گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Wednesday, August 28, 2002
آبجى مظفر .... !!!!


پس از آنكه ناصر الدين شاه به ضرب گلوله ى ميرزا رضا كرمانى از پا در آمد ، مردم به دلايلى نسبت به آينده ى مملكت به سختى اميد وار شدند . عبد الله مستوفى كه خود در آن هنگام بيستمين سال عمر خود را مى گذرانيده و از نزديك شاهد حوادث بوده است ، در كتاب " شرح زندگانى من " مى نويسد :
از دو ساعت به غروب مانده ، در شهر حرف هايى راجع به تير خوردن شاه ، دهن به دهن مى گشت ، اما با غروب آفتاب ديگر ترديدى در مردن شاه باقى نماند . مردم به دكان هاى نانوايى و رزازى و بقالى هجوم كردند و هر كس هر قدر مى توانست خوار و بار تدارك كرد و دو ساعت از شب گذشته همگى به خانه ها چپيدند .
صدر اعظم ( امين السلطان ) از تلگرافخانه ى عمارت سلطنتى خبر واقعه را به مظفر الدين ميرزا وليعهد به تبريز فرستاد . سپس دستور برقرارى حكومت نظامى را در شهر داد . رييس انبار غله را احضار كرد و دستور كافى براى فراوان بودن نان شهر داد .فردا صبح كه مردم از خانه ها بيرون آمدند ، شهر را در حالت نظامى و دكان ها را پر از خوار و بار ديدند و از اين روز تا ورود مظفر الدين شاه به پايتخت ، تهران و حول و حوش ، از ايام عادى هم امن تر بود ، چنان كه حتى قاطر چى هاى شاهى هم دست از پا خطا نكردند .
اما مظفر الدين شاه در تبريز نشسته بود و در آمدن به پايتخت امروز و فردا ميكرد . عامه به سختى انتظار ورود مظفر الدين شاه را دارند ، همه تصور ميكنند اين مرد چهل ساله ، كه بيست سال تمام ، در حاشيه ، مشق سلطنت كرده است ، همينكه وارد شود و بر تخت بنشيند ، ايران را بهشت برين خواهد كرد .
خلايق به فرداى خود و آينده ى مملكت اميد وارند و اين اميد وارى هاى تاثر انگيز را در ترانه ها و تصنيف هاى آن روز گار مى توان ديد :
شاه نو ، باز ماه نو ، آمد به تهران
حالا بيا تا مى خوريم
شراب شهر رى خوريم
حالا نخوريم پس كى خوريم ؟ .....


اما شاه از تبريز حركت نمى كرد . آن روز ها مردم نمى دانستند ولى بعد ها كه به اخلاق خرافات پسند اين شاه بر خوردند معلوم شد اعليحضرت به مناسبت نحوست عدد 13 نمى خواهد كه در اين سال 1313 كه در واقع 13 دو آتشه است بر تخت سلطنت جلوس كرده باشد و اينهمه تاخير براى آن است كه ماه محرم 1314 نزديك شود و عذرى براى تاخير تاجگذارى پيش آيد .
ولى بعد از تاجگذارى هم ، باز از اصلاحات خبرى نيست و در بر همان پاشنه ى ناصرالدين شاهى مى گردد .مردم كه به انتظار اصلاحات بى تاب بودند ، بناى غرغر را گذاشتند و كار به اشعار عاميانه رسيد كه بچه ها در كوچه ها مى خواندند :

آبجى مظفر آمده
برگ چغندر آمده ...
دو دور دو دور دورشو ببين
امير بهادرشو ببين
چادر و چاقچورش كنين
از شهر بيرونش كنين ....
........................
دسته ى ريحون اومده
مثال حيوون اومده
بار چغندر اومده
مثل قلندر اومده
چارقد عروس گرون شده
آبجى مظفر پنهون شده ...
.....................
ابجى مظفر چرا آب گرونه ؟؟
آبجى مظفر چرا نون گرونه ؟؟


بارى . از اين قضيه بيش از صد و چند سال ميگذرد و ملت ايران كه به هواى آب به سرابى چنين وحشتناك و گردابى چنين هايل در افتاده است ، اكنون آبجى مظفر ديگرى را در برابر خود دارد كه بغير از حرف زدن و وعده دادن و ملت بيچاره را از چاله به چاهى ديگر انداختن ، هنر ديگرى ندارد .
اگر صدو چند سال پيش ، بچه هاى محله هاى تهران ، توى كوچه ها راه مى افتادند و ميگفتند : آبجى مظفر چرا نون گرونه ؟ حالا بچه هاى ما ، بايد توى خيابان ها راه بيفتند ، و به اين آقاى رييس جمهور بى خايه بگويند : آبجى محمد ، خايه ت كو ؟
ياد يك داستان ديگر افتادم . وقتى كه آغا محمد خان خواجه ، شاهزاده ى شجاع خاندان زند يعنى لطفعليخان را با آن طرز فجيع به قتل رساند و تاج و تخت شاهى ايران را تصاحب كرد ، شعرى در زبانها افتاد كه مى گفتند آنرا لطفعليخان زند قبل از مرگ خود سروده است . شعر اين است :
يارب ، ستدى ملك ز دست چو منى
دادى به مخنثى ، نه مردى نه زنى
از گردش روزگار معلومم شد
پيش تو چه دف زنى چه شمشير زنى ..

بنظر شما اين شعر مصداق عينى روزگار امروز مان نيست ؟؟








دوست من باربارا ....


باربارا دوست من است .اما تا امروز همديگر را نديده ايم !! لابد تعجب مى كنيد كه اين ديگر چه جور دوستى است ؟؟!!
ادموند ، شوهر باربارا با من رفيق است ، رفيق كه چه عرض كنم ؟ توى كاسبى با هم داد و ستد مى كنيم ، گاهگدارى هم سر به سر همديگر مى گذاريم و ميگوييم و مى خنديم . آدم زنده دل شادى است .عينهو بچه ها را ميماند . هفتادو يكسال از عمرش گذشته است ، اما هنوز دلى جوان و لبى خندان و انرژى فراوان دارد . اهل دروغ و حقه بازى و من بميرم تو بميرى و زبان بازى هاى كاسبكارانه نيست .فصل تابستان كه ميشود مى آيد سر مزرعه و ذرت و بادام و پسته مى خرد و مى برد جاى ديگر مى فروشد . نزديكى هاى پاييز با كاميونش سيب برايم مى آورد و بدون چك و چانه زدن پولش را مى گيرد و مى رود . باربارا هم در واقع كار منشى اش را انجام مى دهد . صبح ها به من زنگ مى زند و ليست ميوه هايى را كه مى خواهد به من مى دهد و گهگاه سر به سرم ميگذارد و اسم مرا گذاشته است شهردار ديكسن ...
من تا امروز باربارا را نديده ام اما همه روزه با او تلفنى صحبت مى كنم . ميدانم كه شصت و چند سالى از عمرش گذشته است و در شهرك خودشان بسيار فعال است و توى كميته هاى مختلف شهرى عضو است و براى گشودن گره ى كار ديگران ، دلى گشاده و دستى گشاده و اشتياقى فراوان و توانايى هاى فراوان تر دارد . گاهگدارى سر به سرش ميگذارم و مى گويم : باربارا ، نمى خواهى كانديداى رياست جمهورى امريكا بشوى ؟ و او با قهقهه ى خنده در جوابم مى گويد : چرا نه ؟؟
حالا همه ى اين مقدمه چينى ها را براى اين كرده ام كه موضوع ديگرى را با شما در ميان بگذارم .موضوعى كه به ظاهر ساده است اما عمق و اهميت فراوان دارد .
باربارا چند روزى است كه در بيمارستان بسترى است . دو سه روز ديگر مرخص خواهد شد . من امروز يك دسته گل برايش فرستادم و باربارا از همان بيمارستان به من تلفن كرد و كلى سپاسگزارى كرد . آنقدر خوشحال بود كه انگار تمامى دنيا را به او داده اند .
پارسال ، در روز يازدهم سپتامبر كه مركز تجارت جهانى نيويورك و كاخ پنتاگون مورد حمله ى تروريستى قرار گرفت ، من مثل ميليون ها آدم ديگر ، توى دلم به حال آنهمه آدم هاى بيگناهى كه در يك لحظه دود شدند و خاكستر شدند گريستم . اما از فردايش كه در گوشه و كنار امريكا ، مزاحمت هايى براى بعضى از مسلمان ها و هندى ها فراهم شد ، دلواپس بودم كه نكند به قول معروف عروسى به كوچه ى ما هم برسد و توى اين شهر كوچك كه همه ى خلايق ما را مى شناسند و مى دانند كه ايرانى هستيم ، يكى هم پيدا بشود و مزاحمت هايى براى ما ايجاد بكند . اما نه تنها چنين اتفاقى نيفتاد بلكه صبح اول وقت ، رييس پليس شهر مان به من زنگ زد ، و از من خواست اگر احيانا با مزاحمتى روبرو شدم ، فورا به فلان شماره زنگ بزنم ، و به من اطمينان داد كه از حمايت هاى همه جانبه ى پليس بر خوردار خواهم بود .
بعدش باربارا بود كه به من زنگ زد . اول با نوعى دلواپسى از من پرسيد :?are you o.k
گفتم : آره عزيزم ، اوكى هستم .
بعدش با لحنى ملتمسانه از من خواست اگر فكر مى كنم در شهر خودمان با خطرى روبرو هستيم به شهر آنها برويم و تا هر وقت دل مان مى خواهد توى خانه شان زندگى كنيم . من از باربارا سپاسگزارى كردم و گوشى را گذاشتم ، ولى توى دلم گفتم : آدميزاد را مى بينى ؟ مى بينى چه مرز باريكى است بين آدم بودن و حيوان بودن ؟؟
مولانا مى فرمايد :

اى بسى ظلمى كه بينى در كسان
خوى تو باشد در ايشان اى فلان
اندر ايشان تافته هستى تو
از نفاق و ظلم و بد مستى تو
آن تويى ، وان زخم بر خود مى زنى
بر خود آن ساعت تو لعنت مى كنى
در خود آن بد را نمى بينى عيان
ورنه دشمن بوده اى خود را به جان
پيش چشمت داشتى شيشه ى كبود
زان سبب عالم كبودت مى نمود ....

Tuesday, August 27, 2002
احمد شاملو .... و چلوكباب نسيه ..!!!


........ آيدا آ ن شب سر حال بود . شام هم قورمه سبزى پخته بود كه خوشمزه بود و پر ادويه .
پرسيدم : با استاد چه جورى آشنا شدين ؟
لبخندى زد و گفت : با يه نگاه !
-- ممكنه بيشتر توضيح بدين ؟
-- همسايه بوديم ، اومده بودم سر بالكن ، من علاقه داشتم هميشه سر زدن جوانه ها رو ببينم ، كه جناب رو تو حياط ديدم . حالا هر كارى ميكردم رومو بر گردونم نميشد . خجالت ميكشيدم ! در عين حال نمى خواستم محلش بذارم ! ولى نمى شد ! خلاصه شروع ماجرا از همين جا بود . بعدا آقا هر روز مى اومد تو حياط مى نشست مشغول نوشتن يا مثلا ور رفتن با باغچه ! من هم به بهانه ى آرايش موى خواهرم مى اومدم روى بالكن و از زير چشم مى رفتم تو خط حضرت آقا .
شاملو گفت : تو اصلا از اول پير پسند بودى .
آيدا گفت : آره جيگر ، هنوزم هستم .
و با دست روى زانوى شاملو زد . گفتم :
-- لابد ايشان هم دلبرى مى كرد ؟
-- چه جور هم ! خدا رحم كرد زن نشد و گرنه ......مى شد .
خنديديم .
چه مدت طول كشيد ؟
--- سه ماه ، بچه هاش و خواهرش ، باهاش زندگى ميكردن ، من فكر مى كردم خوب اون هم زنشه . يه روز خواهرش هلك و هلك اومد كه اين گربه ها مال شماس ؟ گفتم نه خير و رفت .
احمد فهميده بود كه من فكر مى كنم طرف زنشه ، تازه فيلم " ال سيد " رو گذاشته بودن رو اكران . من رو بالكن بودم كه اون خانم با صداى بلند گفت داداش ! جواب نيامد . نگو نقشه س ! داداش جون ؟ بعله ، فيلم " ال سيد " رو ديدى ؟ آره ، خيلى قشنگه .
آخ چقدر خيالم راحت شد . پس اين خواهرش بود . مامانم متوجه ماجرا شده بود اما به روى خودش نمى آورد .
يه روز ديدم آقا واستاده ته حياط ، يه كاغذ گنده پنجاه سانتى گرفته دستش ، روش هم شماره تلفنه ! كه همان تلفن زدن بود و آشنايى . البته همون روز اول كل ماجراى زندگيش رو به من گفت ، اما نگفت شاعره . كتاب باغ آينه رو داد كه با اسم " الف . بامداد " بود ، بعد پرسيد چطوره ؟ گفتم عاليه ! بعد ها فهميدم كار خودشه ، حروم لقمه از همون اول بلا بود .
آقا گفت : گفتم كه پير پسندي !
--- اون وقتها مى رفتم كتاب هفته مى خريدم .تنها مجله اى كه مى خوندم ، بعد كه فهميدم سر دبيرش احمده خيلى خوشحال شدم .
شاملو گفت : بعد افتادى تو بد بختى هاى من . همه ش گشنگى و فقر .
--- باشه ، چه اشكالى داشت ؟ خيلى ام خوب بود .
آقا گفت : يه روز ، رفتم خونه ، آيدا گفت دلم غنج زده واسه ى يه چلو كباب . حالا سه روز بود كه غذاى حسابى نخورده بوديم . خدايا چكار كنم ؟ رفتم سر كوچه يه چلوكبابى بود ، گفتم آقا يه پرس چلوكباب نسيه مى خوام ! گفت : بفرمايين ! آخ ! نمي دونى چه مزه اى داد ! هنوز هم پولشو ندادم !
گفتم : چرا ؟
--- آخه هفته ى بعد از اونجا رفته بود . هنوزم بدهكارشم .
آيدا گفت : چلوكبابى ويلا يادته ؟ به اونم بدهكاريم .
-- آره
گفتم : مثل صمد آقا چلو كباب مى خوردين با دوغ !
آيدا خنديد و گفت : نه بابا ، هفته به هفته حلوا ارده مى خورديم .بالاخره يه روز هم هوس مى كرديم . من خونه پدر مادرم نمى رفتم كه نفهمن ما تو چه وضعى هستيم . فقط آنوش خواهرم خبر داشت و مرتب كمك مان مى كرد . يه روز يه اتاقى اجاره كرده بوديم كف اش موزاييك بود . آنوش يه ميز پونصد تومنى واسه ى احمد خريد همين كه الانه كامپيوتر روشه . اونو گذاشته بوديم گوشه اتاق . چند تا هم از گلدوزى ها و اينجور چيز هاى زمان دخترى مو اين ور اون ور پهن كرده بودم كف اتاق خالى بود .يه آقايى از سارى آدرس گرفته بود از پاشايى و اومده بود ديدن شاملو . فكر كن اين خونه خالى با يه پرده زرد و يه ميز ، همين ، ولى تميز ، مثل دسته گل تميز . بعد از رفتن به پاشايى گفته بود شاعر خلقى كه پشت ميز آبنوس كار نمى كنه ! ....

..................................................... نقل از كتاب " بامداد در آينه " نوشته دكتر نورالدين سالمى . نشر باران . سوئد

Saturday, August 24, 2002
اين آقاى چرندياتى ...!!


اين دوست هنرمند من آقاى چرندياتى ، رفته است ايران تا زن بگيرد !! . هر چه هم بهش ميگويم آخر آقاى چرندياتى ، آدم عاقل كه زن نميگيرد ، به گوشش نمى رود كه نمى رود .
بهش ميگويم : ببين آقاى چرندياتى ، روزى كه ما مى خواستيم زن بگيريم ، همه انگار لال بودند ، حالا هم كه ما زن گرفته ايم همه انگار كرشده اند !! اما آقاى چرندياتى اين حرفها به گوشش نمى رود . رفته است ايران تا زن بگيرد .
لابد حالا كلى داد و قال راه خواهد انداخت و خواهد گفت : اى آقاى گيله مرد ، چه زنى ؟ چه كشكى ؟ چه پشمى ؟ مى خواهم زن بگيرم كه چه ؟ .... اما شما داد و قال هايش را جدى نگيريد ، و قسم و آيه اش را هم باور نكنيد ، اين آقاى چرندياتى رفته است ايران تا زن بگيرد !! ميگوييد نه ؟؟ نگاهى به قيافه اش بيندازيد ، مى بينيد گوش هايش چقدر دراز شده ؟؟ !! اصلا دم خروس از زير عبايش پيداست !! ...

اين آقاى چرندياتى حالا كه رفته است زن بگيرد ، براى اينكه رد گم بكند و از ملامت ها و سر زنش هاى ما جان سالم بدر ببرد ، رفته است به سبك و سياق صدا و سيماى لاريجانى ، يك صدا و سيماى چرندياتى راه انداخته است و لابد مى خواهد آقاى لاريجانى را از نان خوردن بيندازد !!
صدا و سيماى آقاى چرندياتى اگر چه چندان چنگى به دل نمى زند ، اما خدا وكيلى ، در مقايسه با صدا و سيماى پشم شيشه اى آقاى لاريجانى ، عينهو CNN را ميماند !!!
اگر مى خواهيد بدانيد اين آقاى چرندياتى چه آشى پخته است ، روى همين صفحه ، روى " چرنديات " كليك كنيد تا دستپخت اين آقاى چرندياتى بنظر مبارك تان برسد .
ضمنا ، دعا كنيد كه اين سفر آقاى چرندياتى به خير و خوشى بگذرد و ايشان با " دست خالى " به ينگه دنيا بر گردند و مصيبت " عيالوار شدن " دامنگير ايشان نشود !!
خدا كند زن ما هم اين خرده فرمايشات امروز مان را نخواند ، و گرنه حساب مان با كرام الكاتبين است و امشب را بايد توى گاراژ بخوابيم !!!

Friday, August 23, 2002
اخبار بلاگی

اولین سری اخبار طنز بلاگی توسط پیام چرندیاتی تهیه شد!


Wednesday, August 21, 2002
يعنى باور كردنى است ؟؟؟؟

يكى از دوستان كه مقاله ى " واى به حال دوا خورها " را خوانده است ، در نامه اى براى من نوشته است كه :
بنياد گرايان اسلامى كه بمب به خودشان مى بندند و در اسراييل به كشتن خلايق دست ميزنند ، دستگاههاى مخصوصى هم به تخم مبارك خودشان مى بندند تا بهنگام انفجار ، به تخم شان آسيبى نرسد !!! و در آن دنيا از فيض همبسترى با حوران بهشتى محروم نشوند !!!!!!!
يعنى باور كردنى است ؟؟؟
واى به حال دوا خور ها ....!!



خدا بسر شاهد است ، من ديشب ، تا كله ى سحر ، نتوانستم پلك روى پلك بگذارم . همينطور توى رختخواب -- بى ادبى ميشود -- مثل خايه ى حلاج لرزيدم و توى دلم به هر چه رفيق ناجور است بد و بيراه و نا سزا گفتم !!
لابد خواهيد پرسيد چه بلايى به سرم آمده ؟؟ كشتى ام غرق شده ؟ خانه ام آتش گرفته ؟؟ چك بانكى ام برگشته ؟؟ چه مرگم است ؟؟
راستش ، من ديروز ، مثل همه ى روز هاى خدا ، كله ى سحر پا شدم و رفتم مزرعه ، بعدش هم تا بوق شام سگدويى داشتم و اينور و انور مى دويدم . شب كه شد رفتم خانه و جايتان خالى شامى خوردم و چون ديدم حال و حوصله ى تماشاى اين تلويزيون هاى رنگ وارنگ امريكايى را ندارم ، رفتم توى كتابخانه ام و همينطور قضا قورتكى كتابى را از توى قفسه بر داشتم و شروع كردم به ورق زدن ......
از شانس خوش ، يا از بخت بد ، كتابى به چنگم آمد بنام " معاد " نوشته ى شهيد محراب حضرت آيت الله سيد عبد الحسين دستغيب شيرازى . اول مى خواستم كتاب را بر گردانم سر جايش و بروم كتاب ديگرى بر دارم و يكى دو ساعتى كتاب بخوانم و بعدش هم كپه ى مرگم را بگذارم ! . اما يكى دو سطرى از كتاب " معاد " را كه خواندم ، تمامى چهار ستون بدنم شروع كرد به لرزيدن و تا صبح همينطور مثل خايه ى حلاج لرزيدم و پلك روى پلك نگذاشتم .
حالا براى اينكه بفهميد چرا من ديشب تا صبح نخوابيده ام ، مجبورم داستانى را برايتان تعريف كنم :

ما در دوره ى نو جوانى مان ، يك رفيق جان جانى داشتيم كه اسمش را گذاشته بوديم حسين ميرزا قاسمى !! من عاشق خواهر حسين ميرزا قاسمى بودم و بگمانم حسين هم عاشق خواهر من بود !!
يك شب ، توى محله مان عروسى بود ، ما هم آنوقت ها چهارده پانزده سال بيشتر نداشتيم ، اين حسين آقاى ميرزا قاسمى نميدانم از كجا يك بطر ودكاى كشمش 55 گير آورد و يك كوزه ماست هم از خانه شان برداشت و با هم رفتيم دزدكى پشت مغازه ى باباش و دو تايى ته ى بطرى ودكا را بالا آورديم !! بعدش هم لب و لوچه مان را شستيم و رفتيم توى مجلس عروسى ! اما رفتن توى مجلس همان و مست بازى در آوردن همان ، و چنان گندى زديم كه هنوز كه هنوز است ، خاطره ى آن شب ، عرق شرم بر پيشانى ام مى نشاند !!
بارى ، آن شب جنازه ى من و حسين ميرزا قاسمى را به خانه هايمان بردند و گلاب به رويتان ، سه چهار روز دل و روده مان داشت بالا ميآمد !!
اينكه چه كتكى از پدر هايمان خورديم و چه آبرويى از ما رفت بماند . اما همان عرق خورى ، بالاخره كار دست مان داد و تا امروز همينكه فيل مان ياد هندوستان ميكند و مى بينيم هوا ابرى است و دل مان گرفته است و حال و حوصله ى هيچ كارى را نداريم !! ميرويم دمى به خمره ميزنيم و خودمان را خلاص ميكنيم .

حالا لابد خواهيد پرسيد اين داستان چه ربطى به بيخوابى ديشبم دارد ؟؟ ربط دارد عزيز جان ! خيلى هم ربط دارد . مى شود يك دقيقه دندان روى جگر بگذاريد ؟؟

راستش من تا همين ديشب نميدانستم كه در روز محشر چه مجازاتى در انتظار دوا خور هاست !؟ تا اينكه ديشب كتاب گرانقدر " معاد " را خواندم و توى دلم به هر چه رفيق ناجور است بد و بيراه گفتم !
شهيد محراب حضرت دستغيب ، در صفحه ى 75 كتاب " معاد " چنين مى نويسد :
" ..... محدث فيض در عين اليقين اينطور نقل ميفرمايد كه : وقتى شرابخوار وارد محشر ميشود ، شيشه ى شرابى به گردنش آويزان و قدح شرابى به دستش چسبيده ، و بوى گندى از او بلند است كه از مردارى گند تر است و همه او را ميشناسند كه شرابخوار بوده است و هر كس بر او بگذرد او را لعنت كند .....چنانچه آنها كه اهل طرب اند ، تار و طنبور شان به دست شان چسبيده بر سر آنها مى خورد ...
اصلا از قيافه و سيماى هر كس معلوم است كه اهل چه گناهى بوده است ... "

حالا خودتان را جاى من يگذاريد . اگر شما هم ميدانستيد كه بخاطر همين يك جرعه شرابى كه گاه و بيگاه مى نوشيد ، چنين عقوبت وحشتناكى در انتظار شماست ، تا صبح مثل خايه ى حلاج نمى لرزيديد ؟؟!!
آقا جان ! همه ى اينها به كنار ، ميدانيد ما با خوردن اين زهر مارى ها ، چه نعمت هاى بزرگ ديگرى را از دست داده ايم ؟؟!! پس بخوانيد :

"بهشتيان را غرفه هايى است كه از مرواريد و ياقوت و زبر جد بنا شده و سقف آن از طلاست و هر غرفه هزار در دارد از طلا ، و بر هر درى موكلى است ... قصرى است در بهشت از لولو ، در آن قصر هفتاد خانه از ياقوت سرخ و در هر خانه هفتاد حجره از زمرد سبز و در هر حجره هفتاد تخت است و بر هر تختى هفتاد فرش از هر رنگى است ، و بر هر فرش حور العينى ميباشد و در حجره هفتاد خوان طعام است و در هر خوانى هفتاد قسم طعام است و در هر حجره اى هفتاد خادمه ميباشد و خداى تعالى چنان قوه اى به مومن ميدهد كه از تمام آنها بهره ميبرد ...." ص119"
..... ود ر بوستان هاى بهشت ،حوريانى هستند كه از هر حيث پاك و پاكيزه اند و همگى در سن 16 سالگى باشند و هر همخوابگى با آنان چهل سال طول ميكشد !!! ....."

لعنت به هر چه رفيق ناجور است كه ما را از چنين نعمت هايى محروم كرد!!!

Monday, August 19, 2002
خود را باش ...!!

-- اين قدر ،عمر كه ترا هست ،در تفحص حال خود خرج كن ،
در تفحص عالم چه خرج ميكنى ؟!
- شناخت خدا عميق است ؟!
-- اى احمق ، عميق تويى ! اگر عميقى هست ، تويى !
........................شمس تبريزى ..........

.... آن خطا ط ، سه گونه خط نوشتى :
--- يكى او خواندى ، لا غير !
--- يكى را هم او خواندى ، هم غير !
--- يكى ، نه او خواندى ، نه غير او !
آن منم كه سخن گويم ، نه من دانم ، نه غير من !
..........شمس تبريزى .........................

... گفت بواب "دربان " كه :
--- تو كيستى ؟
گفتم :
--- اين مشكل است ، تا بينديشم ! ...
بعد از آن ميگويم كه :
--- پيش از اين روزگار ، مردى بوده است ، بزرگ ، نام او " آدم " ، من از فرزندان اويم !! ...
................شمس تبريزى ........

كودكى بود ، كلمات ما بشنيد . هنوز خرد بود ، از پدر و مادر باز ماند ، همه روز حيران ما بودى ... سر بر زانو نهاده بودى ، همه روز ، پدر و مادر ...نمى يارستند با او ، اعتراض كردن .
وقت ها ، بر در ، گوش داشتمى كه او چه ميگويد ، اين بيت شنيدمى :
در كوى تو ، عاشقان ، پر آيند و روند
خون جگر از ديده ، گشايند و روند !
من بر در تو ، مقيم ، مادام ، چو خاك ،
ورنه دگران ، چو باد آيند و روند !
گفتمى :
-- باز گوى ، ! چه گفتى ؟
گفتى :
-- نى !!
به هجده سالگى بمرد !
.......شمس تبريزى ..........


Saturday, August 17, 2002
داستان كاميون من ...!!

از ممد آقا ، دوست جان جانى من ، يك كاميون دست دوم خريده ام .
ممد آقا ، كاميون را به شهر ما آورده است و جلوى مغازه ى من پارك كرده است . كاميون يكى دو روزى در آنجا ميماند ، من ميروم سوارش ميشوم و مى خواهم به محل ديگرى منتقلش كنم اما هر كارى ميكنم دنده ى عقب اش جا نميرود . يقه ى يكى دو تا از راننده هاى تريلر هاى بزرگ را ميگيرم و از آنها كمك مى خواهم ، اما از آنها هم كارى ساخته نيست . انگار اين كاميون لا مصب دنده ى عقب ندارد .
به ممد آقا تلفن ميزنم و ميگويم :
--- ممد جان ! اين كاميون لا كردار ، انگار دنده ى عقب ندارد !! چيكارش كنم ؟؟ بد جايى هم پارك شده ، من مانده ام معطل كه چه خاكى به سرم بريزم !!
ممد آقا خنده ى بلندى ميكند و مى گويد :
--- حسن جان ! اينكه كارى ندارد ، مى توانى ديوار مغازه ات را خراب كنى و كاميون را به جاى ديگرى منتقل كنى !!
و بعد با قهقهه ميگويد : راستى ، اگر خواستى ديوار مغازه ات را خراب كنى ، ما بولدوزر هاى جديدى براى فروش داريم ها !!!!
عجب طلبكار پر رويى ...؟؟ !!!


رفيق من آقا رضا ، سى دلار از من طلبكار است . يعنى راستش يك حلقه فيلم سينمايى به من فروخته است و پولش را از من طلبكار است . اين قضيه البته مربوط به دو سه سال پيش است .
هفت هشت ماه پيش ، آقا رضا به من تلفن كرد و گفت :
--- حسن جان ، خانه اى ؟
گفتم : آره
گفت : ميخواهم بيايم ديدنت .
گفتم : چه بهتر از اين ؟ بيا كه منتظرتم .
آقا رضا آمد خانه ى ما و ناهارى با ما خورد و دمى هم به خمره زد و خواست راهش را بكشد و برود .
من گفتم : آقا رضا ، اگر يادت باشد، من سى دلار به تو بدهكارم .
آقا رضا در آمد كه : حسن جان ! دارى ما را خجالت ميدهى ها ...!!اين حرفها چيه مرد حسابى ؟؟ ...... و ماچ و بوسه اى با ما كرد و رفت به امان خدا .
يكى دو هفته بعد ، من خسته و مانده رفته بودم خانه و داشتم تلويزيون نگاه ميكردم كه آقا رضا دوباره زنگ زد .
-- حسن جان ، خانه اى ؟؟
گفتم : آره ، آقا رضا .
گفت : ميخواهم بيايم ديدنت .....
آقا رضا آمد خانه ى ما و شامى با ما خورد و عرقى نوش جان كرد و شب را هم خوابيد و صبحانه اش را هم خورد و ماچ و بوسه اى با ما كرد و خواست برود .
من گفتم : آقا رضا ، اگر يادت باشد من سى دلار بابت آن فيلم سينمايى به تو بدهكارم ......
آقا رضا گفت : بابا !! تو هم حوصله دارى ها ؟؟!!..... و زد به چاك جاده و رفت .
دو سه هفته اى گذشت و دو باره آقا رضا زنگ زد و گفت : حسن جان ، خانه اى ؟؟!!..... و اين بار بهمراه سه چهار نفر از دوستانش ريسه شد و آمد خانه ى ما و ناهارى خورد و عرقى نوش جان كرد و خواست راهش را بكشد و برود .
من گفتم : آقا رضا ، اگر يادت باشد ....
آقا رضا در آمد كه : عجب آدمى هستى تو بابا ؟؟!!
يكماه گذشت و دوباره آقا رضا زنگ زد و گفت : حسن جان ، خانه اى ؟
و اين بار ، بازهم با سه چهار تا از دوستانش آمد خانه ى ما و شامى خورد و دمى به خمره زد و خواست برود .
من گفتم : آقا رضا ، اگر يادت باشد ....
آقا رضا در آمد كه : آقا جان ! تو اصلا لازم نيست اين بدهكارى ات را به ما پرداخت كنى ! ما خودمان براى وصولش خواهيم آمد !!
حالا حدود دو سال است كه هر ماه يك بار آقا رضا به من زنگ ميزند و ميگويد : حسن جان ، خانه اى ؟ مى خواهم بيايم طلبم را وصول كنم !! و با سه چهار تا از دوستانش به خانه مان ميآيد و ناهارى و شامى مى خورد و عرقى نوش جان ميفرمايد و آن سى دلار طلبش را هم از ما نميگيرد !!
دفعه ى آخرى كه آقا رضا با سه چهار تا از دوستانش به خانه مان آمده بود ، وقتى داستان بدهكارى ام را براى دوستان آقا رضا تعريف كردم يكى از دوستانش به من گفت : حسن جان ، قرض نميخواهى ؟؟؟؟



Thursday, August 15, 2002
آرزوهاى بزرگ .... !!


فرانك ، دوست من است ، شصت و چهار پنج سالى از عمرش ميگذرد .آدم دل زنده ى خوش بر خوردى است . دهن گرمى هم دارد . گهگاه به سراغ من مى آيد و از خاطرات شيرين جوانى اش با من حرف ميزند . سر ماه كه ميشود چك باز نشستگى اش را ميگيرد و بدهى هاى ريز و درشتش را ميدهد و منتظر چك بعدى ميماند كه سر ماه از راه برسد و دوباره روز از نو روزى از نو !!
گاهى اوقات كه حوصله ام از اين زندگى پر ملال سر ميآيد و دل و دماغ هيچ كارى را ندارم ، فرانك را سوار اتومبيلم ميكنم و ميروم توى جاده هاى جنگلى رانندگى ميكنم . فرانك برايم از روز هاى خوش گذشته اش صحبت ميكند و از روياهاى دور و درازش ... !
آدم شوخ طيعى است ، از حرف زدنش خوشم ميآيد ، گويا زمانى با گروه موسيقى فرانك سيناترا همكارى داشته ، از فرانك سيناترا خيلى تعريف و تمجيد ميكند . خودش هم بفهمى نفهمى شباهتكى به فرانك سيناترا دارد .
فرانك ، در اين پيرانه سرى ، هنوز هزار ها آرزو دارد . دلش مى خواهد يك خانه ى درندشت داشته باشد كه بتواند با سگ ها و گربه هايش بازى بكند . دلش مى خواهد يك اتومبيل آخرين مدل داشته باشد تا بتواند در بزرگراهها با سرعت 75 مايل در ساعت رانندگى بكند . اززن هاى خوشگل كم سن و سال هم خيلى خوشش مى آيد . اما هيچوقت هيچ چيز بر وفق مرادش نيست . گاهى اوقات كه حوصله اش سر ميرود يك بطرى كوچك ودكا و يك پاكت سيگار بدون فيلتر مى خرد و براى سه چهار ساعت گم و گور ميشود .

يك روز ، يك بنده خدايى ، بچه گربه ى دو سه روزه اى را به من هديه داد ، بچه گربه را به خانه بردم تا بچه هايم با آن بازى بكنند ، پسرم چنان به اين بچه گربه عشق ميورزيد كه از خواب و خوراك افتاده بود ، شب ها گربه را توى رختخوابش مى خواباند و نيمه هاى شب پا ميشد و تا صبح با بچه گربه بازى ميكرد ، اصلا يادش ميرفت غذا بخورد ، زندگى اش شده بود همين بچه گربه ، زنم ميگفت اگر بچه گربه را از خانه بيرون نبرم هم پسركم خواهد مرد هم بچه گربه !! راست هم ميگفت .
آخر الامر ، يك روز صبح خيلى زود ، گربه را بر داشتم و يواشكى از خانه زدم بيرون ، گربه را دادم به فرانك تا تر و خشكش بكند . حالا دو سه سالى از آن قضيه ميگذرد . بچه گربه حالا چنان زيباست كه فرانك حاضر نيست آنرا حتى به هزار دلار بفروشد ! گاهگاهى بغلش ميكند و به مغازه ام ميآورد . عجب گربه ى نازى است ؟ اسمش را هم گذاشته " آدام " . يعنى راستش پسرم اسم گربه را " آدام " گذاشته بود .
چند وقت پيش ، فرانك يك اتومبيل خريد ، اتومبيل كه چه عرض كنم ؟ يكى از آن ابو طياره هاى هشت سيلندر آمريكايى كه به لعنت خدا هم نمى ارزد . ولى فرانك چنان خوشحال بود كه كه انگار يك مرسدس بنز مدل 2002 خريده است !
اگر چه فرانك با اين اتومبيل نمى توانست در بزرگراهها با سرعت 75 مايل براند ، اما دلش خوش بود كه بالاخره صاحب چارچرخه اى شده است . وسط هاى ماه كه ميشد فرانك ديگر نمى توانست سوار اتومبيلش بشود . پول بنزينش را نداشت ! اما آخر هاى ماه ، وقتى كه چك باز نشستگى اش را نقد ميكرد ، دستى به سر و روى اتومبيلش مى كشيد و باك بنزينش را پر ميكرد و يكى دو روزى دور و بر مغازه ام جولان ميداد .
يك روز ديدم فرانك با سر و كله ى باند پيچى شده به مغازه ام آمده .
-- چه بلايى به سرت آمده فرانك ؟؟ تصادف كرده اى ؟

و فرانك داستان تصادفش را با همه ى جزيياتش برايم شرح داد . نه يك بار ، نه دو بار ، ده بار ، بيست بار ...
گويا پاى چراغ قرمز ايستاده بود كه يكى از آن بانوان پير و پاتال امريكايى ، با يكى از آن ابوطياره هاى عهد دقيانوس ، يكراست آمد توى شكم فرانك و دخل او و ماشينش را در آورد !! فرانك يكى دو هفته اى گرفتار بيمارستان و دكتر و وكيل بود . يك پايش در بيمارستان بود و يك پاى ديگرش در دفتر وكيل . وكيل هاى ينگه دنيايى را هم كه مى شناسيد ؟! ميدانيد كه چه حرام لقمه هايى هستند ؟ !
فرانك ، اگر چه دست و پايش را باند پيچى كرده بود ، و اگر چه روزى سى تا قرص و كپسول مى خورد ، اما از خوشحالى توى آسمانها پرواز ميكرد ! چنان خوشحال بود كه انگار يك ميليون دلار پول نقد گيرش آمده است !
يك روز ازش پرسيدم :
--- خب فرانك ، به نظر تو چقدر پول از اين تصادف گيرت خواهد آمد ؟
فرانك گفت : وكيلم ميگويد بالاى صد هزار دلار !! حالا اگر صد هزار دلار خسارت بگيرم ، پنجاه هزار دلارش سهم وكيل ميشود ، و پنجاه هزار دلار نقد مى آيد توى چنگم !! مى بينى ؟ مى بينى ؟ با پنجاه هزار دلار پول چه كار ها كه مى توانم بكنم .
فرانك ، آنوقت از آرزوهايش برايم حرف ميزد : اينكه به ايتاليا خواهد رفت و در يكى از روستاهاى خوش آب و هواى كوهستانى ، كه مركز توليد شراب هاى ناب است ، خانه ى كوچكى به چهار پنج هزار دلار خواهد خريد و يكى از آن زن هاى خوشگل ايتاليايى را به تور خواهد زد و روز ها بهترين شراب ها را خواهد نوشيد و......
چند وقت پيش ، بالاخره ، دادگاه حكم صادر كرد كه فرانك بايد خسارت بگيرد ، اما چقدر ؟ فقط ده هزار دلار !!
بيچاره فرانك ، همه ى آرزو ها و رويا هايش يك شبه بر باد رفت ...

Monday, August 12, 2002
محض اطلاع ...


به اطلاع خانم ها و آقايانى كه پرت و پلاهاى اين گيله مرد الكى خوش را ميخوانند ميرسانم كه :بسسب خستگى هاى ناشى از سگدويى هاى شبانه روزى!! ، مدت چهار پنج روزى به مرخصى خواهم رفت .
جاى تان خالى ، چند روزى به حوالى oregon خواهم رفت تا در بستر اقيانوس و در سايه سار جنگل هاى شگفت انگيز آن سامان ، تن و روح را از خستگى هاى اين زندگى ملال آور پر از تكرار بپالايم .
جاى تان خالى است .

Sunday, August 11, 2002
خود باش ...

چون خود را بدست آورى ،
خوش مى رو !
اگر ، كسى ديگر را يابى ،
دست به گردن او ، در آور !
و اگر ، كسى ديگر را نيابى ، دست به گردن خويش در آور ..!
.......................شمس تبريزى ............
در سالن سخنرانى ...
در لس آنجلس ، در يكى از نشست هاى فرهنگى ايرانيان ، وقتى سخنران پشت ميكروفن رفت ، يكى گفت :
-- در سالن رو ببندين !
مدير جلسه گفت : نه ! در سالن را باز بگذاريد تا باز هم علاقمندان بيايند !
همان صدا گفت :
-- نه آقا ! ببندين، تا همين هايى كه اينجا هستن فرار نكنن !!
انسان ديوانه ...!!


يك آدميزاد اهل دلى ، يك حرف بسيار زيبا زده است :
حرفش اين است كه ميگويد : .... در رابطه با ديوانگى مطلق انسان ، چه سندى زنده تر از اينكه حتى تصور آفريدن يك پشه برايش محال است ، اما در طى قرون ، هزاران " خدا " براى خودش آفريده است ...
حقوق زنان ,.....


با چند تا از دوستان نشسته بوديم و شام مى خورديم . مى گفتيم و مى خنديديم و سر به سر همديگر ميگذاشتيم . ...
صحبت از زن و حقوق زن و اينحرف ها پيش آمد .دوست شوخ طبع من در آمد كه : آقا ! من شديدا طرفدار حقوق زن هستم !
من گفتم : منظورت چيست ؟
گفت : هيچى آقا ! منظورم اين است كه اگر حقوق زن مان نباشد، اصلا چرخ زندگى مان نمى چرخد ! بدون حقوق زن مان ، ما كه نمى توانيم قسط هاى مان را بدهيم __!!!
دكتر سيگارى ...!!


در كاليفرنيا ، كشيدن سيگار در رستوران ها و بارها و اماكن عمومى مطلقا ممنوع است و فروش سيگار به جوان هاى كمتر از هيجده سال ، جريمه و زندان دارد .
حتى كار به جايى رسيده است كه بسيارى از ساختمان هاى دولتى و غير دولتى ، كشيدن سيگار در حول و حوش اين ساختمان ها را هم ممنوع كرده اند .
علاوه بر اين ، آنچنان ماليات سنگينى به سيگار بسته اند كه هر پاكت آن در كاليفرنيا به شش دلار و در نيويورك به حدود هشت دلار رسيده است ...
تبليغات عليه كشيدن سيگار آنچنان است كه بسيارى از پدر ها و مادر ها ، جرات ندارند در حضور فرزندان خود لب به سيگار بزنند .
يكى از دوستانم ميگفت : ما آنوقت ها كه جوان بوديم ، از ترس پدر ها و مادر هايمان ، دزدكى توى مستراح سيگار ميكشيديم ، حالا كه پير شده ايم از ترس بچه هاي مان باز دزدكى توى مستراح سيگار ميكشيم !!
همه ى اينها را گفتم تا اين را بگويم كه يكى از دوستانم از سفر ايران بر گشته است ، ديشب كه جايتان خالى با هم در رستورانى شام مى خورديم ، برايم تعريف ميكرد كه پدرش به سبب سكته ى مغزى ، نيمه فلج شده و پس از چند روز بسترى شدن در بيمارستان ، او را به خانه آورده اند و تحت نظر پزشكان قرار دارد ،
دوستم با نوعى نا باورى ميگفت : دكترى كه براى درمان پدر بيمارش به خانه شان آمده بود ، بدون توجه به اينكه اين بيمار سكته ى مغزى كرده است و پيشينه ى بيمارى ريوى هم داشته است ، هنگامى كه مشغول نوشتن نسخه براى بيمار بود ، سيگارىاز جيبش در آورد و آتش زد و اتاق بيمار را پر از دود سيگار كرد و نسخه اش را نوشت و راهش را كشيد و رفت ...!!
دعواى سلطنت طلبانه ...!!!



حرف هاى دو سه روز پيش مان در باره ى " بزرگ ارتشتاران ! " سبب شد كه اين بنده ى گيله مرد يك لا قباى آواره ،مورد حمله ى همه جانبه ى سلطنت طلبانه ! قرار بگيرم و برخى از دوستان ، بنده را مورد نوازش ها و تفقد هاى ملوكانه !! قرار بدهند .
محض اطلاع خانم ها و آقايانى كه نيش و نوش هاى مان باعث شده است تا جوش بياورند و بنده را مورد تفقد ! قرار بدهند عرض ميكنم كه :
اى بابا ! اگر ما ميدانستيم آن اعلى زحمت رحمتى ، اينقدر كشته و مرده و هواخواه و فدايى و جان نثار دارد ، اصلا به گور باباى مان مى خنديديم كه به اسب ايشان بگوييم يابو !!
اما منباب خالى نبودن عريضه ، خدمت اين جان نثاران حرفه اى عرض ميكنيم كه : قربان ! اگر آن اعلى زحمت رحمتى ، چوب توى آستين اين ملت نكرده بود ، اين ملت كه مرض نداشت بزند زرت ايشان را قمصور بكند وخودش را هم توى چاله اى بيندازد كه پر از مار و عقرب جراره و ملا و عنكبوت و آيت الله است !! ؟؟ يعنى راستى راستى مرض داشت ؟؟
آخر قربان ! يك آدم يك لاقبايى مثل بنده ، كه توى آن مملكت درسى خوانده بود و تخصصى گرفته بود و دلش هم براى مردم و ميهنش مى تپيد ، يعنى مرض داشت كه بزند خانه و زندگى خودش را بر سر خودش خراب بكند و آواره كشور ها و قاره ها بشود ؟ لابد يك اشكالى توى كار بوده ديگر ...؟؟!!

ياد آن سخن شمس تبريزى افتادم كه :
خوارزمشاه را گفتند كه : -- خلق فرياد ميكنند از قحط كه نان گران است
گفت : چونست ؟ چونست ؟؟
گفتند كه : يك من نان به جوى بود ، به دو دانگ آمد !
گفت : هى ..، دو دانگ زر ، خود چه باشد ؟؟!!
گفتند : دو دانگ ، چندين پول باشد !
گفت : تف .. تف ... ! اين چه خسيسى است ؟ ! شرم تان نيست ؟
پيش او ارزان بود ، پيش او آنگاه گران بودى كه گفتندى كه : -- يك شكم سيرى ، به همه ى ملك تو ميدهند !!

و ديگر اينكه :
جز آفتاب و بجز من - ظلمت زدا و صلا زن --
پيغام نور و صدا را ، سوى شما كه رساند ؟ ......

Wednesday, August 07, 2002
آخه پس خونه ى خورشيد كجاست ؟؟
.....................................

... كوره ها سرد شدن
سبزه ها زرد شدن
خنده ها درد شدن
بركت از كومه رفت
رستم از شاهنومه رفت
ديگه دل مثل قديم عاشق و شيدا نميشه
تو كتابم ديگه اونجور چيزا پيدا نميشه

دلا از غصه سياس
آخه پس خونه خورشيد كجاست ؟؟ الف . بامداد
بزرگ وافور داران ...!!!


نميدانم سن تان قد ميدهد يا نه ؟ آنوقت ها كه ما جوان بوديم ، يك آقايى بر مملكت ما حكومت ميكرد كه خودش اسم خودش را گذاشته بود شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران ..!!!
اين آقاى بزرگ ارتشتاران ! كه لولهنگش هم خيلى آب ميگرفت و كباده ى ملك الملوكى دنيا را هم ميكشيد ، خودش به خودش درجه ى تيمسارى و سپهبدى و ارتشبدى داده بود و هر ماه يكى دو دفعه ميآمد از نيروى دريايى و هوايى و زمينى ، سان ميديد و فرمايشاتى ميفرمود كه روى كله ى مبارك آدميزاد اسفناج سبز ميشد .

نميدانم چه اتفاقى افتاد كه يكباره رگ اسلامخواهى ملت شريف و عزيز ايران به جنبش در آمد و ظرف شش ماه نه تنها زرت مبارك آقاى بزرگ ارتشتاران را قمصور فرمودند و ذات مبارك همايونى را آواره ى كشور ها و قاره ها كردند ، بلكه چنان بلايى بر سر آن بيچاره آوردند كه حالا بعد از بيست و چند سال هر چه قربان صدقه ى آقا زاده اش ميروند كه بيايد ايران و شاه بشود و آنها را از شر هر چه آخوند و ملاست نجات بدهد ! آن طفلكى از ترس اينكه نكند چند صباح ديگر ، باز اين ملت شريف ، فيل شان ياد هندوستان بكند و زرت مبارك ايشان را هم مثل پدر و پدر بزرگ خدا بيامرزشان قمصور بفرمايند ، عطاى تاج و تخت وديهيم و كلاه سلطانى و ...... را به لقايش بخشيده اند و ترجيح ميدهند توى ينگه دنيا ساندويچ مك دونالد بخورند و مسابقه ى فوتبال تماشا بكنند اما با طناب پوسيده ى ملت شريف و حقشناس ايران به ته ى چاه نروند و شاه ملت حقشناسى چون ملت ايران نشوند ..!!
در اين ميان ، ملت شريف و حقشناس ، كه به هواى آب به سراب رسيده است ، توى آنچنان چاله اى افتاده كه سالهاست هر چه زور ميزند نمى تواند از اين چاله بيرون بيايد و حالا بجاى شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران ، يك آقاى بد هيبت ريشوى بو گندويى بر آنها حكومت ميكند كه خودش به خودش درجه ى آيت اللهى و امامى و رهبرى ميدهد و هر ماه يكى دو بار با آن عمامه ى چهار منى ساخت انگلستانش ، ميآيد از نيروى دريايى و هوايى و زمينى و پاسداران و بسيجيان و سپاه ويژه ى امام حسين و لشكر مخصوص حضرت عباس سان مى بيند و فرمايشاتى ميفرمايد كه روى كله ى مبارك آدميزاد اسفناج سبز ميشود ... !

بارى ، اين آقاى بزرگ عمامه داران ، صبحها قبل از نماز صبح ، مى نشيند پاى منقل ، و يك شكم سير از آن ترياك هاى ناب محصول وطن را ميكشد و بعدش ميرود توى حسينيه ى جماران براى يك مشت سينه زنان حرفه اى ، دست افشانى ميكند و فرمايشات آنچنانى ميفرمايد و با فرمايشات گهر بارشان آنها را نشئه ميفرمايد و دوباره بر ميگردد پاى بساط ترياك كشى ...
و از آنجا كه ايران عزيز اسلامى در اين بيست و چند سال گذشته ، تحت توجهات ولى عصر عجل الله تعالى فرجه ! و رهبرى ها و رهنمود هاى داهيانه ى علماى اعلام ! در همه ى زمينه هاى اقتصادى و فرهنگى و صنعتى به خود كفايى مطلق رسيده است ، براى آنكه نكند خداى نكرده ترياكى را كه آقاى بزرگ عمامه داران استعمال ميفرمايند جنسش خوب نباشد و ايشان را خداى نكرده زبانم لال به يبوست مزاج گرفتار كند ، آمده اند با پول همين ملت شريف و حقشناس ، در حوالى قم ، در روستايى بنام " اشنوه " يك مركز ويژه ، ظاهرا براى كشت گياههاى دارويى درست كرده اند كه شديدا توسط سربازان گمنام امام زمان حفاظت ميشود و پاى هيچ آدميزادى به آنجا نميرسد .
در اين مركز ، از بهترين خشخاش هاى روى زمين ، مرغوب ترين ترياك براى مصرف بيت رهبرى تهيه و در اختيار آقاى " بزرگ عمامه داران " قرار ميگيرد .و چنين است كه ملت حقشناس و شريف ايران نيز به مصداق " نيگا به دست خاله كن .... مثل خاله غربيله كن .. " ، الحمدالله همه شان از دم ترياكى شده اند و ماشاالله هزار ماشاالله در اين زمينه به خود كفايى مطلق رسيده اند .
باز خدا را شكر كه ما از دست اين آقايان علماى اعلام در رفتيم و جان مان را در برديم و گرنه معلوم نبود اگر توى ايران مانده بوديم خودمان هم لابد حالا يكپا وافورى شده بوديم وبه تقليد از مرجع بزرگ عالم تشييع حضرت آيت الله العظمى آشيخ عليشاه خامنه اى بزرگ وافور داران ،پاى منقل مى نشستيم و ميگفتيم :
...آقا ! دنيا رو ولش ! آخرت رو داشته باش ..!!!

Friday, August 02, 2002
دزدى به سبك امريكايى ...!!!


يك آقاى سياه پوست ، كه لباس ميكانيك ها را به تن دارد ، وارد فروشگاه من ميشود و از مدير فروشگاه سراغ مرا ميگيرد .
مدير فروشگاه به او ميگويد كه من به مزرعه رفته ام و تا دو سه ساعت ديگر بر نميگردم .
آقاى سياه پوست كارت ويزيت اش را از جيبش در ميآورد و به مدير فروشگاه ميدهد و ميگويد آمده است تا كاميون مرا تعمير كند .
مدير فروشگاه ميرود توى دفترم و سوييچ كاميون را به آقاى سياه پوست ميدهد و ايشان هم سوار كاميون ميشوند و ميروند .
وقتيكه من از مزرعه بر ميگردم ، مى بينم جا تر است و بچه نيست .
از مدير فروشگاه مى پرسم : كاميون ما كجاست ؟
ميگويد : برده اند تعمير
ميگويم : چه تعميرى ؟ كاميون ما كه عيب و علتى نداشت !
ميگويد : آقا ! مگر اين ميكانيك سياه پوست را خودتان نفرستاده بوديد ؟
ميگويم : كدام ميكانيك ؟؟........

به پليس تلفن ميزنيم و بعد از يك هفته كاميون ما در دويست مايلى فروشگاه مان پيدا ميشود . آقاى دزد ميكانيك نما ! كاميون را لخت كرده و همه ى ابزار و آلات كشاورزى را كه در كاميون بوده اند با خود برده است .
شانس آورديم كه كاميون ما بيمه بود و گرنه شصت هفتاد هزار دلارى خراب ميشديم و بايد فاتحه ى كسب و كاسبى را مى خوانديم !
**********


دزدى به سبك ايرانى ...!!!

در تهران ، يك آقايى - كه سر تا پا لباس سپيد پوشيده است -- سوار يكى از اين پيكان هاى مسافر كش ميشود . آقاى راننده از توى آيينه نگاهى به آقاى مسافر سپيد پوش مى اندازد و ميگويد : كجا تشريف مى بريد قربان ؟
آقاى سپيد پوش ميگويد : هر جا كه دلتان خواست !
راننده با حيرت ميگويد : قربان ! من راننده ام ، من كه نميدانم شما به كجا تشريف ميبريد .
آقاى سپيد پوش ميگويد : من عزرائيل هستم و آمده ام جانت را بگيرم ! حالا هر جا كه دلت ميخواهد برو !!
راننده كه ترس ورش داشته است ، چهار قدم آنطرفتر ، اولين مسافرى را كه به تورش خورده است سوار ميكند ، مسافر روى صندلى جلو، كنار راننده مى نشيند .
راننده كه از ترس چهار ستون بدنش ميلرزد رو به مسافر ميكند و آهسته ميگويد : -- يه نگاهى به صندلى عقب بينداز !
مسافر ، نگاهى به صندلى عقب مى اندازد و ميگويد : خب ، كه چى ؟؟
راننده ميگويد : آن آقايى را كه لباس سپيد پوشيده و روى صندلى عقب نشسته است مى بينى ؟ ميگويد عزراييل است !!
مسافر ميگويد : كدوم آقا ؟؟
راننده ميگويد : همون آقاى سپيد پوش ديگه !!
مسافر ميگويد : كدوم آقاى سپيد پوش ؟ روى صندلى عقب كه كسى ننشسته !!
آقاىراننده سرش را بر ميگرداند و به صندلى عقب نگاه ميكند و مى بيند كه آقاى سپيد پوش ، سر و مرو گنده ، روى صندلى عقب لم داده است و چپ چپ نگاهش ميكند !! اين بار راستى راستى ترس ورش ميدارد و پايش را ميگذارد روى ترمز و خودش را از ماشين پرت ميكند پايين و د فرار !!!
آن آقاى سپيد پوش و اين آقاى مسافر ، ماشين آقا را بر ميدارند و ميروند الواتى !!!


© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.