گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Wednesday, July 31, 2002
چه ملت زحمتكشى ...؟؟!!

سازمان ملل متحد هر ساله آمارى منتشر ميكند كه در آن ميزان كار مفيد كارمندان هر كشورى را مورد ارزيابى قرار ميدهد .
بنا بر آخرين آمارى كه از طرف اين سازمان منتشر شده ، ميزان كار مفيد ايرانى ها در بخش ادارى 29 دقيقه !! ودر بخش صنعتى 35 دقيقه در روز است !!!

به زبان ساده تر ، هر كارمند ايرانى روزانه 29 دقيقه و هر كارگر ايرانى روزانه 35 دقيقه كار ميكند .!!!
به نظر من اگر همه ى ايرانى ها ، بجاى رفتن هر روزه به سر كار و امضا كردن دفتر حضور و غياب ، فقط در هفته سه ساعت كار بكنند و مابقى هفته را بروند خانه هايشان لالا بفرمايند ، بازده ى كارشان همان خواهد بود كه همين حالا هست .
واقعا كه ما چه ملت زحمتكشى هستيم !! ؟؟


........آقا !! ما گرسنه ايم ..!

در يكى از روزنامه هاى ايرانى ، به نقل از يكى از صاحبمقامان اسلامى خواندم كه : يك سوم مواد غذايى مورد نياز كشور از خارج وارد ميشود .
نميدانم چرا با خواندن اين خبر به ياد باباى خدا بيامرزم افتادم ! .
بابايم توى لاهيجان چايكارى داشت ، همه ى عمرش را جان كنده بود و چندين هكتار باغ چاى فراهم كرده بود . به دار و درخت هايش عشق ميورزيد . هر وقت بهش تلفن ميكردم و ميگفتم : بابا ! چرا نميآيى آمريكا پيش من ؟ در جوابم ميگفت : حسن جان ! آخر اين دار و درخت هايم را چيكارش كنم ؟ انگار كه دار و درخت هايش را به كولش بسته بودند !!
بارى . مادام كه اين آقايان به حكومت نرسيده بودند و حكومت عدل الهى داير نشده بود ، پدرم يك چايكار موفق بود . وضع زندگى روبراهى داشت . خانه و زندگى داشت . اما ، از روزى كه اين آقايان آمدند و بساط شان را پهن كردند ، باغات چاى مان هم يكى پس از ديگرى به امان خدا رها شدند . چرا ؟؟ چون چاى وارداتى ديگر محلى از اعراب براى چاى داخلى باقى نگذاشته بود .
من واقعا نميدانم در اين بيست سال گذشته ، چه بر سر چايكاران لاهيجان و لنگرود و رود سر و سياهكل و رامسر آمده است ، اما اين را ميدانم كه اگر اوضاع به همين منوال پيش برود ، بزودى ملت ما فريادش بلند خواهد شد كه : آقا ! ما گرسنه ايم . جنگ با امريكا و استكبار را بگذاريد براى بعد . فعلا شكم ما را سير كنيد ...!!!
........

آيا ميدانستيد ؟؟....


آيا ميدانستيد كه در آمد سالانه ى جمهورى اسلامى از محل صادرات نفتى و غير نفتى 12 ميليارد دلار در سال بر آورده شده است ؟؟
و آيا ميدانستيد كه وزارت علوم معتقد است كه سالانه معادل 38 ميليارد دلار " مغز " از كشور خارج ميشود ؟؟
آيا ميدانستيد كه بر اساس آمار اداره ى گذرنامه ، روزانه بطور متوسط پانزده نفر با مدرك فوق ليسانس ، و سه نفر با مدرك دكترا از ايران خارج ميشوند و عطاى جمهورى عزيز اسلامى را به لقايش مى بخشند ؟؟


آيا ميدانستيد كه از بركت وجود علماى اعلام !!! خط فقر از آغاز برنامه ى اول توسعه تا كنون هفت برابر شده است ؟؟
و آيا ميدانستيد كه در ايران اسلامى در هر 52 ثانيه ، يك نفر راهى زندان ميشود ؟؟
واقعا كه چه بهشت برينى است اين جمهورى اسلامى !! بقول يارو : چه مى خواستيم ؟ چى شد ؟؟!!!



Sunday, July 28, 2002
ما چه مردمى هستيم ..؟؟!!



رفيق من ، با نوعى درد و اندوه ميگفت : " آخر ما چه مردمى هستيم كه صد سال پيش بر خاسته ايم تا به تسلط جهل و نمايندگان جهل خاتمه بدهيم و در اين تلاش آموزش و پرورش و دستگاه قضا را از ملايان باز پس گرفتيم و مسجديان را به مسجد باز گردانديم ، و امروز پس از صد سال ، همانجايى هستيم كه بوده ايم ! عيب در كجاست ؟ و گناه از كيست ؟ "

در پاسخ به اين دوست دردمند ، بخشى از كتاب " منتهى الآمال " در باب شهادت امام حسين را برايش خواندم و گفتم : مادام كه چنين ترهاتى در تفكر و ذهنيت و باورها و فرهنگ ايرانى رسوب كرده است ، ما همين جايى كه هستيم خواهيم ماند .

كتاب معروف " منتهى الآمال " اثر شيخ عباس قمى ، در باره ى شهادت حسين بن على داستان شگفت انگيزى دارد و چنين مى نويسد :

".... شيخ مرحوم ، محدث نورى ، به سند صحيح ، از عالم جليل ، صاحب كرامات باهره و مقامات عاليه ، آخوند ملا زين العابدين سلماسى ، نقل كرده كه فرموده است :
چون از زيارت حضرت رضا مراجعت كرديم ، عبور ما افتاد به كوه الوند كه نزديك همدان است ، پس فرود آمديم در آنجا ، پس همراهان مشغول زدن خيمه شدند ، و من نظر ميكردم در دامنه ى كوه ، ناگاه چشمم به چيز سفيدى افتاد ، چون تامل كردم پير مرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه ى سفيدى بر سر داشت بر سكويى نشسته كه قريب چهار ذرع از زمين ارتفاع داشت ، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم ، پس به من انسى گرفت و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر داد كه از طريقه ى متشرعه بيرون نيست و از براى او اهل و اولاد بوده ، پس از تمشيت امور ايشان ، عزلت اختيار كرده محض فراغت در عبادت . و خبر داد كه هيجده سال است در آنجاست ....و گفت :
-- اول آمدن من به اينجا ماه رجب بود ، چون پنج ماه و چيزى گذشت ، شبى مشغول نماز مغرب بودم ، ناگاه صداى ولوله ى عظيمى شنيدم ، پس نظركردم در اين دشت ، ديدم پر شده از حيوانات و رو به من مى آيند . .... و اين حيوانات مختلفه متضاده چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلط اند و صيحه ميزنند به صداهاى مختلفه . پس اضطراب و خوفم زياد شد و تعجب كردم از اين اجتماع و اينكه صيحه ميزنند به صداهاى غريب ، و جمع شدند دور من در اين محل ، و بلند كرده بودند سرهاى خود را به سوى من ، و فرياد ميكردند بر روى من .
پس بخود گفتم : بعيد نيست كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان دريدن من باشد ، حال آنكه يكديگر را نمى درند ، و اين نيست مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظيمى .
چون تامل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست ، و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت ابى عبدالله است ،چون مطمئن شدم عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را انداختم از اين مكان و مى گفتم :"حسين حسين ، شهيد حسين "
پس براى من در وسط خود جايى خالى كردند و دور مرا مانند حلقه گرفتند ، پس بعضى سر بر زمين ميزدند و بعضى خود را به خاك مى انداختند ..............
و به همين نحو بود تا فجر طالع شد ...".......... از كتاب " منتهى الآمال " جلد اول ، صفحه 457

آي مردم!!‌ كمك!!!

آي مردم! كمك! به دادم برسين! توي روز روشن آدمو تهديد ميكنن!!
خودتون بخونين و قضاوت كنين! :

آقاي چرندياتي...
ببين چه بلايى سر سايت من امده ؟ همه ى دار و درخت هاش دود شدندو به هوا رفتند !! ترا خدا گيله مرد بدون دار و درخت عينهو مرغ پر شكسته را ميماند . دستم به دامنت . نگذار بى دار و درخت از دنيا بروم !!!
با سلام : عمو حسن سابقا گيله مرد

و در جايي ديگر آمده است كه: !

به دستان بريده حضرت ابوالفضل و به گلوى عطشان حضرت على اصغر قسم . تا سايت مرا درست نكنى نميذارم از مملكت خارج بشوى ! اصلا آقا از همين الان تو ممنوع الخروج هستى . آى پاسبان بگيرش ...
آقا ما پدر آدم را در ميآوريم . مگر ميگذاريم به اين راحتى از دست ما در بروى ؟؟ خيال كردى با كم كسى طرفى ؟ من كدخداى شهر بزرگى بنام DIXON هستم . با از ما بهتران نشست و بر خاست دارم . با آقاى بوش فالوده مى خورم _ اى واى حالم بهم خورد . آدم قحط بود ؟ ._
خلاصه اينكه جوان مواظب خودت باش . بد جورى توى تله افتاده اى !
يا سايت ما را تمام كمال درست ميكنى و شسته و رفته دست ما ميدهى يا اينكه رفتن به ايران را مگر در خواب ببينى !
ديدى روي سايتت چه نوشتم ؟ آبروت را بردم پدر سوخته ... منتظر پاسخ فورى و حتمى جنابعالى هستم و گرنه واى به حال روس و امريكا و پيام خان چرندياتى .

والا شمام اگه بودين مجـبور ميشـدين آستين بالا بزنين و دست به كار بشـين! اين تهـديدها به ولله موش رو از سوراخ ميكشـه بيرون و مرده رو از مرگ پشيمون ميكــنه! ما كه پياميم و چرندياتي، كه ديگه جاي خود داره!! عمو جان! من نوكرتم! اين هم سايتت،‌ اين هم شاخ و برگاش! جونه هركي دوسـت داري ديگه از اون تهديدات خطرناك و چشم غـره هاي رعب انگيز نكن!!‌
خيلي مخلصيم!!‌
پيام


Wednesday, July 24, 2002
آيينه دق ....

از روضه خوان پير جواديه همسرش پرسيد :
اوضاع كار و بار تو
آيا به ميمنت انقلاب ، تفاوت كرده است ؟
گفتا ، بلى ، به شكر خدا !
كار روضه خوانى من هم عجيب
راحت وآسان شده است .
زيرا كه سالهاى از اين پيش
تا كه قطره ى اشكى
ز چشم مستمعان گيرم
بايد هزار قصه ز بيداد شمر ميگفتم .
اكنون ولى ،
در اول منبر
اين خلق
تا چشم شان به چهره ى من مى افتد
بر سرنوشت خويشتن
همگى زار زار ميگريند !..
واى به حال امريكا ...!!!!


عر و تيز هاى رهبر معظم انقلاب عليه امريكا ، و شعر و شعار هايى كه پا منبرى خوانهاى مسجد سپهسالار عليه ايالات متحده ميدهند ، مرا به ياد يك ماجراى تاريخى انداخت كه اگر چه بيش از دويست سال از آن ميگذرد ، اما انگار تكرار دوباره ى تاريخ ، منتهى در زمان و زمانه اى ديگر است .
اجازه بدهيد تاريخ را با هم ورق بزنيم تا ببينيم چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت كرده اند و چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت ميكنند :


.....در جنگ دوم ايران و روس ، وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند ، دولت ايران خود را در تنگناى عجيبى ديد و ناچار شد شرايط صلحى را كه دولت تزارى روس تحميل ميكرد بپذيرد .
فتحعلى شاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم دولت به بستن پيمان آشتى ،بزرگان و مشايخ و آيت الله هاى دربارى را جمع كرد و خود بر تخت شاهى جلوس فرمود و خطاب به حاضران گفت :
" اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بى ايمان بر آرند چه پيش خواهد آمد ؟ "
حاضران ، تعظيم سجود مانندى كرده و گفتند : واى به حال روس ! واى به حال روس !!
شاه مجددا پرسيد : " اگر فرمان قضا جريان ما ، شرفصدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود ، و تواما بر اين گروه بى دين حمله كنند چطور ؟؟ "
جواب عرض شد : " واى به حال روس ! واى به حال روس ! "
اعليحضرت پرسش را تكرار كرده فرمود : " اگر توپچى هاى خمسه را به كمك توپچى هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ "
باز جواب " واى به حال روس ! واى به حال روس " تكرار شد .
شاه كه تا اين وقت روى تخت نشسته ، پشت به دو عدد متكاى مرواريد دوز داده بود ، ناگهان درياى غضب ملوكانه به جوش آمد ، روى دو كنده ى زانو بلند شد ، شمشير خود را به اندازه ى يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين ابيات را كه البته زاده ى افكار خود او بود به لحن حماسى و با صداى بلند خواندن گرفت :
كشم شمشير مينايى ..... كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ ....كه دود از پطر بر خيزد ...
در اين هنگام ، مخاطب سلام با دو نفر كه در سمتراست و چپ اش ايستاده بودند خود را به پايه ى تخت قبله ى عالم رسانده ، به خاك افتاده و گفتند :
"قربان ! مكش ..! مكش ..! مكش كه عالم زير و رو خواهد شد ! "
شاه پس از لحظه اى سكوت گفت :
" حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بى دين ، كار را به مسالمت ختم كنند "
باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنى نوع انسان ، كه اعليحضرت به آنها رحم كرده و شمشير مبارك را از غلاف نكشيده اند ، تقديم پيشگاه قبله ى عالم نمودند و شاه با كمال تغير از جا بر خاست و رفت كه دستور صلح را به فرزندى - نايب السلطنه -- بدهد . و اين همان صلحى است كه به موجب آن هفده شهر قفقاز از پيكر ايران جدا شد و به روسيه ى تزارى واگذار شد .!
راستى ، اين ماجرا شما را بياد " بعضى از اين آقايان " نمى اندازد كه براى شيطان بزرگ خط و نشان ميكشند و مى خواهند پوزه اش را به خاك بمالند ؟؟؟ !!


Tuesday, July 23, 2002
كشف زيبايى هاى درون ...


در سايه سار درخت انجير نشسته بودم و سيگار دود ميكردم ، جيك جيك پرنده اى ، نگاهم را بر فراز شاخه هاى درخت كشاند ، پرنده اى با پرهاى سبز را ديدم كه منقارش را در انجيرى فرو ميكرد و تكه اى از آن بيرون ميكشيد و آن را در دهان يك پرنده ى كوچك فرو ميكرد . ---يعنى كه به آن نو پرواز ، چگونه خوردن را ميآموخت --
به خودم گفتم : چقدر زيباست ! و چه معناى عميقى در آن نهفته است . و چرا من اين زيبايى را پيش از اين نديده بودم ؟!!
بعد ، به خودم گفتم : براى اينكه تلاشى براى شناخت پديده هاى زندگى نميكنى ...
ميدانيد ؟ ما از قبيله ى آدميانيم ، معنايش اين است كه از مهر و عشق و نفرت و حسد و خود خواهى و .......آكنده ايم ، اما ، ما آدميان ، هر گز تلاش نميكنيم تا زيبايى هاى نهفته در درون خود و ديگران را كشف كنيم . بلكه همه ى كوشش ما بر آن است كه آتش خود خواهى ها و حسد ها و حقارت هاى درونى خود و ديگران را بيشتر بتابانيم .
در همين امريكا ، آدميان بسيارى هستند كه در خانه شان مار نگهميدارند ، من خودم كارمندى دارم كه توى خانه اش يك سوسمار بزرگ را نگهدارى ميكند ، من تا چندى پيش از مار و سوسمار مى ترسيدم و از آنها نفرت داشتم ، اما بعد ها متوجه شدم كه مار ها نيز چقدر زيبا هستند ، سوسمار ها چه نقش و نگار هاى شگفتى بر بدن خود دارند . ديگر از مار و سوسمار نمى ترسم ، چرا ؟ چون به كشف زيبايى هاى نه درونى ، بلكه بيرونى شان نائل شده ام .
ما در جامعه ى انسانى ، گهگاه با موجوداتى سر و كار پيدا مى كنيم كه بنظر ما سرشار از بدى و پلشتى و پليدى اند ، اما آيا هيچوقت از خودمان پرسيده ايم كه ممكن است در پس پشت اين سيماى پلشت و پليد ، قلبى مهربان و احساسى همچون آبهاى زلال بركه اى تنها در جنگلى دور نهفته باشد ؟
به قول مولانا :
ز زمان و ز مكان باز رهى گر تو زخود
چون زمان بگذرى و همچو مكان بستيزى ...

Monday, July 22, 2002
ينگه دنيا ....


پيشرفت هاى قرن نوزدهم اروپا ، و تحولاتى كه در پى آن به وقوع پيوست ، كليت دنياى اسلام را دچار نوعى شوك فرهنگى -- سياسى كرد كه بازتاب آن را در بسيارى از نوشته هاى آن دوران باز مى بينيم .

نامه اى كه فتحعلى شاه قاجار به سفير ايران در استانبول نوشته بود ، نمايانگر حيرت او از دنياى غرب است .
اين نامه را با هم مى خوانيم :


" سفارت مآبا !
اولا : بر ذمت همت تو لازم است كه به درستى تحقيق كنى كه وسعت ملك فرنگستان چقدر است ؟ كسى بنام پادشاه فرنگ هست يا نه ؟ و در صورت بودن ،پايتختش كجاست ؟
ثانيا : فرنگستان عبارت از چند ايل شهر نشين يا چادر نشين است ؟ خوانين و سر كردگان ايشان كيانند ؟
ثالثا : در باب فرانسه ، غور رسى خوبى بكن و ببين فرانسه هم يكى از ايلات فرنگ است يا گروهى و ملكى ديگر دارد ؟ بناپارت نام كافرى كه خود را پادشاه فرانسه ميداند كيست و چيكاره است ؟
رابعا : در باب انگلستان تحقيق جداگانه و عليحده بكن ، و ببين اينان كه در سايه ماهوت و قلمتراش ، اينهمه شهرت پيدا كرده اند ، از چه قماش مردم و از چه قبيل قوم اند ؟ اينكه ميگويند در جزيره اى ساكن اند ، ييلاق و قشلاقى ندارند ، و قوت غالب شان ماهى است ، راست است يا نه ؟ اگر راست باشد چطور ميشود كه يكى در جزيره بنشيند هندوستان را فتح كند ؟ پس از آن در حل اين مسئله كه اينهمه در ايران در دهن ها افتاده است صرف مساعى و اقدام بنما ، و ليك بفهم كه در ميان انگلستان و لندن چه نسبت است ؟ آيا لندن جزيى از انگلستان است يا انگلستان جزيى از لندن ؟
خامسا : به علم اليقين تحقيق بكن كه كمپانى هند ، كه اينهمه مورد مباحثه و گفتگوست ، با انگلستان چه رابطه اى دارد ؟ وبنا به اشهر اقوال ، عبارت است از يك پيره زن ، و به اعلى قول بعضهم مركب است از چند پيره زن ؟
آيا راست است كه " مرغريت " _(مارگريت ) يعنى خداوند تاتاران زنده و جاويد است و اورا مرگ نيست ؟ يا اينكه فنا پذير است ؟
همچنين در باب اين دولت لا ينفهم انگلستان با دقت تمام وارسى نموده ، بدان كه چگونه حكمرانى است و صورت " عكس " حكمران او چيست ؟
سادسا " از روى قطع و يقين غور و بررسى ينگه دنيا را نموده ، و در اين باب سر مويى فرو نگذار .
سا بعا و بلكه اخيرا : تاريخ فرنگستان را بنويس و در مقام تفحص و تجسس آن بر آى كه اسلم شقوق و احسن طرق براى هدايت فرنگيان گمراه به شاهراه اسلام ، و باز داشتن ايشان از اكل ميته و لحم خنزير كدام است ... "
بغض....

گيرم كه در باورتان به خاك نشسته ام .
و ساقه هاى جوانم
از ضربه هاى تبر هاتان ، زخم دار است
با ريشه چه ميكنيد ؟

گيرم كه بر سر اين بام
بنشسته در كمين پرنده اى
پرواز را علامت ممنوع ميزنيد
با جوجه هاى نشسته در آشيانه چه مى كنيد ؟

گيرم كه مى زنيد !
گيرم كه مى بريد !
گيرم كه مى كشيد !
با رويش ناگزير جوانه چه مى كنيد ؟؟ ............ " ؟ "

با تشكر از دوستم " كا مراد " كه اين شعر زيبا را در سايت خود گذاشته بود

Saturday, July 20, 2002
BIG POST ERROR, POST ID 79210499
REPORT IT

Wednesday, July 17, 2002
خوشى آخر ؟ بگو اى يار چونى ؟
از اين ايام نا هموار چونى ؟
به روز و شب ، مرا انديشه ى توست
كز اين روز وشب خونخوار چونى ؟
از اين آتش كه در عالم فتاده ست
ز دود لشكر تاتار چونى ؟؟
منم بيمار و تو ما را طبيبى
بپرس آخر كه " اى بيمار چونى " ؟؟
BIG POST ERROR, POST ID 79095305
REPORT IT
مردگان زنده ... و زندگان مرده ...



آنچه از لابلاى خبر ها بر ميآيد ، گويا پنج ميليون آدم مرده ، همينطور راست راست توى ايران راه ميروند و قرار است در انتخابات بعدى به نفع كانديداى موتلفه ى اسلامى راى بدهند !! .
لابد خواهيد خنديد و خواهيد پرسيد كه مردگان چگونه راى خواهند داد ؟

راستش ، بعضى از روزنامه هاى چاپ تهران نوشته اند كه طى چند سال گذشته -- يعنى فى الواقع از زمانى كه انقلاب پر شكوه و انسان ساز اسلامى مان به ثمر رسيده -- چون سيستم كوپنى در ايران رايج شده بود و بايد با ارائه شناسنامه ، برنج و سيگار و مرغ و روغن و زرد چوبه گرفت ، لاجرم بسيارى از خلايق ، شناسنامه ى مردگان خود را باطل نكرده اند ، و حالا كه به ميمنت و مباركى بيست و چند سال از انقلاب انسان ساز و حماسه آفرين اسلامى گذشته است ، بيش از پنج ميليون نفر از مردگان زنده ! حى و حاضر در جامعه ى ايران وجود دارندو به سلامتى امام زنده و مرده ، ميروند شكر و برنج و پياز و مرغ و زردچوبه ميگيرند و قرار است در انتخابات بعدى هم پاى صندوق هاى راى بروند و به كانديداى اسلام ناب محمدى راى بدهند تا نكند خداى نكرده اين ضد انقلابيون و عوامل استكبار جهانى و نوكران صهيونيزم و مزد بگيران امريكا ، موفق بشوند يكى ديگر از عناصر خود فروخته ى خود را به كاخ رياست جمهورى بفرستند ، و زرت نايب امام و ولى فقيه مسلمين جهان را قمصور كنند .
نميدانم اين شعر محمد صوفى مازندرانى را قبلا برايتان نوشته ام يا نه كه در واقع مصداق عينى حال و روزگار امروز ملت ماست :

اندر اين بار گير پر كركس
وندرا ين خاكدان پر مردار
همه را كعبه ، آنچه در كيسه
همه را قبله ، آنچه در شلوار
زندگان را چو مردگان بينى
مردگان را چو زندگان پندار !




Monday, July 15, 2002
صادرات غير نفتى ...
يكى از روزنامه هاى دولتى تهران با بوق و كرنا اعلام كرده است كه در ماههاى گذشته ،ميزان صادرات غير نفتى جمهورى اسلامى افزايش يافته و اگر اوضاع به همين منوال پيش برود اقتصاد ايران به مرحله اى خواهد رسيد كه ديگر نيازى به صدور آن ماده ى سياه بد بوى مصيبت ساز موسوم به نفت نخواهد بود !! .
يادش بخير ، ما يك رفيقى داستيم كه حالا سالهاست در يكى از سياهچال هاى جمهورى اسلامى دارد آب خنك مى خورد و اگر چه سالهاست محكوميتش تمام شده و بايد آزاد شده باشد ، اما گويا آن بيچاره را به سبب آنكه بد و بيراهى نثار بزرگ عمامه داران حضرت امام خامنه اى كرده بود ، به بيست سال زندان اضافى و هفتاد ضربه شلاق محكوم كرده اند !
اين رفيق ما ، آنوقت ها كه آزاد بود و با ما نشست و برخاستى داشت ، هر وقت ميديد كه توى تلويزيون ، يكى از اين بادنجان دور قاب چين ها ى اسلامى ، دارد از پيشرفت هاى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى ايران داد سخن ميدهد ، پوز خندى ميزد و ميگفت : خانه ى خرس و باديه ى مس ؟؟
من نميدانم صادرات غير نفتى ايران براستى چيست ؟ آيا همين هندوانه و خربزه اى را كه از دهان خود ايرانى ها ميگيرند و به كويت و عربستان و امارات عربى صادر ميكنند ، جزيى از صادرات غير نفتى است ؟ آيا همان نان بربرى دو آتشه اى كه اهالى آنور ارس ، در سفرهاى زيارتى و سياحتى خود از مشهد و تهران مى خرند و با خود به آنور ارس ميبرند صادرات غير نفتى است ؟
آيا صدور تسبيح و جانماز و عمامه و توضيح المسايل امام خمينى به قزاقستان و تركمنستان و تاجيكستان و آذربايجان و جابلقا و جابلسا ، در رديف همين صادرات غير نفتى است ؟آخر ايران چه چيزى غير از ملا و روضه خوان توليد ميكند كه حالا مى خواهد با اتكا به صادرات غير نفتى ، اقتصاد اين مملكت را سر و سامان بدهد ؟؟
آخر شمايى كه روزانه پنج تا شش ميليون بشكه نفت فروختيد و هنوز هم ميفروشيد عرضه نداشته ايد اقتصاد تان را در حد اقتصاد كشور هاى عقب مانده اى چون پاكستان و بنگلادش و سومالى و سودان نگهداريد ، حالا چگونه از اقتصاد غير نفتى حرف ميزنيد ؟ خيال ميكنيد اقتصاد مملكت را هم مى توان با دعاى ندبه و امداد هاى غيبى و شعر و شعار هاى الكى سر و سامان داد ؟؟

ياد يك داستانى افتادم كه بى رابطه با همين جريان اقتصاد غير نفتى نيست :
در زمانى كه سربازان شوروى در جنگ جهانى دوم در ايران بودند ، شخصى از تبريز به برادر خود چنين تلگراف كرد :

تهران ... خيابان فلاحت ... تيمچه ى كرامت ... اخوى هدايت ...
اروس وارد ....اموال غارت ...ابوى مفقود ... جاده ها مسدود ... والده رحلت ...همشيره بى عصمت ... همگى سلامت ... قربانت عنايت ...
آيا اقتصاد غير نفتى ، شباهت غريبى به اين تلگراف آقاى ميرزا عنايت به برادرش ميرزا هدايت ندارد ؟؟؟ .

Sunday, July 14, 2002
خاطره اى از بيست سال پيش ...



شيراز : رييس شوراى اسلامى محله مان چنان با لفظ قلم حرف ميزند كه گويى همين امروز از حوزه ى علميه ى قم فارغ التحصيل شده است !
قيافه اش به نظرم آشنا مى آيد ، ته ريشى دارد و يك تسبيح كهربايى را در دستش مى چرخاند .
بدون آنكه سرش را بلند كند بمن ميگويد : فرمايشى داشتيد برادر ؟
به صورتش خيره ميشوم و ميگويم :
-- ببخشيد آقا ! من قبلا در آبادان شما را زيارت نكرده ام ؟ در اداره ى روابط عمومى شركت نفت ؟
خيره نگاهم ميكند و يكباره از پشت ميزش پا ميشود و ميگويد :
-- هى لاكردار ! تو اينجا چيكار ميكنى ؟
ميگويم : هيچى .. قدم ميزنم !!
در اتاقش را مى بندد و شروع ميكنيم به گپ زدن ...


آقاى فاتحى قبلا در روابط عمومى شركت نفت در آبادان كار ميكرده است ، چند سال پيش وقتيكه من بهمراه يك گروه از خبرنگاران خارجى به ديدار پالايشگاه آبادان رفتم ، آقاى فاتحى مهماندار مان بود . بسيار شيك لباس مى پوشيد و عرق خورى اش هم تماشايي بود . حالا قيافه اش تغيير كرده ، بيشتر به يك حاج آقاى بازارى شباهت دارد تا يك كارمند بازنشسته ى شركت نفت ! . مخصوصا با آن ته ريشى كه روى صورتش ماسيده است .
نشانى خانه ام را ميگيرد و ميگويد : يكى از همين شبها به سراغت مى آيم تا بنشينيم و كمى درد دل كنيم .
....

هفته ى بعد ، آقاى فاتحى ، حوالى ساعت هشت شب به خانه مان مى آيد . مى نشينيم و ضمن بد و بيراه گفتن به امام و امامچه هاى ديگر ، با هم ته ى يك بطر عرق خانگى را بالا مى آوريم .
آخر شب ، وقتيكه مست و ملنگ ، ميخواهد از خانه مان بيرون برود ، به او ميگويم :
- هى لاكردار ! يك وقت نكند گير پاسدار ها بيفتى ؟ به نظر من بهتر است شب را همين جا بخوابى .
در جوابم ميگويد :
-- ول كن بابا اسدالله ! مثل اينكه يادت رفته كه من رييس شوراى اسلامى محله تان هستم ؟! از آن گذشته ، عرق هم عرق هاى قديم ..!!

Friday, July 12, 2002
از ماست كه بر ماست ...



اين دود سيه فام كه از بام وطن خاست ..... از ماست كه بر ماست
وين شعله سوزان كه بر آمد ز چپ و راست ...از ماست كه بر ماست
جان گر به لب ما رسد ، از غير نناليم ..... با كس نسگاليم
از خويش بناليم كه جان سخن اينجاست ..... از ماست كه بر ماست
ما كهنه چناريم كه از باد نناليم ..... بر خاك بباليم
ليكن چه كنم ؟ آتش ما در شكم ماست ..... از ماست كه بر ماست
اسلام گر امروز چنين زار و ضعيف است ..... زين قوم شريف است
نه جرم ز عيسى ، نه تعدى ز كليساست..... از ماست كه بر ماست
گوييم كه بيدار شديم !! اين چه خيالليست ؟..... بيدارى ما چيست ؟
بيدارى طفلى است كه محتاج به لالاست..... از ماست كه بر ماست
..........از " ملك الشعرا بهار .......

Thursday, July 11, 2002
بر بام سانفرانسيسكو ....


ديشب ، من و دوستم مرتضى ، در رستورانى ، در آخرين طبقه ى هتلى در سانفرانسيسكو ، نشسته بوديم ، و بر بام اين شهر افسانه اى ، اقيانوس را با همه ى عظمت و وسعتش در چشم انداز خود داشتيم .
من و مرتضى -- مرتضى خان نگاهى را ميگويم -- در آن رستوران زيبا ، بر بام سانفرانسيسكو ، نشستيم و نوشيديم و از ايران و آنچه بر ايران ميگذرد گپ زديم ... و چه حسرتى خورديم كه ايران ما ، با آنهمه زيبايى ها و شگفتى ها و رمز و راز ها ، همچنان ويران و فقير و پريشان و نالان مانده است و اندوه و بى سرو سامانى از سر تا پاى آن ميبارد ...
من و مرتضى ، آنگاه به خانه آمديم . خانه ى مرتضى بر بلنداى تپه اى است كه شهر را در چشم اندازت مي نشاند ، و آنگاه كه پنجره ى خانه اش را باز ميكنى ، چنان نسيم خنكى از اقيانوس به نوازش تو مى آيد كه خنكاى آن ، تلخى همه ى خستگى ها را از تن و جانت مى زدايد .
وقتى به خانه آمديم ، مرتضى ، فيلمى را براى من به نمايش گذاشت كه حاصل سفر يكى از دوستانش به ايران بود . و من با ديدن هموطنانم ، و آن اندوه عريانى كه بر سيماى شان موج ميزد ، يك بار ديگر ياد آن شعر زيباى شفيعى كدكنى افتادم كه :

ايكاش ، آدمى ميتوانست وطنش را
با خود ببرد هر كجا كه خواست ...

Tuesday, July 09, 2002
سياحتنامه ...!!

يك آقايى ، دست زن و بچه اش را گرفته بود و به قصد زيارت حضرت رضا سوار هواپيما شده بود تا به مشهد برود و چند روزى در مشهد زيارت و سياحت و البته مختصرى هم تجارت بكند .
اين آقا و عهد و عيال ، قرار بود با پرواز شماره ى 969 ايران اير تور ، از تهران به مشهد پرواز كنند ، اما اين آقاى مربوطه كه اساسا و ذاتا و خصلتا آدم فضولى هست و هميشه دماغش را توى همه چيز ميكند و مى خواهد از همه چيز سر در بياورد ، قبل از سوار شدن به هواپيما ، متوجه شد كه يكى از چرخ هاى هواپيما پنچر است ! و اگر قرار باشد اين هواپيما با همين چرخ پنچر پرواز كند نه تنها آنها هرگز به زيارت امام رضا نائل نخواهند شد بلكه ديدارشان به قيامت خواهد افتاد ! اين بود كه آقاى مربوطه ! داد و فرياد راه انداخت و خلبان و كمك خلبان و خدمه و مسافران را متوجه ى پنچرى يكى از چرخ هاى هواپيما كرد و آقاى خلبان كه موتورش را روشن كرده بود و داشت راه مى افتاد تا عده ى زيادى را به كشتن بدهد ، موتورش را خاموش كرد و به مسافران مژده داد كه پس از پنچر گيرى چرخ هواپيما ، به پرواز خود ادامه خواهد داد و انشاالله با امداد هاى غيبى امام زمان به مشهد پرواز خواهند كرد !
من نميدانم اين هواپيما آخرالامر به مشهد پرواز كرده است يا نه ؟ اما مجله " گزارش " چاپ تهران كه اين خبر را در صفحه ى ششم خود چاپ كرده بود مى نويسد : باز جاى شكرش باقى است كه لااقل اين بار ، يكى از مديران شركت ، بعد ها به اين مسافر كنجكاو تلفن كرد و از او تشكر كرد و كسى در صدد بر نيامد كه بابت اين " افشاگرى !! " براى نامبرده پرونده سازى كند .
مجله گزارش مى نويسد : " البته بايد دانست كه اين هواپيما از نوع شرقى بوده و خلبان و كمك خلبان آن ، براى رفع پنچرى ، لباس پرواز را در آوردند و لباس پنچر گيرى پوشيدند و بعداز پنچر گيرى بار ديگر لباس پرواز پوشيدند و به سلامت پريدند !! "

به قول رفيق من عباس آقا -- كه ما عباس چرچيل صداش مى كنيم - مملكتى كه شاه و وزير و وكيلش يك مشت رجاله هاى ميدان بار فروشان و آيات عظام و ارباب محاسن دراز و خداوندان متعه و صيغه و كليد داران رزق و روزى خلايق باشند ، چنين هواپيما و چنين خلبان و چنان كمك خلبانى مى خواهد !!

Monday, July 08, 2002
خمره ....



اين خمره چو تو خانم چاقى بوده ست
معشو قه ى آخوند چلاقى بوده ست
اين لكه كه بر گردن او مى بينى
رنگى است كه از ضرب چماقى بوده ست
.......ذبيح بهروز .......

در خانه ى خدا ....


عربى به حج رفت . در طواف ، دستارش بربودند !
گفت : يارب ! اين بار كه به خانه ى تو آمدم بفرمودى تا دستارم بربودند ، اگر يكبار ديگر مرا اينجا ببينى بفرماى تا دندان هاى مرا بشكنند ..!! " عبيد زاكانى "
اژدها ..... !!

گروهى ترسان و لرزان گفتند : در شهر اژدهايى هست كه همه ى عالم را يك لقمه ميكند و كس را ياراى مقابله با او نيست !
من دليرى كردم و پيش تر رفتم ، درى آهنين بود به وزن پانصد من و قفل بر آن نهاده .
گفتند : اژدهاى هفت سر پشت آن در است !
من قفل را در هم شكستم و در آمدم . كرمى ديدم . آن را زير پاى فرو ماليدم و كشتم ..!!
"شمس تبريزى "
دارا ...و ندار...



يك آقاى خيلى خيلى پولدارى ، براى اينكه به آقا پسرش نشان بدهد كه مردمان فقير چگونه زندگى ميكنند ، يك روز دستش را گرفت و او را به يك منطقه ى روستايى برد . هدفش از اين سفر اين بود كه آقا زاده اش از نزديك مردمان فقير را ببيند و قدر نعمت و ثروتش را بداند .
آنها دو روز و دو شب ، در يك مزرعه ، مهمان يك كشاورز فقير بودند و پس از آن تصميم گرفتند به شهر خودشان برگردند .
هنگام بازگشت ، پدر از فرزندش پرسيد :
-- ديدى پسرم ؟ ديدى آدم هاى فقير چه جورى زندگى ميكنند ؟
پسر گفت : oh ! yes
پدر دوباره پرسيد :
-- خب پسرم ، بگو ببينم چه چيزى از اين سفر دو روزه آموختى ؟
پسرك آهى كشيد و گفت : راستش ، معناى واقعى فقر را فهميدم و دانستم كه فقر چيز بدى است و ما چقدر فقيريم !!!
پدر با تعجب گفت : چطور ؟؟
پسرك گفت :
*** ما يك سگ داريم ، آنها چهارتا
*** ما يك استخر داريم كه سر و ته اش به باغچه مان وصل ميشود در حاليكه آنها جلگه اى بى پايان با آبگير هاى بسيار زيبا جلوى خانه شان بود .
*** ما يك فانوس وارداتى جلوى خانه مان آويخته ايم ، در حاليكه آنها آسمانى پر ستاره دارند .
*** ما يك تكه زمين داريم كه روى آن خانه مان را ساخته ايم و در آن زندگى ميكنيم ، در حاليكه وسعت مزارع و زمين هاى آنها از تير رس نگاه ما فراتر ميرود .
*** ما غذاى مورد نياز مان را از سوپر ماركت ها مى خريم ، در حاليكه آنها غذاى شان را خودشان توليد ميكنند .
*** و از همه مهمتر ، ما دور خانه مان ديوار بلندى كشيده ايم تا از خودمان محافظت كنيم ، اما آنها با ديوارى از " دوستان " شان از خودشان مراقبت ميكنند . به راستى كه ما خيلى فقيريم پدر جان !!
انشاالله !!!

" يك رفيقى داشتيم اسمش آخوند ملا اسماعيل پهلوان بود ، هر حرفى كه ميزد ميگفت : انشاالله !!
يك روز به او گفتم : حالا كه بازار ميروى به كربلايى حسن بقال بگو روز جمعه بيايد زورخانه ،
گفت : انشاالله !
اما روز جمعه كربلايى حسن به زور خانه نيامد !!
به مشدى قاسم گفتم : دختر هشت ساله ات را وادار درس بخواند و علم و اخلاق بياموزد تا وقتى كه مادر شد بچه اش را عالمانه تربيت كند ،
گفت : انشاالله !!
بعد از سه ماه معلوم شد كه طفل هشت ساله را به يك پير مرد شصت ساله شوهر داده !!!
در راه انزلى ، به درشكه چى گفتم : چمدان را پشت درشكه محكم كن
گفت : محكم است ، انشاالله طورى نميشود ! .
در بازار خمام ديدم چمدان آويخته شده و از زمين كشيده ميشود ،
گفتم : قارداش ! چمدان را محكم كن نيفتد .
گفت : انشاالله كه نمى افتد !
وقتى به غازيان رسيديم ، چمدان در بين راه افتاده بود .
گفتم : قارداش ، چمدان افتاد .
گفت : انشاالله پيدا ميشود !! ولى پيدا نشد .
معصومه خانم ، عيال مشدى شعبان ، مريض بود و روزى سه بار غش ميكرد ،
به او گفتم : عيالت را بفرست حكيم تا معالجه بشود .
گفت : مى فرستم انشاالله !!
بعد از چند روز كه او را ديدم پرسيدم : عيالت را فرستادى ؟
گفت : مى فرستم انشاالله !!
بعد از يك ماه معلوم شد معصومه خانم از بى حكيمى و بى دوايى مرده و از دنيا رفته است ... !!!!

از : " سيد اشرف الدين گيلانى ، نويسنده ، شاعر و روزنامه نگار ايرانى ، معروف به نسيم شمال "
سگ در مسجد ...


مولانا شرف الدين دامغانى در سلطانيه بر در مسجدى ميگذشت . خادم مسجد ، سگى را در مسجد پيچيده بود و ميزد و سگ فرياد ميكرد .
مولانا در مسجد بگشاد و سگ بدر جست !
خادم ، با مولانا در ماجرا آمد كه چرا در مسجد بگشادى ؟ من مى خواستم كه سگ را بسيار بزنم تا ديگر اينجا نيايد .
مولانا گفت : معذور ميدار كه سگ عقل ندارد ، و از بى عقلى در مسجد ميآيد ، ما كه عقل داريم هرگز ما را در مسجد مى بينى ؟؟ !!

...از " عبيد زاكانى "
آل احمد ديگر كيست ...؟؟ !!

يكى ميگفت : اگر بجاى اينهمه قلم زدن ، يك بار لگد زده بوديم ، حالا كار و بار مان بهتر از اين بود !! . منظورش لگد زدن به توپ فوتبال بوده است !!
دوستى با يك شماره مجله ى " دفتر هنر " از خارج آمده بود ، در فرودگاه مهر آباد از او مى پرسند : " اين چيست ؟ "
مى گويد : " ويژه نامه ى سيمين دانشور "
مى پرسند : "سيمين دانشور كيست ؟ "
ميگويد : زن جلال آل احمد
مى پرسند : جلال آل احمد ديگر كيست ؟
مى گويد : همان كسى كه به اسمش بزرگراه ساخته اند
مى پرسند : همان كسى نيست كه از رويش پل گيشا رد ميشود ؟ .......

فرق ما نويسندگان يك لاقبا با ارباب ثروت اين است كه ما دست مان تنگ است و آنها چشم شان ، ما گشاده رو هستيم و آنها گشاده زير !! آنها بخت شان باز است و ما خشتك شلوارمان ...

خشتك شلوار ما و بخت اين نو دولتان
هر دو تا باز است ، اما اين كجا و آن كجا ؟؟ از نامه ى " عمران صلاحى "
زنده باد شاهنشاه آريامهر...111

چندين سال پيش ، وقتيكه غلامحسين ساعدى و برادرش ، مطب معروف " دلگشا " را در تهران راه انداخته بودند ، معمولا از بيماران پولى نميگرفتند ، اما براى اينكه مطب بچرخد و هزينه هايش را بتواند پرداخت كند ، يك جعبه ى كوچك توى مطب گذاشته بودند كه بيماران مى توانستند به ميل خود پولى در آن بريزند .

غلامحسين ساعدى تعريف ميكرد : يك روز يك پير زن بيمار به مطب آمد ، از سر و وضعش معلوم بود كه حال و روز حسابى ندارد و شايد به نان شبش هم محتاج باشد . پير زنك را معاينه كردم و نسخه اى برايش نوشتم ، پير زنك راه افتاد كه برود ، پرسيدم : مادر ، پول دوا دارى ؟
گفت : آقاى دكتر ، بالاخره يك جورى جورش ميكنم .
من گفتم : نه مادر جان ! آن جعبه را مى بينى ؟ برو هر چه پول لازم دارى از تويش وردار .
پير زنك به طرف جعبه رفت و چند تومانى برداشت و بعد دستش را رو به آسمان كرد و گفت : خدايا ! به اين شاهنشاه آريامهر عمر بيشترى عطا فرما !!
و لنگ لنگان همانطور كه دعا به جان شاهنشاه آريامهر ميكرد از مطب بيرون رفت ..!!

Friday, July 05, 2002
حكومت شاهنشيخى ...!!!


يادش به خير . بيست و چند سال پيش ، ما يك شاه خوش قيافه اى داشتيم كه كباده ى ملك الملوكى دنيا را ميكشيد و لولهنگش آنقدر آب ميگرفت كه ميآمد جلوى دوربين تلويزيون و انگشت شستش را ميكرد توى جيب جليقه ى ضد گلوله اش و ميگفت : هر كس ما را دوست ندارد پاسپورتش را بگيرد و از اين مملكت برود !
اگر هم بهش ميگفتي كه آخر آقاى شاه ! اين چه فرمايشى است كه شما ميفرماييد ؟ يكهو سرو كله ى ساواك و ماواك پيدا ميشد و چنان دمارى از روزگارت در ميآورد كه حاضر بودى از خير پاسپورت و ماسپورت بگذرى و پاى پياده از آن مملكت در بروى !
يادش بخير ، آنوقت ها ما دانشجو بوديم و كله مان بوى قورمه سبزى ميداد . يك روز توى دانشگاه ، با يك آقاى بيسوادى كه لباس استادى دانشگاه به تن كرده بود و از آن چاخان هاى چاچول باز چاله حوضى بود حرف مان شد . توى كلاس چهار تا ليچار بارش كرديم و از زور عصبانيت در اتاقش را كوبيديم به هم و از اتاق آمديم بيرون . فردا صبحش ، دم در دانشگاه ، يقه مان را گرفتند و كشان كشان ما را به امنيت خانه ى مباركه بردند و چنان پرونده اى براى مان ساختند كه كلاغ هاى آسمان هم به حال مان گريه ميكردند !
هر چه هم بهشان گفتيم كه آقا ! ما اصلا كارى به سياست نداريم و اصلا نه سر پيازيم نه ته ى پياز ، چرا ما را بيخودى گرفته ايد و توى هلفدونى انداخته ايد ؟ گوش شان بدهكار نبود . آنقدر مشت و مال مان دادند و آنقدر بلا به سرمان آوردند كه وقتى از هلفدونى بيرون آمديم بجاى اينكه برويم به درس و مشق مان برسيم ، شديم سياستمدار !! آن هم چه سياستمدارى ؟؟!! آنچنان كاتوليك تر از پاپ و چپ تر از آقاى تروتسكى شده بوديم كه بيا و تماشا كن ! حالا گناه مان چه بود ؟ گناه مان اين بود كه به آن آقاى چاچول باز چاله حوضى گفته بوديم مملكتى كه تو استاد دانشگاهش باشى بايد تويش شاشيد ! نگو كه طرف با از ما بهتران رابطه دارد و مى تواند باباى مان را بسوزاند !

بالاخره ، نشان به آن نشانى كه تا ما را از آن مملكت بيرون نينداختند خيال شان راحت نشد ! ما عنصر نا مطلوب شناخته شده بوديم و ممكن بود وجود نحس مان توى آن مملكت ، پايه هاى حكومت شاهنشاهى را بلرزاند !!
يكى دو سالى گذشت و يكباره آنچنان زلزله اى براه افتاد كه ظرف شش ماه نه از تاك نشان ماند و نه از تاك نشان ...!
ما كه يواش يواش داشتيم گرد و خاك هاى بزن بزن هاى گذشته را از رخت و لباس مان پاك ميكرديم ، يكباره چشم باز كرديم و ديديم حكومت شاهنشاهى تبديل شده است به حكومت شاهنشيخى !! و يك آقاى سپيد موى سياه دلى ، آن بالا نشسته است و براى ما دست افشانى ميكند .

يك روز در شيراز ، ماشينم را جلوى خانه مان پارك كردم و خواستم در خانه ام را باز كنم ، دو تا آقاى موتور سوار از راه رسيدند و جلوى پاى من ترمز كردند و يكى شان با لحن بى ادبانه اى گفت : برادر ، شما آقاى لقمانى هستيد ؟
در جواب گفتم : من برادر شما نيستم ! اسم من فلان بن فلان است و آقاى لقمانى را هم نميشناسم !
يكى از آن آقايان ، كاغذى را از جيبش بيرون آورد و به من نشان داد و گفت : اين را مى بينى ؟ اين حكم دادگاه انقلاب است . بعد اسم من را روى همان كاغذ نوشت و با خشونت گفت : شما بازداشت هستيد !
گفتم : آقا جان ! شما دنبال آقاى لقمانى ميگرديد ، من كه لقمانى نيستم ، من فلان بن فلانم !
هفت تيرش را روى شقيقه ام گذاشت و گفت : فضولى موقوف مادر قحبه ى كمونيست ! اگر گه زيادى بخورى مغزت را داغان ميكنم ! انشا لله بيارى خدا همه ى شما كمونيست هاى مادر قحبه را سگ كش خواهيم كرد .

پيكان سفيد رنگى از راه رسيد ومرا به داخل ماشين پرت كردند . هنوز از كوچه مان بيرون نرفته بوديم كه چشمانم را با چشم بند سياهى بستند و مجبورم كردند روى كف ماشين بخوابم ....
در بازداشتگاه ، اولين كارى كه كردند سبيلم را از ته تراشيدند !!

باز خوب شد كه توى آن شلوغ پلوغى ها ، ما را شناسايى نكردند و گرنه حالا سالها بود كه زير خاك خفته بوديم ...

Thursday, July 04, 2002
شعبان بى مخ ... و غلامرضا پهلوى ..




س....ميانه تان با شاهپور غلامرضا چطور بود ؟
ج....واى ، واى ما چه بساطى داشتيم تو مملكت با ايشون !
س.... چه بساطى داشتيد ؟
ج.... خب ، ما ايشون رو به خاطر پستى كه داشت زياد ميديديم ديگه !
س.... بعد از انقلاب چطور ؟
ج..... نه والا ، من هيچ نديدم ، تا آدمو پيدا كنه يه چيزى ميخواد !
س..... بله ؟
ج..... باور كن خانوم ، بهتره كه آدم نبيندش !
س..... چرا ؟
ج.....نه . اصلا اونقد خسيسه ! اگه ميليارد ها داشته باشه هنوزم كمبود داره ! يه وقت رفتيم بريم يزد . كنار اون رمل ، دم اون ريگا ،< ريگ ها > ميگفتن اينجا مال شاهپور غلامرضاست ، جون شما ، يارو ميگفت ، گفتم بابا اينجا كه اصلا پرنده پر نميزنه . گفت : اومده شناى < شن هاى > اينجا رو ضبط كرده . شاهپور غلامرضا خانوم ، خيلى پول دوست بود ، راستى ميگم خيلى ، من هوچه چيزى توى عمرم نديدم ، اصلا ، ميومد تو باشگاه ، يارو يه ساعت ميل بازى ميكرد ، مثلا ممد ميل باز هى ميل بازى ميكرد ، اينم همينطور اونجا نشسته بود ، بعد .... ميگفت : يه دوغ آبعلى !
عجب بساطى داشتيم . اين خانوم ، انقد ... اصلا يه چيزى بود ، آدم روش نميشه حرف اونو بزنه . يه دفعه اومده بود كاپ هاى بچه ها رو بده ، موقعى كه اومد كاپ يكى از اونا رو بده اينجورى ميكنه : " محصلى ؟ " جواب ميده " بله " ميگه اين ورزش چيه ميكنى ؟ برو يه ورزش حسابى بكن ! " به قرآن . به مولا .يه روزم اومد يه پوست مار داديم بهش ، پونزه متر پوست مار بود ! از اين سر باشگاه تا اون سر باشگاه طولش بود ، سه متر پهناش بود ! هر چى از دستمون ميومد تهيه ميكرديم پيشكش ميداديم به ايشون .
س... واقعا هديه طلب ميكرد ؟
ج ..... به خدا ، به جون شما عين حقيقته ! يه وقت سليمان بهبودى يه تابلو واسه موزه باشگاه آورد كه راستى چيز آنتيك و اعلايى بود . آخه مردم براى شاه هديه ميفرستادن ، شاه از اونا بازديد ميكرد و دستور ميداد هر هديه اى رو براى موزه اى يا جايى كه مناسب بود بفرستن . يه دفعه اين تابلو رو كه يه زندانى مال قزل حصار سيزده سال آزگار زحمت كشيده بود سوزن دوزى كرده بود و عكس مولا على بود روى اسب و راستى يه چيز تكى بود ، توسط سليمان بهبودى فرستاد براى موزه ما . اعليحضرت گفته بودن" اين به درد موزه جعفرى ميخوره ، بدينش به اون " . اين تابلو تو موزه بود تا اينكه يه دفعه شاهپور غلامرضا اومد اونجا بازديد . تا چشش به تابلوئه افتاد هى گفت " عجب تابلوى جالبى ، عجب تابلوى جالبى ! " اونوقت پيشكارش گفت : " والاحضرت خوششون اومده ، هديه كنين به ايشون " هر چى گفتيم بابا اين پيشكشى اعليحضرت به موزه باشگاهه ، از دربار اومده ، نميشه كه از نو پس بفرستيم دربار ! خلاصه حريف نشديم و داديم خدمت ايشون . حالا شما مى پرسين طلب ميكرد ؟ هر موقع كه ميخواست بياد ، اول سرهنگ علمايى رييس دفترش ميومد ميگفت : " براى خودش كادو چى گرفتين ؟! " مام هفت هشت ده هزار تومن مايه ميذاشتيم . واقعا ميگم خانوم ، به قرآن . اول كه ميخواست بياد جوايز بچه ها رو بده ، ميگفت كه واسه خودم چى گذاشتين ؟ تازه وقتى ميومد ميگفت : " نميتونم هزارو و پونصد ششصد تا جايزه بدم " مام سى نفر نماينده اينا رو درست ميكرديم ميگفتيم " به اينا بده " حالا مقصود ، بچه هام نميدونستن ، ميگفتيم برادر شاه داره مياد ، اينا چى ميدونستن چه آدميه ؟ هيچى ... خوب بچه هام دوست داشتن از دست برادر شاه چيز بگيرن ديگه . اينم ميومد اونجا ، دو تا جايزه كه ميداد ، خانوم ، سيمى رو مى نشست ، خيلى ام پيزورى و وارفته بود ... خلاصه اين شاهپور غلامرضا ، پدرمو در آورد . به قرآن جون شما . من ورزشكارا رو مى بردم تو خونهش ، آخه باشگاه من تو كشتى هميشه اول بود ، تو بكس هم اول بود . ميبردم كه مدال و نشان اينا رو بده . ميگفت : " اينا رو ديگه نيارى اينجا ، فرش هام خراب ميشه " ميگم جون شما خانوم ، من اينو كه ميگم عين واقعيته ، نميخوام خودمو شيرين يا ترش بكنم ، ميگم به مولا على .



نقل از كتاب " شعبان جعفرى " نوشته خانم هما سرشار . صفحه 317
هيبت الله ....!!


يكى از يكى پرسيد : اسمت چيست ؟
گفت : هيبت الله !
پرسيد : راستى راستى اسمت هيبت الله است يا مى خواهى مرا بترسانى ؟؟
از شما چه پنهان ، هر وقت من عكس اين آقاى آيت اله شاهرودى رييس قوه ى قضاييه جمهورى اسلامى را در روزنامه ها مى بينم ياد هيبت الله مى افتم !
لاكردار با آن عمامه ى سه چهار منى و آن شكم طبل مانندش ، مرا مى ترساند .
حالا خوب است كه ما در ايران نيستيم ، اگر توى ايران بوديم لابد با ديدن قيافه اش توى تلويزيون لاريجانى ، شب ها از ترس نمى توانستيم بخوابيم !!

Monday, July 01, 2002
من ...و دخترم ...


دخترم ALMA در شيراز به دنيا آمده است .هنوز يك سالش نشده بود كه بار و بنديل مان را بستيم و از " بو ئنوس آيرس " سر در آورديم . او زبان فارسى را با لهجه ى غليظ شيرازى صحبت ميكند و واله و شيداى ايران و مظاهر فرهنگى ايران است .
چند سالى كه در بوئنوس آيرس بوديم ، دخترم آلما ، از بى همزبانى در رنج بود . اگر چه به كودكستان ميرفت و در برنامه هاى كودك تلويزيون بوئنوس آيرس هم شركت ميكرد ، اما يك جور بى همزبانى شگفت انگيزى با او همراه بود ، بگمان من ، در حسرت گرماى آغوش مادر بزرگ و خاله ها بود كه چنين بى همزبانى سنگينى را بر دوش ميكشيد .
اغلب روزها ، ميرفت پارك دم خانه مان و با بچه هاى ديگر بازى ميكرد . دم پارك ، دكه ى كوچكى بود كه بستنى ميفروخت ، صاحب دكه پير مردى بود كه يك پايش را بريده بودند . آلما هر روز ميرفت از پير مرد بستنى مى خريد و با كنجكاوى كودكانه اى به پاى بريده اش نگاه ميكرد . يك روز از پير مرد پرسيد :
-- سينيور ! چى شده كه پاهات رو بريدن ؟؟
وپير مرد نميدانم به شوخى يا به جد گفته بود كه از بس سيگار كشيده يكى از پاهايش عفونت كرده و دكتر ها مجبور شده اند آن را قطع كنند .........
آنوقت ها من سيگار ميكشيدم . اما همينكه سيگارى روشن ميكردم ، آلما خودش را به من ميرساند و با لحن مهربان كودكانه اش ميگفت : بابا ! پاهات رو مى برن ها ..!! ديگه سيگار نكش . و سيگار را از دستم ميگرفت ...
و همان باعث شد كه سيگار را براى مدت درازى ترك كردم ..



من ....و پسرم ...



پسرم اين روز ها چهارده ساله ميشود . اسمش ELVINاست و پاييز آينده به دبيرستان خواهد رفت .
الوين ، در امريكا به دنيا آمده است ، در شهرى بنام oakland در بيمارستانى بر فراز تپه اى ...
او از ايران چيز زيادى نميداند ، غذاى ايرانى دوست نميدارد ، و از موسيقى ايرانى سر در نمى آورد .وقتيكه مى بيند من شبها تا دير وقت پاى كامپيوتر نشسته ام ، سر بسرم ميگذارد و ميگويد : بابا معتاد كامپيوتر شده است .
الوين ، سعى ميكند با من و مادرش فارسى حرف بزند ، اما فارسى حرف زدنش طورى است كه طفلكى گهگاه توى دست انداز مى افتد و نمى تواند مقصودش را حالى مان كند .
فارسى را با لهجه ى خاصى صحبت ميكند ، من سر به سرش ميگذارم و ميگويم : الوين با لهجه ى سرخپوستى فارسى حرف ميزند ..!!

پريشب ، الوين چيزى از من پرسيده بود و من داشتم به انگليسى شكسته بسته برايش توضيح ميدادم . از من خواست كه به زبان فارسى برايش توضيح بدهم .
گفتم : مگر تو فارسى حالى ات ميشود ؟
گفت : آ ره بابا ، هر چى بگى من مى فهمم ..
گفتم : هر چى بگويم مى فهمى ؟
گفت : آره !
خواستم سر بسرش بگذارم ، اين بيت حافظ را برايش خواندم : ما سر خوشان مست دل از دست داده ايم ... و پرسيدم : ... معنايش را ميدانى ؟
پسرم چند لحظه اى به فكر فرو رفت و بعدش گفت : بابا ، تو يك چيزى گم كرده اى ...!!




© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.