : شرط اولش اين است كه ما توى ماشين ، " شجريان " گوش ندهيم ! و شجريان را هم مى گويد شاجاريان !. و شرط دومش اينكه : به رستوران ايرانى نرويم ! از موسيقى ايرانى چيزى نمى فهمد و غذاى رستوران هاى ايرانى را دوست نمى دارد .
دخترم " alma " اما ،هم موسيقى ايرانى گوش مى دهد و هم كشته و مرده ى غذاهاى ايرانى است .
بارى . مى خواهم موزيك گوش كنم اما احساس مي كنم تمايل بيشترى براى شنيدن خبر ها دارم . خبرها را به دقت گوش مى دهم : از جنگ در افغانستان مى گويد ، از كشتار فلسطينيان بدست سر بازان اسراييلى مي گويد . از زلزله و خرابى و ويرانى مى گويد . از دعواى بين دموكرات ها و جمهوري خواهان مى گويد . از بن لادن مى گويد . از شكنجه و مرگ دخترى هشت ساله به دست مردى بيمار مى گويد. از مادرى مى گويد كه پنج تن از فرزندان خود را در وان حمام خفه كرده است تا آنها را روانه ى بهشت كند ! . از دستگيرى مردى مى گويد كه گويا تا كنون چهل و چند زن را سر بريده است ! ......
در ميان خبر ها ، خبرى توجه ام را جلب مى كند : آقايي در شرق امريكا -يادم نيست كدام شهر و كدام ايالت - نيمه شب ، سه تن را به گلوله مى بندد ، بعد ، تن آش و لاش آنها را مى اندازد توى ماشين خودش و مى بردشان بيمارستان تا بلكه از مرگ نجات شان بدهد !! اما هر سه تاشان در بين راه جان مى دهند ....
به خودم مى گويم : آدميزاد چه موجود شگفت انگيزى است ؟ هم مى تواند با فرشتگان پهلو بزند و هم مى تواند ديو و دد و درنده خوى و
آدمخوار باشد ، و چه جنگلى است اين دنياى ما ...!!!؟؟
حافظ ، خطاب به انسان مى فرمايد :
....كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين ......نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
ترا ز كنگره ى عرش مى زنند صفير .....ندانمت كه در اين دامگه چت افتاده ست ؟....
اما غزالى مى گويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست !!

Thursday, March 28, 2002
پدرها ....و مادرها...
به يك برنامه ى تلويزيونى نگاه مى كنم ، از آن برنامه هايي است كه به آن ميگويند court t.v ، يعنى يك آقا يا خانم قاضى مى نشيند پشت ميز قضاوت و خلايق را مى كشد پاى ميز محاكمه .
در بين همه ى برنامه هاي مشابهى كه كانال هاى تلويزيونى دارند من برنامه ى خانم " جاج جودى " را دوست دارم . از هيبت و قدرت و تسلط و توانايي اش در اداره ى دادگاه و مهار محاكمه شوندگان كيف مى كنم . قاضى واقعا قدرتمندى است . من از هيبت و وقارش مي ترسم !
بارى ، نشسته بودم و داشتم دادگاه طلاق را نگاه مى كردم ، دادگاه طلاق همان دادگاهى است كه خانم و آقايي ، پس از سالها زندگى مشترك ، مى آيند جلوى قاضي و ظرف نيم ساعت پته ى همديگر را مى اندازند روى آب و بعدش از هم جدا مى شوند و مى روند پى كارشان !
يك خانم و آقايي آمده بودند و مى خواستند از همديگر طلاق بگيرند . خانم قاضى از آقاهه پرسيد : چند سال با هم زندگى مى كرديد ؟
آقاهه گفت : 22 سال
پرسيد : چرا مى خواين همسرتون رو طلاق بدين ؟
گفت : براى اينكه همسرم يه دروغگوست !
قاضى پرسيد : چه دروغى بهت گفته كه حاضرى حاصل 22 سال زندگى مشترك رو دود كنى و بفرستى هوا ؟!
و آقاهه شروع كرد به داستان گويي . و داستانش اينكه : بله عاليجناب ! ما يه دخترى داريم كه حالا سنش هيجده سال و خرده ايه . پارسال كه دخترمون هيجده ساله شد بهش گفتم : اگه قراره توى خونه ى ما زندگى كنى بايد اجاره خونه بدى ! اگه هم نميخواى ، جل و پلاست رو جمع كن و بزن بچاك ! تو ديگه هيجده سالته و من مسئول زندگى تو نيستم !
دخترم هم جل و پلاسش رو جمع كرد و زد از خونه بيرون و رفت با دوست پسرش زندگى كنه ...اما بعد از سه چهار ماه دوباره برگشت و قرار شد ماهى سيصد دلار اجاره بده و توى خونه ى ما زندگى كنه ! من هم موافقت كردم و قرار شد ماهونه اجاره رو بده به مامانش . سر ماه كه مى شد من از زنم مى پرسيدم دخترمون اجاره شو داده ؟ و زنم مى گفت آره ... اما پس از چهار پنج ماه دستگيرم شد كه دخترم تا امروز يه پاپاسى اجاره نداده و مادرش داشته تو تموم اين مدت به من دروغ ميگفته ! اينه كه ميخوام همسرم رو بخاطر دروغگويي ش طلاق بدم !!
راستش من نميدانم دادگاه چه تصميمى در باره ى اين زن و شوهر گرفته است و آيا از همديگر طلاق گرفته اند يا نه چون بقدرى اعصابم داغان شده بود كه ديگر نتوانسته بودم مابقى برنامه را نگاه كنم ، اما وقتى به زندگى خود من ، و به زندگى دوستان اطراف خودم و به زندگى مجموعه ى پدر مادرهاى ايرانى نگاه مى كنم مى بينم ما پدر مادر هاى ايرانى چه پدر مادر هايي هستيم و اين پدر مادر هاى ينگه دنيايي چه پدر مادر هايي ؟!!
ياد مادرم افتادم . يادش بخير . بيست سال پيش ، وقتيكه من مى خواستم سوار هواپيما بشوم و به آرژانتين بروم ، مادر آمده بود فرودگاه و يك چمدان پر از نان شيرينى و مربا و كلوچه ى لاهيجان آورده بود و با اشك و ناله از من مى خواست كه توى ايران بمانم و حاضر بود همه ى دار و ندارش را به من بدهد كه ايران را ترك نكنم ...
اى كاش ما هم بتوانيم مثل پدر مادر هايمان ، پدر مادر هاى خوبى براى بچه هايمان باشيم ___

Wednesday, March 27, 2002
خداحافظى به سبك ايرانى ...!
ما ايرانى ها ، عادت هاى عجيب و غريبى داريم . يكى از اين عادت هاى ما اين است كه وقتى به مهمانى يى ، جايي ، مى رويم ، موقع خدا حافظى ، آنهم توى كوچه ، تازه يادمان مى افتد كه با همديگر بقدر كافى گپ نزده ايم ! لاجرم ، دم در ، در گرما و سرما ، شب و نيمه شب و وقت و بيوقت ، سر درد دلمان باز مى شود و هيچ هم به فكر مان نمى رسد كه بابا اين همسايه هاى بيچاره چه گناهى كرده اند كه بايد نيمه هاى شب ، شاهد درد دل ها و گپ زدن هاى دستجمعى ما ، پاى بالكن خانه شان باشند ؟!
چند شب پيش ، جايي مهمان بوديم ، از سر شب تا حوالى يك بامداد ، نشستيم و خورديم و نوشيديم و گپ زديم و خاطره گفتيم و خنديديم . حوالى ساعت يك شب گفتيم : بابا ، پاشيم بريم ، اين صاحبخانه ى بيچاره مان فردا صبح زود بايد برود سر كار ، خود ما هم كله ى سحر بايد برويم حمالى !
كفش و كلاه كرديم و راه افتاديم ، من آمدم نشستم توى ماشين و ماشين را روشن كردم تا گرم بشود ، دو سه تا از خانم هاي مهمان راه افتادند و آمدند دم در و ماچ و بوسه اى هم با همديگر رد و بدل كردند و خدا حافظى يى كردند و دستى هم براى ما تكان دادند و خواستند بروند طرف ماشين شان . اما چشم نسرين خانم به كفش هاى تازه ى مينا خانم افتاد و گفت : به به !! چه كفش هاى قشنگى ؟ دشمن زير پا !!
مينا خانم كه دم ماشينش دنبال سوئيچش مى گشت و كيفش را كند و كاو مى كرد دو باره برگشت دم در و ده پانزده دقيقه ى تمام در باب محاسن كفش هاى تازه اش سخنرانى كرد و نشانى فروشگاهى را كه كفشش را از آنجا خريده بود به دو سه تا از خانم ها داد و تازه اينجا بود كه سهيلا خانم هم به سخن در آمد و در باره ى مزاياى كفش هاى مارك فلان داد سخن داد و ده دقيقه اى هم سخنرانى كرد و من مانده بودم حيران كه اين همسايه ها اگر از خواب بيدار بشوند و پليس را صدا بكنند و دم دماى صبح ما را به نظميه بكشانند چه خاكى بايد به سرمان بريزيم !!
خلاصه آن شب به خير گذشت، اما اين عادت از سر ما ايراني ها افتادنى نيست و نمى دانم چند قرن ديگر بايد طول بكشد كه بتوانيم چنين عادت هايي را از سر خودمان بيندازيم !!
من .. و رفيقانم ...
ما چهار تا رفيق هستيم كه هفته اي يك شب دور هم جمع مى شويم ، سه تامان عيالواريم ويكىمان زنش چند وقت پيش به بيمارى سرطان در گذشته است . شامى مى خوريم و دمى به خمره مى زنيم و مى گوييم و مى خنديم .
هر چهار تا مان كلسترولى هستيم ! يعنى كلسترول مان آنقدر بالاست كه بايد روزى چند تا قرص بالا بيندازيم .
رفيق مان كامبيز ، آنقدر در خوردن چربى و گوشت و نميدانم شيرينى و اينجور چيز ها مراعات مي كند كه ما هم از ترس او جرات نداريم دست به شكلات و گوشت قرمز و خوردني هاي ديگر بزنيم ! مى رود ورزش و پياده روى مى كند و سبزى و ميوه مى خورد و دست به هله هوله هاى ديگر نمى زند . وقتى مى خواهد مواد غذايي بخرد آنقدر بالا و پايين شان مى كندو ميزان چربى و اندازه ى نمك و چيز هاي ديگرش را مى خواند كه حوصله ما سر مى رود .
آن يكى رفيق مان - سعيد - اگر چه هم كلسترول دارد ، هم قند دارد ، هم فشار خونش بالاست ، و هم وزنش زياد است ، اما بر خلاف كامبيز ، چندان در پى رژيم و مژيم و اينجور كارها نيست و هر چه هم دستش بيايد مى خورد . خودش مى گويد صبح كه مى خواهم از خانه بيايم بيرون ، زنم يك مشت قرص هاى رنگ وارنگ را - كه هر كدام شان به درد يك بيمارى مى خورند - به دستم مى دهد و من آنها را قورت مى دهم و مى روم سر كارم !
دوست ديگرمان - ممد آقا - تازگى ها به درد ما ها مبتلا شده و او هم كلسترولش بالاست ، اما قرص هايش را مرتب مى خورد و چندان هم در پي رژيم و پياده روى و ورزش و اينحرف ها نيست .
خود من هم كه واويلا !آنچنان كلسترولم بالاست كه دكترم به من مى گفت اگر اين قرص ها را نخورى و روزى دستكم يك ساعت ورزش نكنى ، رفتنى هستى ! يعنى اينكه احتمال سكته قلبى يا مغزى ات بسيار است .
همه ى اينها را گفتم ، اين را هم بگويم كه خيال نكنيد ما پير و پاتال هستيم و پاى مان لب گور هست ها !؟ ما ، هر چهار تا مان، دور و بر پنجاه سالگى پرسه مى زنيم و هنوز به نيمه دوم عمر نرسيده ايم ، اما اين بيمارى كلسترول و قند و فشار خون دست از سر مان بر نميدارند !
چند وقت پيش من از ترس رفتم يك دوچرخه خريدم ، دويست و خرده اى دلار دادم و يك دوچرخه ى حسابى خريدم و آوردمش خانه و گذاشتمش توى گاراژ . تصميم داشتم صبحهاى خيلى زود از خواب پا بشوم و بروم دوچرخه سوارى ! اما حالا مدت هاست كه آن دوچرخه توى گاراژ افتاده است و من هر وقت چشمم بهش مى افتد خنده ام مى گيرد ! با خودم مى گويم : از هفته آينده دوچرخه سوارى را شروع خواهم كرد ! اما هنوز كه هنوز است آن " هفته آينده " نيامده است و من اگر چشم عيال را دور ببينم ، موقع شام يا ناهار ، يك تكه كره توى برنجم خواهم گذاشت و روى سالاد هم دزدكى مقدارى نمك خواهم ريخت !
خب ، حالا لابد خواهيد گفت : اين حرفها بما چه ؟ راستش مى خواستم داستانى را كه سعيد برايمان تعريف كرده براي تان باز گو كنم تا كمى بخنديد :
سعيد مى گفت : چند وقت پيش رفتم پيش دكترم ، دكترم پس از معاينه ، فرستادم براى آزمايش خون ، من هم رفتم آزمايش خون و يكى دو هفته بعد ش دوباره رفتم پيش دكترم . دكترم وقتيكه نتيجه ى آزمايشهايم را ديد گفت : سعيد ، چيكار كردى ؟ كلسترولت خيلى پايين اومده ! اصلا يه معجزه ست ! بگو تا من به مريضاى ديگه م بگم همون كارى رو بكنن كه تو كرده اى . سعيد گفت : دكتر ، بخدا روم نميشه بهتون بگم !
دكتر گفت : چى چى روت نميشه مرد حسابى ؟ بگو ببينم چيكار كردى ؟!
سعيد گفت : ميدونى دكتر ، هر چه نسخه برام نوشته بودى ، من همه شون رو انداختم توى آشغالدونى و اصلا و ابدا داروهات رو نخريدم و نخوردم !
دكتر اول كمى تعجب كرد ، بعد از جاش پا شد و آمد كاغذى را كه نتيجه ى آزمايشام توش بود جلوم گرفت و گفت : ببين سعيد جان ، اگرچه كلسترولت پايين اومده ، اما قند خونت خيلى بالاست ، فشار خونت هم طبيعى نيست ، بايد فكرى به حال شون بكنى .
سعيد گفت : خب ، ميگى چيكار كنم دكتر ؟
و دكتر با خونسردى گفت : همون كارى كه با نسخه هاي قبلى ت كردى !!
چه دنياى شگفت انگيزى ؟ !
چندى پيش ، در گرما گرم بمبارا ن هاى افغانستان ، آقاى جرج بوش رياست جمهورى امريكا ، در وزارت دفاع اين كشور حضور يافت و با امضاى چند صفحه كاغذ موافقت كرد كه در سال جارى 318 ميليارد دلار به مصرف امور نظامى و تسليحاتى امريكا برسد . آنچه هم كه از لابلاى خبر ها مى توان فهميد اين است كه بودجه نظامى امسال امريكا نسبت به بودجه ى سال گذشته 30 ميليارد دلار افزايش نشان مى دهد !
صد البته، اين گيله مرد نخود هر آش، نه اقتصاد دان است و نه از سياست و مياست چيزى مى داند ، اما به عنوان يك آدميزاد كنجكاو مى خواهد بداند كه با اين 318 ميليارد دلار چند ميليون نفر از مردم فلكزده ى دنيا را مى توان از گرسنگى و فقر و مرگ و بيخانمانى نجات داد ؟
راستش را بخواهيد ، هر وقت كه گذرم به خيابان هاى سانفرانسيسكو يا لس آنجلس مى افتد ، از ديدن اينهمه آدم هاى بينوايي كه بعنوان homeless شناخته شده اند و در خيابان ها و ايستگاه هاى راه آهن و متروهاى زير زمينى مى خوابند خجالت مى كشم و به خودم مى گويم :يعنيى مملكتى كه فقط در يك سال 318 ميليارد دلار صرف توپ و تانك و موشك و هواپيما و ابزار و آلات آدمكشى و خانه خراب كنى مي كند نمى تواند يك ميلياردش را بدهد براى همين بينواها سر پناهى بسازند تا در سرماى بى پير زمستان اينطور توى خيابانها نلرزند و از روى ناچارى خودشان را با ودكا و كوكايين و هروئين گرم نكنند ؟
بعد بياد همه ى گرسنگان و بى پناهان دنيا مى افتم و يادم مى آيد كه بر اساس آمار سازمان تغذيه و كشاورزى ملل متحد ،سالانه 36ميليون نفر در سراسر جهان از گرسنگى ميميرند كه اكثريت قريب به اتفاق آنان را كودكان تشكيل مى دهند
آه كه با اين 318 ميليارد دلار ، ميشد براى ميليون ها نفر در سراسر جهان كفش و كلاه و غذا و پوشاك خريد و ميليون ها شكم گرسنه را سير كرد و ميليون ها سر پناه براى بي پناهان دنيا ساخت . اما چه كنم كه مرا در اين عرصه ى بيداد ، ياراى هيچ، جز فرياد زدن نيست .
چند روز پيش ، من و پسر سيزده ساله ام سوار ماشينم بوديم و از مزرعه بر مى گشتيم ، راديوى ماشين روشن بود و خبر مربوط به اختصاص 318 ميليارد دلار براى امور نظامي و تسليحاتى را پخش مى كرد .
گفتم : پسرم ، فهميدى چه مى گويد ؟
پسرم گفت : بابا ، ميشود بمن بگويي چند تا صفر بايد جلوى 318 بگذاريم تا بشود 318ميليارد ؟
گفتم : نمى دانم پسرم ، اما يك چيزى را برايت بگويم : من و نسل من مى خواستيم دنيا را تغيير بدهيم ، مى خواستيم جهان بهترى بسازيم ، جنگيديم . انقلاب كرديم . آواره شديم . دو باره جنگيديم . اما سر انجام ، راه به جايي نبرديم .راستش شكست خورديم . اميد وارم اما ، نسل شما بيش از ما بجنگد . پيروز بشود . و جهان را تغيير دهد . اين جهان عفن سرشار از بيداد را ....!
به فلك مى رود آة سحر از سينه ى من
تو همى بر نكنى ديده ز خواب سحرى
خفتگان را خبر از محنت بيداران نيست
تا غمت پيش نيايد ، غم مردم نخورى ....... سعدى

Sunday, March 24, 2002
خدا هم به فروش مى رسد ..!!
ممد آقا همكار ما بود ، از آن آدم هايي بود كه با همه كس مي جوشيد و با خيار جاليز مردم دوست مى گرفت . فارسى را با لهجه ى زيباى تركى صحبت مى كرد و در ساده دلى و صداقت و رك گويي و بى ريايي همتا نداشت .
بعد از انقلاب - كه آقايان انقلابيون روز شنبه ، شروع به پاكسازى و اخراج كارمند ها كرده بودند - يك شب خانه دوستى مهمان بوديم ، چند تا از بر و بچه هاى همكارمان آمده بودند و نشسته بوديم تخته بازى مي كرديم و نم نمك هم دمى به خمره مى زديم و از بحث سياسىو جدل هاى باب روز هم غافل نبوديم . ممد آقا هم آمده بود و با آن لهجه ى قشنگش جوك تعريف مى كرد و ما را مى خندانيد .
بعد از اينكه شام مان را خورديم ، يكى دو تا از بچه ها شروع كردند به بازى تخته نرد و چند تا ديگر از برو بچه ها هم شروع كردند به بحث و جدل ...
يادتان مى آيد كه در آن روزهاى پر تب و تاب انقلاب ، جوان هاى ما يا طرفدار مجاهدين بودند يا فداييان . ... و در مهمانى ما هم برو بچه ها در دو گروه به جان هم افتاده بودند و داشتند در باره ى تبيين جهان توى سر و كله ى همديگر مى زدند . ممد آقاى ما كه نه اهل بحث بود و نه حال و حوصله ى تخته بازى را داشت ، گوشه اى نشسته بود و داشت براى خودش سيگار دود مى كرد و استكانى بالا مى انداخت .اما در گرما گرم بحث ، يكهو سرش را بلند كرد و با صداى نتراشيده نخراشيده اى گفت : من كه ديگر نه پيغمبر را قبول دارم نه امام را !! و اين را چنان گفت كه مجلس در سكوت مطلق فرو رفت .
پس از چند ثانيه ، يكى از بچه ها از ممد آقا پرسيد : خدا را چطور ؟ آيا خدا را قبول داريد ؟
ممد آقا در جواب گفت : والله ، خدا را قبول دارم ، اما اگر حالا يكى پيدا بشود ده هزار تومان به من بدهد ، خدا را هم ديگر قبول نخواهم داشت !!!
حقيقت...
" برتولد برشت " مى گويد : آنكه "حقيقت " را نمى داند نادان است ، اما ، آنكه " حقيقت " را مى داند و انكار مى كند تبهكار است ...

Wednesday, March 20, 2002
دوستان !
سلام بر شما و بهاران خجسته باد
براى همه ى شما عزيزان ، سالى سرشار از شادكامى و بهروزى ،آرزو دارم . با درود و آرزوهاى خوب : گيله مرد

Monday, March 18, 2002
قاضى شرع ...
يغماى جندقى ، شاعر بزرگ و طنز پرداز چيره دست عصر قاجار ، كه همواره با شيخ و ملا و مفتى و قاضي شرع و آيات عظام ! و ارباب محاسن دراز و عمامه داران مفتخور در نبرد بود و عمرى را در آوارگى زيست ، شعرى دارد با اين مضمون :
قاضى شهر ما زنى دارد
دل سراپرده ى محبت اوست
دختر ماه منظرى دارد
ديده آيينه دار طلعت اوست
پسرش پا نهاد بر دوشم
شانه ام زير بار منت اوست
پانزده روزه هر سه را گادم !
هر كسى پنج روزه نوبت اوست !!
يغماى جندقى ، همچنين بيت زيبايي دارد با اين مضمون :
زن عالم بگادند اين دو خر ملا و سگ صوفى !
خلاف من ، كه گادم هم زن اين ، هم زن آن را !
خشكيد و كوير لوت شد دريا مان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زين تيره دل ديو صفت ، مشتي شمر
چون آخرت يزيد شد دنيامان !...........مهدى اخوان ثالث
تيز رو ...
امروز صبح ، نشسته بودم پشت پنجره و ريزش باران را تماشا مى كردم .نگاهى به آسمان ابر آلود كردم و رفتم توى فكر و خيالات...يكوقت ديدم كه دارم توى كوچه پسكوچه هاى ولايت پرسه مى زنم . به ياد آن درخت تنومند " ليلكى " افتادم كه جلوى خانه مان سر به آسمان ساييده بود و تابستان ها سايه ى دلنشينى داشت و گهگاه هم خارهاى زهر آگينش توى تن مان مى خليد .
باران ، همچنان يكريز مى باريد، ومن در عالم خيال از لاهيجان به شيراز ، از شيراز به بوئنوس آيرس ، و از آنجا به رضاييه و تبريز پرواز مى كردم .
يادش بخير ، ما توى ولايت مان ، گداى لنگ نيمه لالى داشتيم كه روزهاى سه شنبه پيدايش مى شد و با گونى كوچكى كه بر دوش داشت ، لنگان لنگان از اين خانه به آن خانه مى رفت و يك بشقاب برنج مى گرفت و توى كيسه اش خالى مى كرد و با لكنت زبان دعايي مى خواند وراهش را مى كشيد و مى رفت .
هر وقت كه به خانه ما مى آمد ، گوشه اى از حياط خانه مان مى نشست و ناهارش را با رغبت مى خورد و دعايي بدرقه راهمان مى كرد و پي كار و كاسبي اش مى رفت .
ما اسمش را گذاشته بوديم " تيز رو ! " حالا چرا ؟ لابد به سبب لنگان لنگان راه رفتنش !
حالا شايد سى و چند سال از آن روزگار مى گذرد و بيش از بيست سال است كه من آواره ى كشور ها و قاره ها هستم ، اما هنوز " تيز رو " را با همان شكل و شمايلش به ياد دارم .
گاهگدارى كه دلم از اين غربت غريب و از اين زندگانى سگى مى گيرد ، آرزو مى كنم كاش در ايران بودم و كاش مى توانستم از همان درخت : ليلكي " بالا بروم ، و كاش مى شد همان خارهاى زهر آگين درخت " ليلكى " بر تنم مى خليد و اشكم را در مى آورد !
باور كنيد ، دلم حتى براى همان " تيز رو " هم تنگ شده است !
تو مى بايد خامشى بگزينى
بجز دروغت اگر ، پيامى نمى تواند بود !
اما ، اگرت مجال آن هست
كه به آزادى ناله اى كنى
فريادى در افكن .
و جانت را به تمامى
پشتوانه ى پرتاب آ ن كن ... احمد شاملو
تو مى بايد خامشى بگزينى
بجز دروغت اگر ، پيامى نمى تواند بود !
اما ، اگرت مجال آن هست
كه به آزادى ناله اى كنى
فريادى در افكن .
و جانت را به تمامى
پشتوانه ى پرتاب آ ن كن ... احمد شاملو

Sunday, March 17, 2002
كتاب مقدس ...
روز يكشنبه ، صبح اول وقت ، يك دوشيزه خانم خوش بر و روى سياه پوست معطر ، در حاليكه يك جلد كتاب مقدس و يك مشت جزوه هاى جور واجور و رنگ وارنگ در بغل داشت ، زنگ خانه مان را زد و با هزار ناز و ادا و اطوار و قميش و قربان صدقه ، مي خواست مرا به دين نصارا دعوت كند ! كلى براى من صغرا كبرى چيد كه اگر صبحها دعا بخوانم ، چنين و چنان خواهد شد و همه ى گرفتارى هاى مادى و روانى و خانوادگى و اجتماعى ام يك شبه بر طرف مى شود !! بعدش هم سه چهار تا كتاب و مجله به من بخشيد و از من قول گرفت صبحها قبل از هر كارى ، چشم هايم را ببندم و دعا كنم !
راستش را بخواهيد ، من نه ميانه اى با اهل دين دارم و نه آبم با اين جماعت به يك جو مي رود ، ولى نميدانم چرا ياد يك نويسنده ى سياه پوست آفريقايي افتادم كه مى گويد : " ما صاحب سرزمين مان بوديم تا اينكه سر و كله ى مبلغان مذهبى پيدا شد ، آنها كتاب مقدس را به دست ما دادند و گفتند :چشم هاي تان را ببنديد و دعا كنيد . ما هم چشم هاي مان را بستيم و دعا كرديم . اما وقتى چشم هاى مان را باز كرديم ديديم آنها شده اند صاحب مملكت وما شده ايم صاحب كتاب مقدس !!!
رى ، دماوندى دارد ، همدان الوندى
اصفهان ، رودى و ، شيراز صفايي دارد
طوس ما ، از بركت هاى امامى كه در اوست
هر قدم عاجز و آخوند و گدايي دارد ! " م . اميد "
مساحقه ...!
اگر گفتيد " مساحقه " يعنى چه ؟، والله بنده هم تا همين چند وقت پيش چنين كلمه اى هرگز به گوشم نخورده بود ، اما از آنجا كه اين روز ها بفكر افتاده ام معلومات دينى ام را بالا ببرم بلكه بتوانم حجت الاسلامى ، ثقه الاسلامى ، امامى ، چيزى بشوم ، همه ي فكر و ذكرم اين است كه با خواندن كتاب هاى گرانقدر اسلامى ، به معلومات خودم اضافه كنم !
" مساحقه چى " همان است كه اين فرنگى هاى لعنتى به آن مى گويند :lesbian ، يعنى به زبان ساده تر ، مساحقه نوعى هماغوشى است كه بين دو زن انجام مى گيرد !
حالا دلتان مى خواهد بدانيد سزاى مساحقه گران در آن دنيا چيست ؟ پس بخوانيد :
" چون قيامت شود ، آنها را مى آورند و لباس هايي كه از آتش بريده شده بر آنها مى پوشانند ، و مقنعه هاى آتشين بر سر شان مى بندند ، و زير جامه هاى آتشين به بدن شان مى پوشانند ! و عمود هاى آتشين در جوف شان !! فرو كنند ،و آنها را در جهنم اندازند ... "
.به نقل از كتاب" معاد" نوشته شهيد محراب حضرت سيد عبد الحسين دستغيب
مى شود از شما خواهش كنم معنى " جوف " را از من نپرسيد ؟ مگر شما توى خانه تان لغتنامه نداريد ؟ خب ، ورداريد ورق بزنيد ديگر !!!
اى دوست ...
اى دوست ، تو نيز مى توانى
در زمره ى اين رجال باشى
در مدت اندكى چو آنان
داراى زر و ريال باشى
شب تا به سحر ز باده سر مست
در مجمع اهل حال باشى
مشروط بر آنكه بر دهانت
چسبى بزنى و لال باشى !!!

Saturday, March 16, 2002
حرف هاى جاهلانه ....!!
جاهل اولى : هاى و هويي شد ، كچله هم به نوايي رسيد !
جاهل دوم : چى شده حسين آقا جون ؟ انگار كسي دست به دمبك ات گذاشته !؟چرا امروز روى سگت اينقدر بالاست ؟
جاهل اولى : هيچي بابا ، از چنگ رمال در اومديم ، افتاديم تو چنگ دعا نويس !!
جاهل دوم : بگو از مرغ و بره افتاديم به نان و تره !
جاهل اولى :اين چاچول باز چاخان چاله حوضى - حاجى معده اى - حالا كه دم گاوى به دستش اومده ، و دستش رو به خيك شيره بند كرده ، همچى براى ما پز و افاده مياد كه انگارى آقا خواهر زاده ي عنكبوته و ما بچه ى پيش از قباله !! همچى حيا رو خورده و شرم رو هم به كمرش بسته كه انگارى همه ى دور و برى هاش خاله ن و خوار زاده ، ما بيجيم و حرومزاده !!
جاهل دوم : كدوم حاجى معده اى رو ميگى ؟ نكنه حاجى چس خور رو ميگى ؟همونى كه از نعل خر مرده هم نمى گذره ؟ !!
جاهل اولى : آره ديگه بابا ، همون چس خوره ديگه ! به گمونم جيك و بوكش با اين حاجى جهوده كه حالا رئيس كميته ست يكي يه و با كون گنجشك مى خواد تخم غاز بكنه !!هر چى بهش ميگم حاجى ! با خرس تو جوال نرو ، و اينقدر هم باد به برودت ننداز به خرجش نميره !!
جاهل دوم : اين يارو ، حاجى جهوده هم كه بقدرتى خدا ، از قليون چاق كردن ، فقط پف نم زدنش رو بلده ! اينقده هم اهن و تلپ داره كه با هفتاد من عسل نميشه خوردش !
جاهل اولى : آره جون تو ! دور و برش رو اينقدر از اين تته قمر ها و ده ده سياه ها و عمه گرگه ها و يه مشت تاپاله بند پهن پا زن گرفته ن كه يارو خيال ورش داشته على آباد هم لابد شهريه !! انگار ما يادمون رفته كه يارو تا همين ديروز ، تاپاله رو عوض تافتون مي گرفت و اخ و تف رو عوض شاهى سفيد ور ميداشت !!
جاهل دوم : ببين دنيا چه فيسه ....خر چسونه رئيسه ! مى خواستى بهش بگى : حالا كه به خدا نزديكى ، شفاعت ما رو هم بكن !! ما رو باش كه تره تيزك كاشتيم قاتق نان مان بشود قاتل جان مان شده است ! بيخود نيست كه ميگن : تغارى بشكند ماستى بريزد ....جهان گردد به كام كاسه ليسان !
جاهل اولى : برو بابا ، تو هم كه مثل آب دهن آسيد ابوطالب شدى داداش ! دارى جفنگ ميگى ! من دارم از اون حاجي چس خور بد قلق بد عنق بد قماش بد شگون بد قواره ى بد كردار بد لعاب بد مروت بد مصب بد نعل بد لقمه ى بد كله ى بد فقره ى بد قلب بد دماغ بد جنم بد پك و پوز بد دهن بد پيله ى بد جنس بد نام بد ذات صحبت مى كنم ، تو دارى برام شعر مى خونى ؟ اونم كوچه شعر ؟ به قول خان عمو : با همين پرو پاچين مى خواى برى چين و ماچين ؟
جاهل دوم : ببين داداش ! ما جاهليم ! تا هستيم هم به ريش ات بستيم ! ما كه نوكر داروغه نيستيم هر كارى ازمون بر بياد . ما جاهليم ، كارمون هم اينه كه با چاقو مى زنيم دل و روده ى هر چه آدم ناكس رو مى ريزيم بيرون !! بيطارى رو هم رو خر كولى ياد نگرفتيم !كلى پشم و پيله بباد داديم تا شديم جاهل ! جاهلى ، مثل پالان دوزيه ، درياي علمه ! ملايي نيست كه فقط ورور بخواد !
من براى خاطر دلدار مهرويم به مكتب مى روم
ورنه پندارم كه ملا از درخت افتاد و كونش پاره شد !
حالا ميگى چى ؟ مى خواى بزنم دل و روده ى اين حاجى چس خوره رو بريزم بيرون ؟ يا مي خواى همچى بزنمش كه با برف سال ديگه بياد پايين ؟
جاهل اولى : خدا از عمر ما بردارد بگذارد روى عقلت داداش ! مگه ما خودمون چوب باقلاييم كه مي خوايم چماق بديم دست خرس ؟ از اون گذشته ، اگه براى عوعوى هر سگي سنگى بيندازند ، نرخ سنگ ، مثقالى به ديناري مي رسه ! مگه نشنيدى كه از قديما ميگن : چه كار دارى به جو درو ...؟ نانى بخور ، راهى برو !
جاهل دوم : ميدوني داداش ؟ راستش مام ديگه پيزى افندى شديم ! اقبال مون به برج ريقه ! ديگه با الدرم بلدرم و هارت و پورت و توپ و تشر و قارت و قورت و عر و تيز و شارت و شورت شمر خوانى كردن ، كارى از پيش نميره ! بهتره بريم سرمون رو بكنيم تو توبره ىهمين حاجى چس خور وحاجى جهوده و تا دير نشده و اين آژان دلهره ها و ابو پشمك ها از دين و دايره در نرفتن ، دستك و دمبكى درست كنيم و بسيم رييس كميته اي ، چيزى و گرنه كلاه مون پس معركه ست ! مگه نشنيدى از قديم ميگن :
مي زنم چهچه ى بلبل ، كه خرم بگذره از پل ؟!
يالله ! پا شو راه بيفت ! بريم با گرگ دنبه بخوريم با چوپان گريه كنيم !
جاهل اولي :
با ديگران خورى مى و با ما تلو تلو
قربان هرچه بچه ي خوب سرش بشو !!
پرده مي افتد
يا امام رضا ... !
يك بنده خداى اهل دلي ، چون كفرش از اين حقه بازى ها و ريا كارى هاى آقايان ملايان بالا آمده بود ، دست به دامان امام رضا شد بلكه معجزه اى بفرمايد و شر اين اعوان و انصار شيطان را از سر ملت ايران كم بفرمايد !!
گلايه هاى اين بنده خداى اهل دل را با هم مى خوانيم :

آخوند و سيد و كلاش ، يا امام رضا
خورند آش رو با جاش يا امام رضا
يزيد و شمر در ايران شده ولى فقيه
فقيه ، هيتلر بود كاش ، يا امام رضا
زعيم ملت ايران شده على مطرب
يكى دگر بنشان جاش يا امام رضا
سران لشكرى و كشورى ، بلا نسبت
شده اراذل و اوباش ، يا امام رضا
طلا شود مس و ، از مملكت رود بيرون
تو فكر گنبد خود باش ، يا امام رضا !
گر انقلاب نموديم ، خود غلط كرديم
چقدر بايد خورد پاش ؟ يا امام رضا ؟
خلاصه ، درد سرت كم كنم ، براى خدا
بزن به ريشه اوباش ، يا امام رضا !!
سخن دراز ، ولى قافيه چو دل تنگ است
به فكر ملت ما باش ، يا امام رضا!!!

Thursday, March 14, 2002
بوى دل ...
امروز نميدانم چرا ياد ها و خاطره هاى دوران كودكى ام در من جان گرفته بود . وقتي كه داشتم در ميان مزارع سر سبز شمال كاليفرنيا رانندگى مى كردم ، يكباره بر بال هاى خيال نشستم و به شاليزارهاى سبز و باغات چاى لاهيجان پر كشيدم و شعر زيباى شفيعى كدكنى را با خودم زمزمه كردم كه :
اى كاش ... اى كاش آدمى وطنش را
مثل بنفشه ها " در جعبه هاى خاك "
يك روز مى توانست ،
همراه خويشتن ببرد هر كجا كه خواست
در روشناى باران
در آفتاب پاك ....
براستى ، روزگار كودكى مان ، روزگارى بود كه از سنگ و گل ، بوى " دل " مى آمد ، و اينك روزگارى است كه از " دل " ، بوى سنگ و گل مى آيد !!
هستم ...
دكارت مى گويد : مى انديشم . پس هستم .cogito ergo sum
من هم بايد بگويم كه : مى نويسم ، پس هستم !
بايد براى شما اعتراف كنم كه : از روزى كه من اين weblog را راه انداخته ام شديدا به آن معتاد شده ام ! وقتى كه خسته و مانده از سر كارم بر ميگردم ، سلام عليك مختصري با عيال و بچه ها مي كنم و يكراست مى روم توى كتابخانه خودم و مي نشينم پاى كامپيوتر و پرت و پلاهايم را مى نويسم ، واصلا يادم مى رود غذايي را كه عيال روى ميز گذاشته است بخورم .
تا الان گوش شيطان كر، هنوز عيال اعتراضى نكرده است كه چرا اينقدر پاى كامپيوتر مى نشينم . چه ميدانم شايد توى دلش خوشحال است كه از نق و نوق هاى من خلاص شده است
بگذريم : برايتان بگويم كه من در شب هاى تنهايي ام حافظ و مولانا مى خوانم ، و اين هم يك شعر جانانه از مولانا و نگاه عميق او به زندگى و مرگ :
اتفاق اين جهان افتادنى ست ...عاقبت اين نردبان افتادنى ست
ابله است آنكس كه بالا تر نشست ...استخوانش سخت تر خواهد شكست !

Wednesday, March 13, 2002
ميازار مورى ....
مى گويند : در دفتر كار لاجوردى - قصاب اوين - تابلويي نصب بوده است با اين مضمون :
ميازار مورى كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است !!
دلم مى خواهد بدانم در اتاق آن آدمخوار جمارانى ، چه تابلويي نصب بوده است ؟!
زيارت كعبه ...
حدود چهل و چند سال پيش - در زمان آن اعلى زحمت رحمتى - يك بنده خداى يزدى ، تصميم مى گيرد برود به زيارت خانه خدا ...
اين آقاى آسيد ابوطالب يزدى ، وقتيكه به مكه مي رسد . به علت پر خورى و زياد خوردن گوشت ، حالش به هم مى خورد و توى حانه خدا استفراغ مي كند و يا به قول عرق خورها شكوفا مى شود !
شرطه ها و گزمه هاى عربستان ، بجاى اينكه اين بنده خداى طالب حج را به بيمارستانى - جايي برسانند ، يقه اش را گرفتتد و كشان كشان بردندش پيش قاضى شرع !
آقاى قاضى شرع هم در يك چشم بهم زدن، فرمان قتل آسيد ابوطالب را به اتهام شكوفا شدن در صحن خانه خدا !! صادر كرد و شرطه هاى بى انصاف هم گردن بيچاره آسيد ابوطالب را زدند !!
اين ماجرا ، روابط ايران و عربستان را مدتي شكر آب كرد و روزنامه هاى دو طرف ، چند ماهى فحش هاى آبدار نثار يكديگر مى كردند تا اينكه نميدانم كدام شير پاك خورده اي پا در مياني كرد و و سر و ته قضييه را يك طورى به هم آورد .در اين ميان طنز پردازان هم بيكار ننشستند و شعر هاى با مزه اى در اين باره سرودند كه بهترين آنها شعرى است از يزدانبخش قهرمان ، با اين مضمون :
طالب بن حسين يزدى را ....شوق ديدار كعبه بود به سر
رفت و در كعبه ريدمانى كرد ...كه جهان شد ز ريدمانش خبر !
گردنش را زدند و كيفر داد ... سنى خر به شيعه ي خر تر !
كرد طالب به يك كرشمه دو كار ...داد درسي به طالبان دگر
هم در آن خانه مقدس ريد ....هم كه شد يك خر از جهان كمتر ...!!!
ترا به دستان بريده ى حضرت عباس !! حالا مرا به فحش نگيريد كه چرا مثلا به مقدسات خلق هاى مسلمان توهين كرده ام . به گلوى عطشان حضرت على اصغر قسم من از واژه ي " خلق ها " مى ترسم !
خلق ها !! چه واژه ي وحشتناكى !!!
زيبا پرستان !
در تاريخ ادبيات ايران مي خوانيم كه : در ميان فرقه هاى گوناگونى كه پس از اسلام در ايران پا گرفتند ، فرقه اى بوده است به نام " حلمانيه " - منسوب به ابوحلمان دمشقى ايراني الاصل - كه به حلول و تناسخ اعتقاد داشتند .
آنها معتقد بودند كه خداوند در اشخاص زيبا حلول مى كند و به همين سبب پيروان اين فرقه ، بر صورت زيبا سجده مي كردند !
اي بابا ! پس من گيله مرد هم از فرقه حلمانيه بودم و خودم هم نمى دانستم ؟

Monday, March 11, 2002
بهشت ...!!
يك آقاى زارع ايرانى آمده بود امريكا . آمده بود تا قوم و خويش ها و فك و فاميلش را ببيند .چند روزى در لس آنجلس و سانفرانسيسكو و سن حوزه پرسه زد و ديدني ها را ديد و شنيدنى ها را شنيد و با تماشاى پل ها و آسمانخراش ها و جاده ها و بزرگراههاى عريض و طويل ، مدام با خودش مى گفت : لا اله الا الله !!!قدرت خدا را مي بينى ؟!
يك روز به همراه رفيقم - مسعود - آمده بود ساكرامنتو تا مرا ببيند ، وقتى كه داشت از كنار مزارع سر سبز و كانال هاى آبرسانى ميگذشت رو به رفيقم كرد و گفت : ميدونى مسعود ، خداوند، بهشت را به اين آمريكايي ها داده و " وعده اش " را به ما ...!!
گاوها ....و آدم ها ...!
دخترك قيافه ي شرقى ها را دارد . موهاى بلند سياه ، چشمان درشت و دماغ كشيده .اما لهجه ي شرقى ها را ندارد . به مغازه ام آمده است تا سيگار بفروشد .نماينده ي يك كمپانى سيگار است .
وقتيكه لهجه ام را مى بيند مى گويد : عرب هستى ؟
مى گويم : نه ، ايرانى هستم
پير مردى كه به حرف هاي مان گوش مى دهد از دخترك مى پرسد : تو كجايي هستى ؟
مي گويد : پدرم هندى و مادرم انگليسي است و من در انگلستان زاده شده ام .
پير مرد مي پرسد : راست است كه در هندوستان ، آدم ها و گاوها زير يك سقف زندگى مى كنند ؟
دخترك ، انگار حرف توهين آميزى شنيده باشد با قاطعيت مى گويد : نه !! مگر چنين چيزى هم ممكن است ؟
و من ، به ياد اروجعلى مى افتم :
اروجعلى ، شاگرد مدرسه اى بود كه من " آقاى مدير " ش بودم . صحبت سي سال پيش است ، خانه شان يك چارديوارى گلى بود با سقفى حصيرى ، و توى آن سوز سرماى رضاييه ، سگ هم نمى توانست تويش بند بشود !
توى همين چار ديوارى ، دو تا گاو و سه تا گوسفند و دو تا گوساله و يك سگ نحيف پشمالو زندگى مى كردند . يعنى گاو و گوسفند ها بالاى اتاق مى خوابيدند و اروجعلى و خانواده اش پايين اتاق دم در ....وسط اتاق چاله اى كنده بودند كه هم تنور شان بود ، هم بخارى شان و هم آشپز خانه شان ...
مى خواستم از پير مرد بپرسم : چطور است كه شما با سگ ها و گربه هايتان توى يك اتاق زندگى مي كنيد ، اما ديگران نمى توانند با گاو و گوسفند شان زير يك سقف بخوابند ؟ اما از خيرش گذشتم !

Sunday, March 10, 2002
داستانى از 20 سال پيش !
در گرماى مرداد ماه تهران ، توى آ ن شلوغى و دود و بوق و سرسام ، بالاخره يكي از آن تاكسى هاى نارنجى رنگ ، با شنيدن " پنجاه تومان مهر آباد " جلوى پاى من ترمز كرد ،
رانندهى تاكسي جوانكى بود كه در حول و حوش بيست و سه چهار سالگي پرسه مى زد ،از حرف زدنش و رفتارش مى شد فهميد كه دستكم ديپلمي دارد يا از دانشگاهى بيرون آمده است .
توى خيابان سعدى ، در حاشيه ي خيابان ، آخوند گردن كلفتى - از آنها كه بقول مادر خدا بيامرزم تبر هم گردن شان را نمي زند - به انتظار تاكسي ايستاده بود ،
با شنيدن " ميدان آزادى " جوانك زير پاى آخوند ترمز كرد و گفت : بفرماييد بالا حاج آقا !
حاج آقا عبايش را جمع و جور كرد و تن سنگين و فربه اش را روى صندلى عقب جا داد و نگاهى به من و نگاهي به راننده ي تاكسي انداخت و با لهجه ي غليظ عربي گفت : سلامون عليكم !
راننده ي تاكسى دنده اى چاق كرد و راه افتاد ، اما هنوز سيصد مترى نرفته بود كه از توى آيينه نگاهى به آخوند كرد و گفت : ببخشين حاج آقا ! فرمودين ميدان امام حسين ؟
آخوند گفت : نه برادر ، عرض كردم ميدان آزادى !
رانندهي تاكسي در حاليكه قيافه ي مظلومانه اي به خودش گرفته بود تاكسي را در حاشيه ي خيابان نگهداشت و گفت : خيلى معذرت مي خوام حاج آقا ! ما به ميدان امام حسين مي رويم !
آخوند كه تازه مي خواست با دستمال بزرگ ابريشمى ، عرق صورتش را پاك كند ، دو سه تا كلمه ي قلمبه سلمبه ي عربي گفت و از تاكسي پياده شد .
راننده ي تاكسي دنده اي چاق كرد و راه افتاد ، من به هواى اينكه نكند مقصد مرا هم اشتباه شنيده است گفتم : ببخشين داداش ، مگه شما به فرودگاه مهر آباد نميرين ؟
در جوابم گفت : چرا داداش
گفتم : خب ، چرا اين آخوند بيچاره رو پياده ش كردى ؟
خنده اى كرد و گفت : اين فلان فلان شده ، آنجا زير سايه درخت ايستاده بود ، آوردمش اينجا تا توى آفتاب بايستد و بفهمد خلايق بد بخت زير اين آفتاب چه مى كشند !!!
نقل از كتاب : در پرسه هاى در بدرى .... چاپ سوم . صفحه ي 118 - نوشته ي : حسن رجب نژاد

عشق اين است ...
در كتاب تذكره الاولياى عطار مى خوانيم كه : وقتى حسين منصور حلاج را براى اعدام به پاى دار مى بردند ، درويشى از او پرسيد كه عشق چيست ؟
حلاج گفت : امروز بينى و فردا و پس فردا ...
آن روزش بكشتند ، ديگر روزش بسوختند ، و سوم روز ، خاكسترش به باد بر دادند ....كه يعنى : عشق اين است !!
جامعه ى اتسانى ...
يك اوستاى حمامى ، در باب جامعه انسانى چنين فرمايشات دارد :
جامعه ي انسانى به دو گروه تقسيم مي شود : اول آنهايي كه زير دوش ايستاده اند ! دوم انهايي كه چشم شان غرق در كف صابون است !
يك روانشناس ماليخوليايي نيز معتقد است كه تنها راه خوشبختى در جامعه اين است كه آدميزاد مثل تخم مرغ باشد ، يعني بيرونش سخت و پوست كلفت ، درونش نرم و لطيف !
به عقيده ى همين روانشناس ، متاسفانه امروزه مردم عكس اين هستند . يعنى قلب شان سخت و سفت است و پوست شان نرم و حساس !!
ياد ماجراى حمام رفتن شيخ ابو سعيد ابي الخير افتادم : در كتاب اسرار التوحيد آمده است كه : در آن وقت كه شيخ به نشابور بود ، به حمام شد ، درويشى او را خدمت مى كرد و دست بر بازوى شيخ مى نهاد و شوخ - يعني چرك - از پشت شيخ بر بازو جمع مى كردچنانكه رسم ايشان است تا آن كس ببيند .
در ميان اين خدمت از شيخ سئوال كرد كه : اى شيخ ، جوانمردى چيست ؟
شيخ گفت : جوانمردى آن است كه شوخ مرد را روى او نياورى !
حاضران انصاف بدادند كه كسي در اين معنا ، بهتر از اين سخنى نگفته است . بقول حافظ عزيز :
كمال صدق و محبت ببين ، نه نقص گناه .... كه هر كه بى هنر افتد نظر به عيب كند ...
كافر ...!
داشتم يكي از اسناد تاريخى دوره ي صفويه را باز خوانى مى كردم ، نوشته بود : وقتى كه آنتونى شرلى به ايران آمد ، قصدش اين بود كه باب معاملات بازركاني بين ايران و اروپا را بگشايد ، و چون قصدش را با چند تن از دولتمردان و بازرگانان ايراني در ميان نهاد ، او را به حضور شاه بردند .
شاه از او پرسيد به چه قصدى به ايران آمده است ؟
آنتونى شرلي گفت : به قصد معامله و گشايش باب روابط بازرگانى بين ايران و اروپا
شاه از او پرسيد : چه مذهبى دارى ؟
جواب داد : كاتوليك هستم
همينكه شاه فهميد آنتونى شرلى مسيحى است ، فورا دستور داد او را از كاخ شاهى بيرون انداختند . بعدش هم امر فرمود همه ي كاشى ها و آجرهاى محوطه قصر شاهى را كه آنتونى شرلى پايش را روى آ نها گذاشته بود در آوردند و كاشي ها و آجرهاى تازه گذاشتند !!
در مورد پادشاهان صفوى آنقدر مطالب حيرت انگيز توى متون تاريخى هست كه آدميزاد گاهى از خودش مى پرسد چه جانورانى بر ايران حكومت مي كرده اند ..!! يا شايد بهتر است با تاسف بگويم چه جانورانى بر ايران حكومت مى كرده اند و مى كنند !
نوشته اند كه : روزى سربازى به شاه عباس نامه اي نوشت و ضمن شرح فداكارى هاى خود در جنگ هاى متعدد ،از شاه خواست كه دستور بفرمايند حقوق او را چند شاهى اضافه كنند .
شاه سرباز را به حضور خواست و فرمان داد آنقدر شلاقش زدند كه زير شلاق مرد ! بعد دستور داد آ ن آدميزادى را كه نامه ي اين سرباز را نوشته بود به حضورش بياورند و به بهانه ي اينكه خطش بد بوده است دستور داد دست هاي آ ن مرد بيچاره را بريدند !!
نعمت بيشمار !!
عبيد زاكانى در حكايتى مي گويد : شخصى دعوى نبوت كرد ، او را پيش مامون خليفه بردند ،
مامون گفت : اين را از گرسنگى دماغ خشك شده است . مطبخى را بخواند و فرمود : اين مرد را به مطبخ ببر ، و جامه ي خوابى نرمش بساز ، و هر روز شربت هاى معطر و طعام هاى خوش ميده تا دماغش با قرار آيد .
مردك ، مدتى بر اين تنعم در مطبخ بماند ، دماغش با قرار آمد .
روزى مامون را از او ياد آمد ، بفرمود تا او را حاضر كردند ، پرسيد كه :همچنان جبرئيل پيش تو مى آيد ؟
گفت : آرى !
گفت : چه مى گويد ؟
گفت : مي گويد كه جاى نيك بدست تو افتاده ، هرگز هيچ پيغمبرى را اين نعمت و آسايش دست نداد ، زينهار تا از اين جاى بيرون نروى !!
زخم معده ...
يك آقاى آخوندى ، معده اش درد گرفته بود و رفته بود دكتر . دكتر پس از معاينه ، نسخه اى برايش نوشت و گفت :
- اگه ميخواى زود درمون بشى ، ترشى نبايد بخورى ، سيگار نبايد بكشي ، عرق نبايد بخورى ، ترياك نبايد بكشى ، شورى نبايد بخورى ، بالاى منبر هم نبايد بروى !
آخونده با تعجب گفت : واسه چى نبايد رو منبر برم ؟
دكتر گفت : ميرى روى منبر ، گه زيادى ميخورى، واسه معده ت خوب نيست !!

Saturday, March 09, 2002
هنر و هنرمند...
در گوشه خلوتى از يك خيابان نيمه خلوت ، مرد نسبتا جوانى نشسته بود و داشت چند تا تابلوى نقاشى آبرنگ را كه خودش نقاشى كرده بود مى فروخت . منظره اى از پاييز را ازش خريدم شصت دلار .
تابلو ، پاييز يك روستاى غنوده در بستر كوهى سر به فلك كشيده را نشان مي داد و مي دانستم كه مرد نقاش با همان چند دلارى كه از فروش تابلوهايش به دست مى آورد هم چرخ زندگىاش را مى چرخاند و هم پاييزى ديگر و يا بهارى ديگر را تصوير خواهد كرد ..
ديدار اين نقاش ، مرا به ياد گران ترين تابلوى نقاشى دنيا انداخت و يادم آمد كه ژوكوند اثر لئوناردو داوينچي كه در حال حاضر در موزه لور نگهدارى مى شود يكى از گران ترين تابلوهاى روى زمين است .
با خودم گفتم : آيا ، داوينچى هم در روزگار جوانى اش ، در خيابانى نيمه خلوت ، تابلوهاى خود را به چند فرانك مى فروخت ؟
بعد ، ياد يك داستان ديگر افتادم : چند وقت پيش ، روزنامه ى همشهرى ، چاپ تهران ، گفتگوى كوتاهى داشت با يك نويسنده ى ايراني كه تا امروز چهارده - پانزده تا كتاب نوشته است و كتاب هاى خوبى هم نوشته است .
اين نويسنده - آقاى محمود گلابدره اى - در كوه هاى شميران ، در غارى زندگى ميكند !! صد البته نه بدين سبب كه از آدميان گريزان است و از ديو و دد ملول ! بلكه بدين خاطر كه از پس خرج كرايه خانه و پول آب و برق و گاز وتلفن و ماليات بر نمى آيد و زيستن در غار را بر زيستن در زندان دود آلود گند آبادى بنام تهران ، ترجيح مى دهد .
چه مى دانم ؟ لابد ما ايرانيان ، پس از مرگ اين نويسنده ، مقبره ى با شكوهى برايش خواهيم ساخت و بر سنگ مزارش چه چيزها كه نخواهيم نوشت !
حافظ مى فرمايد : آسمان كشتى ارباب هنر مى شكند...
و باز مي فرمايد : از حشمت ،اهل جهل به كيوان رسيده اند ...جز آة اهل فضل به كيوان نمى رسد .

Friday, March 08, 2002
خانه ما ....
درويشى با پسرش از راهى ميگذشت ، جنازه اى را مي بردند .پسر پرسيد كه او را به كجا مى برند ؟
درويش گفت : به جايي كه نه آب است و نه نان است و نه گليم است و نه روشنايي و نه بوريا !
پسر ناليد كه : نكند او را به خانه ما مي برند ؟!!
زبان پارسى
حكايت كنند كه :امير عبدالله بن طاهر كه به روزگار خلفاى عباسي امير خراسان بود ،روزى در نيشابور نشسته بود . شخصى كتابي آورد و به تحفه پيش او نهاد .
امير پرسيد كه اين چه كتاب است ؟
گفت : اين قصه وامق و عذرا است و خوب حكايتى است كه حكما بنام انوشيروان جمع كرده اند .
امير عبدالله فرمود كه : ما مردم ، قرآن خوانيم و بغير از قرآن و شريعت پيغمبر ،ما را از اين نوع كتاب در كار نيست ، و اين كتاب تاليف مغان است و پيش ما مردود است !!
و فرمود تا آ ن كتاب را در آَب انداختند و حكم كرد كه در قلمروى او ،هر جا از تصانيف و مقال عجم كتابي باشد جمله را بسوزند !!!
نقل از كتاب : تذكره الشعرا . دولتشاه سمرقندى
ضمنا يادتان باشد كه اين آقاى امير عبدالله بن طاهر ، نه عرب بود و نه عرب زبان ! !
حافظ مي فرمايد : از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت ......عجب كه بوى گلى ماند و عطر ياسمنى ؟
غبار .....
حضرت سعدى مى فرمايد :
اى گل خندان نو شكفته ، نگهدار ....خاطر بلبل ، كه نو بهار نماند
حسن دلاويز، پنجه ايست نگارين .....تا به قيامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند ، زنهار تا ز تو بر خاطرى غبار نما ند ....

Thursday, March 07, 2002
دنيا به مراد رانده گير، آخر چه ؟........وين نامه ي عمر خوانده گير، آخر چه ؟
گيرم كه به كام دل بماندى صد سال .....صد سال دگر بمانده گير ، آخر چه ؟ عمر خيام نيشابورى

سرتاسر دشت خاوران سنگى نيست ....كز خون دل و ديده بر آ ن رنگى نيست
در هيچ مقام و هيچ فرسنگى نيست .....كز دست غمت نشسته دلتنگى نيست ......ابو سعيد ابي الخير



































پدرم مرد !!
اى غم نهاده بر سر غم از هراس مرگ .......برگ درخت را و زمين را نگاه كن
اين برگ خاك مى شود ، اين خاك باز برگ
ما نيز چون درخت ، بايد كه تن دهيم به آن تند باد سخت :
بايد به زير خاك بيابان بريم رخت .......

پدرم ديروز مرد . به همين سادگى ! هفتاد و چند سالي بيشتر نداشت . من بيست سال بود كه او را نديده بودم . حتي يادم نيست كه قيافه ش چه شكلى بود !! تصويرى كه در ذهنم از او دارم تصوير مرد پنجاه ساله ي اهل دلى ست كه كشته و مرده ي روى خوش و موى نكوست !
پدرم آدميزاد عجيب و غريبى بود ، كلى كتاب خوانده بود و خط بسيار خوشى هم داشت . اهل دود و دم و پياله وخوشباشي هاى آنچنانى نبود ، اما كشته و مرده ى پريرويان بود . گاهى نماز مى خواند . گاهى يك مرتد تمام عيار ميشد . گاهى دشمن شيخ و شاه بود و گاهى
مردى از تبار عرفي شيرازى ! پدرم آدم عجيب غريبي بود، عمرى نانخور دولت بود ، اما يك روز عطاى نوكرى دولت را به لقا يش بخشيد و به چايكارى پرداخت ! در لاهيجان . پاى آن شيطان كوه شگفت انگيز ، زيبا ترين باغات چاي را بوجود آورد وسر انجام در بستر همان باغ پر شكوه ، سر بر آستان مرگ ساييد .
پدرم آدم عجيب غريبى بود . به هيچ چيز باور نداشت اما اين اواخر رفته بود حاجى شده بود .

Wednesday, March 06, 2002
در بهشت
يك بنده خدايي مرده بود و يكراست برده بودندش بهشت .شب كه شد يك فرشته اي آمد ويك تكه نان و دو سه تا خرما به عنوان شام به اين آقا داد و رفت . صبح كه شد فرشته ديگرى آمد و يك تكه نان و دو تا خرما بعنوان صبحانه به آقا داد و رفت .ظهر كه شد فرشته ديگري آمد و يك تكه نان و دو تا خرما به عنوان ناهار به اين بنده خدا داد و رفت !
اين بنده ي خدا يك ماه توى بهشت بود و هى ناهار و شام و صبحانه اش يك تكه نان و دو تا خرما بود . آخرش حوصله اش سر رفت و با خودش گفت :اى بابا !توى اون دنيا ما دست به سياه و سفيد نزديم و هيچ غلطي نكرديم و اونهمه نيكو كارى كرديم و اونهمه ثواب كرديم كه بياييم بهشت ،بهشت شان همين بود ؟!
پس راه افتاد و رفت گشتي دور و بر بزند . ديوارى آنجا بود ،از ديوار بالا رفت و ديد خداى من ، آنطرف ديوار بساط مهماني و پارتي روبراه هست و خلايق جهنم نشين سرگرم خوردن و نوشيدن و خوشگذراني اند !صد جور ميوه و شيريني و اطعمه و اشربه و سيورسات ديگر هم در آنجا پهن است . از ديوار پايين آمد و رفت به غرفه بهشتي اش .
شب كه شد باز فرشته اي از راه رسيد و يك تكه نان و دوتا خرما برايش آورد . اين بنده خدا كه ديگر كفرش بالا آمده بود يقه فرشته را گرفت كه : مرده شور اين بهشت تان را ببرد !آخر اين چه بهشتي است ؟اين چه بساطى است كه غير از نان و خرما چيز ديگرى گيرم نمى آيد ؟ برو ببين توى جهنم چه خبر است !هزار جور اطعمه و اشربه آنجا ريخته است اما در اينجا غير از نان و خرما هيچ چيز ديگرى پيدا نمي شود !
فرشته بهشتى نگاهى به اين بنده خداى هالو كردو با نوعى خشم گفت : چه انتظار داشتى ؟يعنى انتظار دارى براى سه نفر آدم كه توى بهشت هستند بساط شاهانه راه بيندازيم ؟!!!
ياد عمر خيام افتادم كه : گويند كه دوزخى بود عاشق و مست ......قولى ست خلاف ، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخى خواهد بود.....فردا باشد بهشت همچون كف دست !!
اى ايران
ايران عزيزم : ايران جاهل ظالم . ايران كوههاى بلند .ايران بيابان هاى سوخته و آفتاب وحشى .ايران رفتگان و ماند گان عزيز . دلم برايت تنگ شده . خيلى تنگ شده . اى بى وفاى ناكس دور . با اين بيداد تبهكاران ، واى بحال آيندگان !
بينوايان !.....
ويكتور هوگو ،نويسنده ى بينوايان ،در سال 1862 ، در پاسخ به خرده گيرى هاى آلفونس دو لامارتين ،مى نويسد :
جامعه اى كه به فقر تن دهد ، دينى كه به دوزخ باور كند ، وكشورى كه از جنگ روى بر نگرداند ، جامعه ، دين ، و كشورى فرومايه اند . من جوياى جامعه اى بدون پادشاه ، دينى بدون كتاب ، و كشورى بدون مرز خواهم بود . من اينم ، و به اين خاطر است كه بينوايان را نوشتم .....
و آلبر كامو نويسنده ى كتاب بيگانه مى گويد : انسان مي تواند وبايد عليه سرنوشت خويش شورش كند ....
و ابوالعلا معرى ، انديشمند تازى مي گويد : مردم دنيا دو گروه اند :آنها كه عقل دارند ودين ندارند و آنها كه دين دارند و عقل ندارند !!!

Monday, March 04, 2002
مرگ......
داشتم كتاب ( حديقه الحقيقه ) اثر سنايي غزنوى را مي خواندم كه توجهم به داستان شگفت انگيزى جلب شد .
داستان اين است كه يك بنده خدايي - يعني در واقع يك انسان كم آزار يا به قول خود سنايي سليم دل مردي - از كوچه اى مى گذشت ، رندى از راه رسيد و كلاه اين سليم دل مرد را ربود و پا به فرار نهاد ، مرد دل سليم بجاى آنكه بدنبال دزد بدود و كلاهش را پس بگيرد راهى گورستان شد و در گوشه اى بيتوته كرد !
يكى از راه رسيد و گفت : اى خواجه ! آنكه كلاهت را دزديده به سوى فلان باغستان دويده ، تو چرا آمدهاى به گورستان ؟!
در جواب گفت : آنكس كه كلاهم را دزديده ، اگر چه از دست من گريخته است اما از دست مرگ نخواهد گريخت و سر انجام مرگ او را سيلي زنان به همين جا خواهد آورد !!!
آن شنيدم كه از كم آزارى رندى اندر ربود دستارى
آن دويد از نشاط زى بستان وين دوان شد به سوى گورستان
آن يكى گفتش از سر سردى كه : بديدم سليم دل مردى !
تو بدين سو همى چه پويي تفت ؟ كانكه دستار برد زان سو رفت
گفت :اى خواجه گر چه زان سو شد نه ز بند زمانه بيرون شد !
چه دوم بيهده سوى بستان ؟ چو همى يابمش به گورستان ؟
كه بدين جا خود از سراى مجاز مرگ ، سيلى زنانش آرد باز !!
تعارف ايرانى !
رفته بوديم خانه دوستى مهمان ، چند نفرى آ مده بودند و بساط گپ و كفت و خاطره گويي و صد البته بحث سياسي هم داغ بود ، من هم گوشه اى نشسته بودم و داشتم به بحث حضرات گوش مى دادم . در اين ميان يك آقا و خانم ديگرى از راه رسيدند و چون توى اتاق صندلى كنار دست من خالى بود آمدند كنار دستم نشستند ،ما هم به رسم معمول سلامى كرديم ودستى داديم وچاق سلامتي ى كرديم ورفتيم دو باره توى نخ حضراتى كه كه بحث سياسى مى كردند .
آقاهه كه بغل دستم نشسته بود يك دانه شيريني از روى ميز برداشت وتعارفى هم به ما كرد و بعدش گفت :حالتون كه الحمد الله خوبه ؟
گفتم : خوبم ، خوبم ، متشكرم، و دوباره رفتم تو نخ آدم هايي كه يكپا سياستمدارند !
آقاهه دوباره گفت : انشاالله كه حالتون خوبه ؟
گفتم : آره خوبم ، متشكرم !
در اين ميان خانم صاحبخانه با سينى چاى از راه رسيد و ما هر كدام مان يك استكان چاى برداشتيم و آقاهه دوباره همينكه چشمش به چشم من افتاد گفت : خب ، چه خبر ها ؟
گفتم : خبرى نيست والله !بقول امريكايي ها : same old stuff diffrent day
خنديد و گفت : انشاالله كسالتى كه ندارين ؟
گفتم : نه نه ، خوبم ، خوبم !! زنده ايم شكر ! ام يواش يواش شك برم داشت ،با خودم گفتم :نكنه رنگ و روم طورى شده كه آقاهه هي از من مى پرسه حالم چطوره ؟! نكنه سكته ناقصى چيزى كرده ام كه خودم خبر ندارم !؟ پا شدم و به بهانه دستشويي رفتم جلوى آيينه و نگاهى به سر و صورتم انداختم و ديدم نه بابا چيزيم نيست ، نه تنها چيزيم نيست بلكه بخاطر بالا انداختن دو سه تا استكان از آ ن زهر مارى هاى ترس محتسب خورده ، صورت مان هم گل انداخته و كلى شنگوليم !
آمدم دوباره نشستم سر جايم ، آقاهه در حاليكه داشت پرتقالى را پوست مي كند گفت : خانم بچه ها خوبند كه الحمد الله ؟
گفتم : خوبند ، خوبند ، متشكرم ! بعدش توى دلم گفتم :عجب گيرى افتاديم ها !؟ آخه به اين آقاهه چه كه من خوبم يا بدم ؟ مريضم يا سالمم ؟ يه بار كه از من پرسيدى گفتم خوبم ،دو بار پرسيدى گفتم خوبم ، سه بار پرسيدى گفتم خوبم ، ديگه چرا ده بار و بيست بار مى پرسي مرد حسابى ؟
همينطور داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه آقاهه دوباره پرسيد : كسالتى مسالتى كه ندارين ؟
گفتم : ببخشين ،شما دكتر هستين ؟
گفت : نه !
گفتم : اصلا شما منو مى شناسين ؟
گفت : نه !
گفتم :پس چرا مي خواين بدونين كه من سالمم يا مريض؟
گفت : اوه ببخشين !من منظورى نداشتم ، اين يه رسم ايرونيه !
گفتم : مرده شور اين رسمو ببره قربونت برم ! تو كه ما رو زابرا كردى داداش !هى مي پرسي حالت خوبه ميگم آها ! دوباره مي پرسي حالت خوبه ميگم آها ! سه باره مي پرسي ميگم آها ! خب ، اگه مريض بودم بهت مي گفتم مريضم ديگه !!
آقاهه ، كه تا به حال به ديوونه اى مثل من بر نخورده بود ، پرتقالش را خورد ويواشكى پا شد رفت چهار رديف جلوتر نشست و من هم نفسى به راحتى كشيدم !!!
مردى مردستان !!!!
داشتم اخبار تلويزيون را در cnn نگاه مي كردم ، در خبرها آ مده بود كه در مصر ، يك آقاى محترمي را ، بجرم داشتن نوزده عيال دستگير و روانه زندان كرده اند. گويا جرم اين آقاى محترم اين بوده است كه بر اساس قوانين اسلامى تنها مى توانسته است چهار تا زن عقدى داشته باشد ،اما ايشان چون آتش شان خيلى تيز بوده و لولهنگشان هم لابد خيلي آب مى گرفته ! يكباره به همه ى بكن ونكن هاى اسلامى پشت پا زده اند ونوزده تا زن مامانى را به عقد ازدواج خودشان در آورده اند .
من وقتى اين خبر را شنيدم ،نگاهى به عيال مربوطه انداختم و گفتم:بايد به اين آقاى محترم ، بجاى زندان وجريمه و اينحرف ها، جايزه نوبل بدهند!
عيال چشم غره اى به ما رفت و يك سقلمه ى حسابى هم به دك و دنده مان كوبيد و گفت: چرا ؟
گفتم : ببين عيال ،ما يك بار توى عمر مان پاى مان توى تله ازدواج گير كرده وتا آخر عمر مان بايد تاوان پس بدهيم ، ببين اين يارو ، اين آقاى محترم مصرى ،واقعا زهره ى شير دارد كه مي تواند اولا از پس نوزده تا زن بر بيايد !دومندش اينكه واقعا بايد چه پشم و پيله اى بر باد داده باشد كه بتواند خرده فرمايشات اينهمه بي بي حكيمه وبي بي خاتون و بي بي زبيده و بي بي سلطان و بي بي طوطى و بي بي سه شنبه و بي بي حيات و بي بي زينب وبي بي نور و بي بي حور را بر آورده كند ! بنا بر اين بجاى زندان ،بايد به اين بنده خدا جايزه نوبل داد !
عيال دوباره سقلمه اى حواله دك ودنده مان كرد و در آمد كه :شما ، همه ي مردها از يك قماشيد ، سر و ته يك كرباسيد ! همه تان بند ليفه تان سست است !و اگر قارى مفت ببينيد همه تان عزاى بابا تان را مى گيريد !
ديدم نه بابا اوضاع دارد خيلى قرو قاطى مي شود ،و اگر بخواهم همينطور ادامه بدهم ممكن است دك و دنده مان خرد و خاكشير بشود ! اين بود كه قضيه را درز گرفتيم وعيال هم از خر شيطان آمد پايين .اما از شما چه پنهان هنوز هم كه هنوز است از خودم مي پرسم :مگر ميشود يك آدميزاد نوزده تا زن داشته باشد؟بعد به خودم مي گويم : از اين جانور دو پا ، هر چه بگويي بر مى آيد !!!!
ما و روشنفكران .....
يك شاعر اعدام شده ى گواتمالايي بنام _ كاستيلو _ميگويد : روزى خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من روشنفكران ابتر كشور را استنطاق خواهند كرد و خواهند پرسيد: روزى كه ملت ،بمانند آتش يك بخارى كوچك وتنها فرو ميمرد ، به چه كارى مشغول بودند؟

Friday, March 01, 2002
دوستان!
من اين وبلاگ را تازه شروع كرده ام و هزار و يك مشكل دارم. اشتباه هاتم را برمن ببخشيد و با من تماس بگيريد!
حسن رجب نژاد
گپى وگلايه اى
اندر خلقيات ما ايرانى ها.....!!
يك آقايى .خسته و خاك آلود .آمده بود توى سوپر ماركت تا نوشابه اى بخرد .نوشابه اش را خريد وبعدش با يك نوع شادى كودكانه به من گفت كه امروز صد و پنجاه دلار پول در آورده است !
پرسيدم چيكاره اى؟
باز با همان شادى كودكانه گفت:garbage man يعنى رفتگر يعنى سپور ! بعدش جرعه اى از نوشابه اش را سر كشيدو خوش وخندان از مغازه بيرون رفت .
با رفتن او من به فكر فرو رفتم . يعنى در واقع رفتم به ارزيابى دو فرهنگ: فرهنگ امريكايي و فرهنگ ايرانى .
در فرهنگ امريكايي اين شغل و مقام نيست كه به آدمى ارزش ميدهد بلكه ميزان پولى كه از شغل بدست ميايد محك ومعيارى براى ارزشيابي است .بهمين سبب است كه مثلا رييس فلان شعبه بانك كه ساعتى پانزده يا بيست دلار حقوق مي گيرد اگر بداند كه با كار كردن در فلان پمپ بنزين يا در فلان فروشگاه پول بيشترى گيرش خواهد آمد عطاى رياست بانك را به لقايش خواهد بخشيد وآنرا رها خواهد كرد اما ما ايراني ها چى ؟ ما ايراني ها هنوز كه هنوز است وقتى ميخواهيم بيكى توهين بكنيم ميگوييم مرتيكه عمله !! وعمله در فرهنگ ما مساويست با جانى ودزد وآدمكش ولات وچاقو كش !!
هنوز كه هنوز است اگر كسي بما بگويد كه پدرمان يا پدر جدمان رفتگر بوده اند دل و روده آنها را روى زمين خواهيم ريخت . چرا ؟؟ چون سپور چيزى است در رديف دزد وجانى و آدمكش !!
در فرهنگ ما آدمها بخودى خود و بالذاته داراى ارزش نيستند بلكه شغل ومقام آنهاست كه به آنها ارزش وهويت ميدهد كما اينكه بيست و چند سال از انقلاب گذشته است وخيلى چيز ها در ايران و جهان كن فيكون شده است اما هنوز كه هنوز است اگر ما به آقاى فلاني نگوييم تيمسار خودش يا زنش يقه مان را جر خواهند داد . اگر به آقاى بهمانى _ كه يك دكتراى دوچرخه سوارى يا دكتراى پنجه بكس از فلان تجارتخانه موسوم به دانشكده دارد_ نگوييم آقا يا خانم دكتر .پدر مان را خواهند سوزاند ....
شما ميرويد در فلان رستوران ايراني مى نشينيد كه غذايي بخوريد . آقايي كه دارد بشما سرويس ميدهد ممكن است روزى روزگارى در ايران كارمند ثبت احوال ابرقو يا رييس مرده شورخانه يالغوز آباد بوده باشد اگر يكبار بگوييد كه قربان دستت ميشود يك ليوان آب يخ بما بدهى ؟چنان چپ چپ نگاهت ميكند كه انگار توهيني به او روا داشته اى و با زبان بى زبانى بشما مى گويد كه : ميدانى من در ايران چيكاره بوده ام ؟؟
من ميگويم: آقاجان در ايران هر كاره بوده اى باش ! حالا در اينجا رستوران باز كرده اى و وظيفه ات هم اين است كه به خلايق سرويس بدهى . توى ايران شاه و وزير و وكيل ومدير كل بوده اي باش . من حالا اينجا توى رستورانت نشسته ام ويك ليوان آب يخ مى خواهم اينطورى هم چپ چپ نگاهم نكن !!!
ما يك رفيقى داريم كه آدم كم سوادى است يعنى در واقع در تمام عمرش لاى يك كتاب را باز نكرده است اما پسر بدى نيست .عود مى زند .گاهگداري كه ما دور هم جمع ميشويم او هم مى آيد و براي مان عود مي زند .چند وقت پيش ديدم همه دكتر فلاني صدايش مي كنند . اول خيال كردم دارند سر بسرش مي گذارند .بعد از چند روز كارت ويزيتش را بمن داد . ديدم نوشته است :دكتر فلانى .متخصص تغذيه !! پرس و جو كردم معلوم شد دو سه هفته اى رفته است دوره تغذ يه را در يكي از اين آموزشگاه هاى مخصوص امور تغذيه و رژيم غذايي ديده است و اسم خودش را هم گذاشته است دكتر !!! و جالب اينكه اگر پيشوند دكتر را جلوى اسمش نياورى ديگر باهات سلام عليك هم نخواهد كرد !!
براستى ما ايرانى ها ملت عجيب غريبى هستيم ها !!!!
من گيله مردم

من از مزارع سبز شمال مىآيم. به دست هايم بنگر كه جاى پاى مرارت خطوط اصلى اين وسعت نجيبانه است.
به چشم هايم بنگر _ اين ابرهاى بى پايان _ كه آيه هاي تضرع به سوره هاى بليغ كتاب صحراهاست.
من از مزارع سبز شمال مىآيم ز سرزمين برنج اين طلاى تلخ و سپيد كه دانه دانه ى آن قطره قطره خون من است.
من رهرو تازه از ره رسيده ام. با من همراه باشيد!

آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro