گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Monday, September 30, 2002
برگى از كتاب تاريخ ....


هنگامى كه ابراهيم خليل خان رييس ايل جوانشير ، از برابر آغا محمد خان خواجه گريخت و در قلعه ى " شيشه " يا "شوشى " پناه گرفت ، آغا محمد خان بدو نوشت :
ز منجنيق فلك سنگ فتنه مى بارد
تو ابلهانه گريزى به آبگينه حصار ؟
و خان در جواب او چنين نوشت :
گر نگهدار من آن است كه من مى دانم
شيشه را در بغل سنگ نگهميدارد ...

Saturday, September 28, 2002
ماست بخور ... سرنا بزن ..!!




دوست من آقا جواد ، در سانفرانسيسكو يك مغازه ى پيتزا فروشى دارد . خودش و زنش از كله ى سحر تا بوق شب جان مى كنند تا يك لقمه نان طيب و طاهر گير بياورند . كاسبى شان بدك نيست ، اما توى مملكتى كه پيتزا خيلى سريع تر از آمبولانس به در خانه تان مى آيد ، رقابت كردن با كمپانى هاى زنجيره اى كار حضرت فيل است .
آقا جواد و عيال مربوطه ، از صبح تا شب جان مى كنند تا بتوانند قسط خانه و ماشين و بيمه و برق و آب و گاز و تلفن را بدهند و چون يواش يواش برف پيرى روى سر و موى شان نشسته است ، در جستجوى آن هستند كه پيتزا فروشى شان را به يك بنده خداى ديگرى واگذار بكنند و خودشان بروند دنبال نان و آب ديگر ...

پريروز ها ، آقا جواد آمده بود سراغ من كه : فلانى ، حاضرى با من شريك بشوى ؟!
گفتم : شريك چى ؟
گفت : بيا با هم يك تلويزيون ايرانى راه بيندازيم !!
قهقهه ى خنده را سر دادم و گفتم : خواب ديدى خير باشد !
گفت : نه به خدا ! جدى مى گويم ، بيا با هم يك تلويزيون راه بيندازيم .
گفتم : آقا جواد جان ، اولا برو سر قبرى گريه كن كه مرده توش باشد ! دوم اينكه شما مگر درس تلويزيون خوانده اى ؟ كارگردان هستى ؟ فيلمساز هستى ؟ اصلا ميدانى برنامه سازى تلويزيون يعنى چه ؟ اصلا سواد درست حسابى براى اين كار دارى ؟ خيال مى كنى تلويزيون داشتن مثل اين است كه راست بروى راست بيايى ماست بخورى سرنا بزنى ؟؟!! تو كه مى خواهى كاسه گرى بكنى اصلا فوت و فن كاسه گرى را بلدى ؟

آقا جواد در آمد كه : آقا ... آقا... يواش ...يواش ...تند نرو . اين آقايانى كه چپ و راست تلويزيون راه انداخته اند مگر درس تلويزيون خوانده اند ؟ مگر سواد درست حسابى دارند ؟ مگر از دانشكده اى ، مدرسه اى ، كالجى ،جايى ، فارغ التحصيل شده اند ؟ همه شان مثل خود من يا پيتزا فروش بوده اند يا دلال اتومبيل و يا كارچاق كن شركت هاى بيمه ...!!
گفتم : آقا جواد جان ، يعنى هر كس ريش داشت باباى توست ؟! آخر قربانت بروم ، مرديت بيازماى وانگه زن كن ! آخر تو را چيكار به تلويزيون ؟ مگر همين پيتزا فروشى چه اشكالى دارد ؟ بالاخره هر چه باشد نان و آبت را كه ميدهد .

آقا جواد وقتيكه ديد اين آقاى گيله مرد از آن گيله مرد هايى است كه اهل قرشمال بازى ها و لچر بازى ها و كچلك بازى هاى متداوله نيست ، دمش را گذاشت روى كولش و با سبيل هاى آويزان سوره ى جيم را خواند و زد به چاك جاده و ناپديد شد ، اما اينطور كه بويش مى آيد همين روز ها ست كه يك تلويزيون ايرانى ديگر راه بيفتد و ما شاهد بجنبان و برقصان هاى آنچنانى از شبكه ى ديگرى باشيم .

Thursday, September 26, 2002
آقا ... فرش مى خرى ؟؟ ...

.... چند سال پيش ، كه به اصفهان رفته بودم ، در يكى از روز هاى تعطيل و عزادارى ، دسته اى را ديدم . مسلما در آن روز در بازار اصفهان ، من تنها فرد خارجى بودم . در آن دسته شيون و گريه و زارى زيادى ميشد و انسان ها ىزيادى رنج مى بردند . اما از آنجا كه من شيعه نيستم ، موقعيت بسيار مشكلى داشتم و تنها كسى بودم كه در اين دسته گريه نمى كردم .
من بازيگر بسيار خوبى هستم ولى آنجا خجالت مى كشيدم كه گريه كنم ، كنار من چند مرد ايستاده بودند كه زار زار گريه مى كردند ، يكى از آنها كه به من نزديك تر بود ، هنگام عزادارى و وسط گريه و زارى ، رو به من كرد و گفت :
آقا .. مى خواهى فرش بخرى ؟؟ !! و در عين حال به سختى گريه ميكرد ! .... اين بزرگترين بازيگرى بود كه من در تمام عمرم ديدم ....
........................................................از ياد داشت هاى " روبرتو چولى " سرپرست گروه بازيگران تئاتر آلمان كه در سال 1377 به ايران سفر كرده بود ..............................................................

Monday, September 23, 2002
آدم و حوا ....


ما آدم ها ، وقتيكه بچه دار مى شويم ، دو سال تمام جان مى كنيم تا به بچه مان راه رفتن و حرف زدن ياد بدهيم . اما از دو سالگى تا شانزده سالگى ، كارمان اين است كه سرشان داد بكشيم كه : بتمرگ !! خفه شو !!sit down -shut up
امريكايى ها مى گويند : اگر شما بچه ى سر تقى داريد كه از كنترل تان خارج است ، زياد خود خورى نفرماييد ، براى اينكه حضرت باريتعالى نيز نتوانست از پس بچه هايش بر بيايد !! ميفرماييد نه ؟ پس گوش كنيد .
خداوند متعال پس از اينكه بهشت و زمين را خلق كرد ، آدم و حوا را هم بوجود آورد واولين حرفى كه به آنها زد اين بود : نكن !
آقاى آدم گفت : چى نكنم ؟
خداوند متعال فرمود : از آن ميوه ً ممنوعه نخور !!
آدم : -- ميوه ى ممنوعه ؟مگر ما در اينجا ميوه ى ممنوعه داريم ؟ حوا ... حوا ...حوا جان كجايى ؟ آخ جون ، ما اينجا ميوه ممنوعه داريم !!
حوا : -- راست ميگى جون من ؟؟
آدم : -- آره جون تو ...!!
حوا : -- آخ جون ..!!
خداوند متعال : از ميوه ممنوعه نخوريد !
آدم : چرا ؟؟
خداوند : براى اينكه من پدر شما هستم و چنين دستورى مى دهم .


چند دقيقه بعد ، خداوند مى بيند كه يك سيب گاز زده توى دست حواست ! با خودش مى گويد : من بعد از خلقت فيل ، مى بايست از خلقت انسان خوددارى مى كردم !! بعد رو به آدم مى كند و مى گويد :
--- مگر نگفته بودم از ميوه ى ممنوعه نخوريد ؟
آدم : -- اوه ....چرا ..!!
خداوند : پس چرا خورديد ؟؟
حوا : نميدانم !
آدم : راستش تقصير حوا بود !!
حوا : نه ! نه ! تقصير آدم بود !!
آدم : تقصير حوا بود .!!
حوا : نه ! نه ! تقصير آدم بود !!

خداوند براى آنكه آدم و حوا را مجازات كند ، چنين مقدر فرمود كه آنان بچه دار شوند . آنان بچه دار شوند تا آن ضرب المثل عاميانه ى ايرانى مصداق عينى پيدا كند كه : كلاغه مى گفت : از روزى كه بچه دار شدم ، يك گه ى حسابى هم نتوانستم بخورم !!



Friday, September 20, 2002
بيمارى آقاى جك ...

آقاى جك ، بهمراه دوستش مايكل ، توى صف كافه ترياى شركت شان ايستاده بود تا غذايى براى ناهارش بگيرد .
آقاى جك ، رو كرد به رفيقش و گفت :
-- ميدونى مايكل ؟ چند روزيه كه مچ دستم درد ميكنه ، بد جورى هم درد ميكنه ، نميدونم چيكار كنم ، بنظرم بهتره برم خودمو به يه دكتر نشون بدم ، لامصب دردش خيلى اذيتم ميكنه .
آقاى مايكل در جواب دوستش مى گويد :
-- ببين جك ! اصلا لازم نيست بيخود برى پيش دكتر و پول الكى خرج كنى ، همين جلوى شركت مون ، توى داروخونه ى روبرويى ، يه كامپيوترى هست كه همه ى درد ها رو تشخيص ميده ، فقط بايد نمونه ى ادرارت رو به كامپيوتر بدى تا ظرف ده ثانيه بهت بگه دردت چيه ، همه اش هم ده دلار خرجشه ، ...بيخودى پول دكتر نده ، اينجورى خيلى برات ارزون تر تموم ميشه ...
روز بعدش آقاى جك نمونه ى ادرارش را مى برد جلوى كامپيوتر و در محفظه ى مخصوصى جا ميدهد و يك اسكناس ده دلارى هم توى صندوق كامپيوتر مى ريزد و منتظر جواب ميماند .
ده ثانيه بعد ، كامپيوتر ، پاسخ آقاى جك را برايش آماده كرده است :
-- آقاى جك ! شما مچ تان آسيب ديده است ، آن را توى آب گرم بگذاريد و از برداشتن چيزهاى سنگين هم خوددارى كنيد .
آقاى جك كه از سرعت عمل كامپيوتر مات و مبهوت مانده است ، وقتى كه به خانه مى آيد با خودش فكر مى كند كه آيا ميشود سر كامپيوتر هم كلاه گذاشت ؟ بنا براين مقدارى از مدفوع سگش را با آب دستشويى قاطى ميكند و ادرار همسر و دخترش را هم به آن مى افزايد و آن را به داروخانه مى برد .آقاى جك ده دلار به صندوق كامپيوتر مى پردازد و منتظر جواب مى نشيند . ده ثانيه بعد ، كامپيوتر براى آقاى جك نتيجه ى آزمايش ها را چنين اعلام مى كند :
1.-- آب دشتشويى تان بسيار غليظ است ، آن را رقيق ترش كنيد .
2--سگ جنابعالى داراى انگل است ، او را با شامپوى ضد انگل شستشو دهيد
3-- دختر جنابعالى معتاد به كوكايين است . ايشان را به يك مركز ترك اعتياد ببريد
4-- همسر شما دو قلو حامله است ، بچه ها مال تو نيستند ، يك وكيل براى خودتان پيدا كنيد
5-- اگر جنابعالى از ور رفتن با تخم تان دست بر نداريد مچ تان هيچوقت خوب شدنى نيست !
كاسبى به سبك آخوندى ...

چند وقت پيش ، سازمان فضايى و هوانوردى امريكا " ناسا " تصميم گرفت سه نفر را به فضا بفرستد تا به يك سلسله تحقيقات و بررسى هاى جديد فضايى دست بزنند .به همين منظور يك آگهى استخدام در روزنامه ها ى امريكايى به چاپ رساند و از واجدين شرايط خواست مشخصات و ميزان تحصيلات خود را به اين سازمان بفرستند .
در ميان تقاضا كنندگان ، يك ژاپنى ، يك فرانسوى ، و آقاى هاشمى رفسنجانى از جمهورى اسلامى ديده مى شدند . در روز مصاحبه ، آقاى مصاحبه گر از متقاضى ژاپنى پرسيد : چه تخصصى دارى و چقدر دستمزد براى رفتن به اين سفر فضايى مى خواهى ؟
آقاى ژاپنى در جواب گفت : دكتراى فيزيك از دانشگاه توكيو دارم و مدت شانزده سال در پروژه هاى فضايى ژاپن كار كرده ام و براى رفتن به فضا پانصد هزار دلار دستمزد مى خواهم .
نوبت به متقاضى فرانسوى رسيد ، او گفت : دكتراى رياضى از دانشگاه سوربن و فوق دكتراى انرژى هسته اى از دانشگاه هاروارد دارم و سال ها در دانشگاه هاى فرانسه و امريكا تدريس كرده ام و براى رفتن به اين سفر فضايى هشتصد هزار دلار دستمزد مى خواهم .
نوبت به آقاى سردار سازندگى !! رسيد . او گفت : والله من سالها روضه خوان بوده ام ، بعدش درى به تخته خورد و شدم رييس جمهور !! حالا هم رييس شوراى تشخيص مصلحت نظام هستم ، هيچ تخصصى هم جز حقه بازى و پدر سوخته گرى ندارم ، سواد درست حسابى هم ندارم اما براى رفتن به فضا يك ميليون دلار دستمزد مى خواهم !!
آقاى مصاحبه گر با تعجب پرسيد : شما كه هيچگونه تخصصى نداريد ، چگونه يك ميليون دلار دستمزد مى خواهيد ؟
آقاى سردار سازندگى گفت : والله ، از اين يك ميليون دلار ، نصفش را مى دهم به آن آقاى ژاپنى تا به سفر فضايى برود ، و نيم ميليون دلار باقيمانده را هم بر ميدارم براى خودم ! آره آقا جان ! ما در ايران اينجورى كاسبى مى كنيم !!

Wednesday, September 18, 2002
اسبى بنام ليزا ...


آقاى جك ، خسته و مانده از سر كار آمده بود و روى مبل ولو شده بود و داشت براى خودش روزنامه مى خواند .ناگهان ، عيال مربوطه از راه رسيد و دو بامبى كوبيد روى كله ً آقاى جك !!
آقاى جك كه نزديك بود از ترس پس بيفتد ، رو كرد به زنش و گفت :
-- خانم جان ! براى چى كوبيدى توى ملاج ما ؟!
عيال آقاى جك با نوعى نيشخند گفت :
-- بابت اون تكه كاغذى كه توى جيب جنابعالى پيدا كرده ام .... يا الله بگو ببينم " ليزا " كيه ؟؟
آقاى جك گردنش را كج كرد و گفت :
--- عيال جان ! چى ميگى تو ؟ ليزا كدومه ؟ ليزا اسم همون اسب خوشگليه كه هفته ى پيش ، توى مسابقه ى اسب دوانى ، من روش شرط بندى كرده بودم .
عيال آقاى جك ، نادم و پريشان ، آقاى جك را توى بغلش گرفت و گفت :
oh honey, I m sorry , I m really sorry

چند روزى گذشت . يك روز آقاى جك ، خسته و مانده ، آمده بود خانه و يك قوطى آبجو باز كرده بود و نشسته بود جلوى تلويزيون و فوتبال تماشا مى كرد . عيال آقاى جك از راه رسيد و با يك ميله ى آهنى ، محكم كوبيد توى ملاج آقا ...!!!
آقاى جك دو سه دور ، دور خودش چرخيد و روى كف اتاق پخش و پلا شد . بعد از نيم ساعت وقتى به هوش آمد ، از زنش پرسيد :
-- واسه ى چى كوبيدى تو ملاج من زن ؟؟!!
و عيال با نيشخند گفت : واسه اينكه امروز اون اسب خوشگلت تلفن كرده بود !! .

Tuesday, September 17, 2002
چقدر دلم گرفته است امشب ....


دوست من " دان " ، بالاخره خودش را كشت . خبر مرگش را در روزنامه خواندم . نوشته بود كه " دان " در يك تصادف اتومبيل به قتل رسيده است ، اما من مى دانم كه دوست من " دان " خودش را كشته است . خودش را كشته است تا از شقاوت اين زندگى پر ملال رها شود .
" دان " يك مزرعه دار بود . دوستى صميمانه اى با من داشت . هر وقت دلش ميگرفت به سراغ من مى آمد و با هم به بار كوچكى پناه مى برديم و مى نوشيديم و درد دل ميكرديم .
دوست من " دان " پس از 34 سال ، از همسرش جدا شده بود . نميدانستم چرا و نمى خواستم بدانم چرا ؟. اما همه ى دار و ندارش را از او گرفته بودند. مزارع و كارخانه اش را از دست داده بود . مرغ بال و پر شكسته را مى مانست . آخرين بارى كه به سراغ من آمده بود يكى دو هفته ى پيش بود . انگار شتاب داشت . نمى توانست جايى بند شود . حتى فرصت نكرديم كه به بار كنار مزرعه سرى بزنيم و جامى بياشاميم . گويا " دان " تصميمش را گرفته بود . تصميمش را گرفته بود تا از اينهمه شقاوت و نامردمى بگريزد .
چقدر دلم گرفته است امشب . بگذاريد كمى گريه كنم .

Sunday, September 15, 2002
حوض كوثر ....




......طول حوض كوثر از صنعا تا بصره است ، و به عدد ستارگان آسمان جام در اطرافش مى باشد ، كه به دست حورالعين پر مى شود و به مومن داده مى شود .جام ها مختلف است ، بعضى از نقره بهشتى و برخى از بلور است .
ظاهر بعضى از روايات اين است كه اين حوض سه قسمت است و پر از شراب بهشتى و شير و عسل مى باشد . بعضى هم فرموده اند كه قدر مسلم آن است كه حوض محمد ( ص) از عسل شيرين تر و از برف خنك تر است . به به از چنين حوضى كه شرابش گوارا است و هرگز پس از آن تشنگى نمى آيد .
اما حسينى ها يك خصوصيت ديگرى به حوض كوثر دارند و آن اين است كه ديگران وقتى به حوض كوثر مى رسند شاد مى شوند ، امام صادق مى فرمايند : گريه كننده بر حسين وقتى كه به حوض كوثر مى آيد ، حوض كوثر شاد مى شود .

....خداى تعالى اطراف اين حوض هزار هزار درخت خلق فرموده كه هر درختى سيصد و شصت شاخه و برگ دارد و از هر برگى نغمه اى بر مى خيزد كه از ديگرى شنيده نمى شود .
آواز خوش و طرب انگيز مى خواهيد سر حوض كوثر ، به شرطى كه گوشى كه بايد چنين صداهاى خوش روحانى را بشنود به لهو و لعب و موسيقى اينجا آشنا نكنيد .
........ نقل از كتاب " معا د " نوشته ى شهيد محراب سيد عبدالحسين دستغيب ، از انتشارات ناس ، صفحه ى 101 و 102



تبصره : شما اى مرتدان و ملحدانى كه به بتهوون و مو زارت و باخ و .....گوش مى كنيد و شما اى كافرانى كه به دلى دلى هاى شجريان و شهرام ناظرى و داريوش و حميرا و هايده و بنان و... گوش سپرده ايد. بدانيد و آگاه باشيد كه در كنار حوض كوثر جايى براى شما نيست و شما ملعو نان از نغمه هاى دلكش برگ هاى درختان بهشتى محروم هستيد !!

Wednesday, September 11, 2002
نامزدى به سبك امريكايى ...


رفيق من ، يك مزرعه ى بسيار زيبا ،حول و حوش خانه ى ما خريده است . اسب تربيت مى كند و نمى داند با گردو ها و گلابى هايش چه كار كند .
مرا به ناهار دعوت مى كند . در سايه سار درخت گردو مى نشينيم و ساندويچ و آبجو مى خوريم . بعد روز نامه ى واشنگتن پست را نشانم ميدهد و مى گويد : بخوان ببين در باره ى نامزدى پسرم " سروش " چه نوشته است .
روزنامه را مى خوانم . عكسى از سروش را به چاپ رسانده است كه دست در گردن يك دختر امريكايى دارد .
سروش ، حدود سى و پنج سال دارد . درس حقوق خوانده است و در وزارت دادگسترى امريكا شغل مهمى دارد . دوست دختر او فرزند يكى از ميلياردر هاى امريكايى است : نوه ى سلطان سيگار جهان R.J.REYNOLDS

سروش و دوست دخترش با هم به هاوايى ميروند تا غواصى كنند ، سروش يك حلقه ى ازدواج مى خرد و در عمق پنجاه مترى آب دريا ، از دوست دخترش تقاضاى ازدواج ميكند .
روزنامه ى واشنگتن پست اين خواستگارى عجيب و غريب را با عكس و تفصيلات چاپ كرده است .
اين هم نامزدى به سبك امريكايى
آقاى بلاهت ....


به مناسبت يازدهم سپتامبر ، شبكه ى تلويزيونى abc گزارش هايى را از سرتاسر جهان پخش ميكند . اين شبكه ، با همكارى چند موسسه ى آمار گيرى ، اين پرسش را با مردم دنيا در ميان نهاده است كه آيا صدام حسين براى صلح جهان خطرناك تر است يا جرج بوش ؟
در اين نظر خواهى ، 63 در صد مردم دنيا مى گويند كه جرج بوش براى صلح جهان خطرناك تر است .
راستش ، من به عنوان يك شهروند امريكايى و آدميزادى كه از سياست و سياست بازى عقش ميگيرد ، از اينكه آقاى جرج بوش رييس جمهورى امريكاست ، از خودم و از مردم دنيا خجالت مى كشم .
بلاهت از سر و روى اين آقا مى بارد ! .
فحش به سبك امريكايى ....


ممد آقا ، يك فروشگاه اتومبيل هاى دست دوم دارد . به ديدنش ميروم تا با هم به ملاقات دوستى برويم كه چند روزى است در بيمارستان بسترى است .
مى خواهيم راه بيفتيم كه يك آقاى سياه پوست وارد فروشگاه ميشود . از آن سياه پوست هايى است كه سه چهار كيلو زنگوله و النگو و گوشواره و زلم زيمبو به گل و گردنش آويزان است .
آقاى سياه پوست يكراست ميرود سراغ ممد آقا و با عصبانيت مى گويد : مرد حسابى ! اين چه ماشينى بود به ما فروختى ؟ اينكه صد تا عيب و ايراد دارد .
ممد آقا با لبخند مى گويد : خب ، قربانت بروم ، ماشين سه هزار دلارى كه بهتر از اين نمى شود . مى شود ؟ مى خواستى با سه هزار دلار يك مرسدس بنز 2002 بهت بفروشم ؟ از آن گذشته ، همان سه هزار دلار چكى كه بابت همين ماشين به من داده اى برگشت خورده و بانك هم كلى ما را جريمه كرده ! حالا طلبكار هم هستى ؟!
آقاى سياه پوست با عصبانيت بيشتر مى گويد : fuck you
ممد آقا عصبانى ميشود و ميگويد : fuck you and fuck your sister too
من با خودم ميگويم : حالاست كه جنگ مغلوبه بشود ، اما آقاى سياه پوست توى چشمان ممد آقا زل ميزند و مى گويد : تو يك دروغگو هستى مرد !! تو اصلا خواهرم را مى شناسى ؟ من كه يادم نيست خواهرم رفيق مادر فلان شده اى مثل تو داشته باشد !
من و ممد آقا ميزنيم زير خنده و قهقهه كنان از فروشگاهش بيرون مى آييم ...


Saturday, September 07, 2002
اين آمريكايى ها ....


......................

گاهى وقت ها ، آدميزاد توى اين ينگه دنيا چيز هايى مى بيند يا چيز هايى مى شنود كه روى كله اش اسفناج سبز مى شود .
مثلا ، همه ى عالميان مى دانند كه امريكا پيشرفته ترين تكنولوژى دنيا را دارد . پيچيده ترين سيستم هاى كامپيوترى و ارتباطى و اكتشافى را دارد . مجهز ترين ارتش دنيا را دارد . عظيم ترين شبكه هاى مواصلاتى و مخابراتى را دارد . و خلاصه اينكه آقاى دنياست . اما اين آدميزاد وقتى مى بيند توى همين امريكا ، خلايق به موهوماتى اعتقاد دارند كه طبيعتا بايد مردم زيمبابوه و ساحل عاج و جيبوتى به آن اعتقاد داشته باشند ،هم خنده اش مى گيرد هم دو تا كاكل شيك و مامانى روى كله اش سبز مى شود .
به عنوان مثال: نزديكى هاى فروشگاه من ، مغازه اى است كه دو تا خانم كه شكل و شمايل كولى ها را دارند آن را مى چرخانند . من سال هاست كه از جلوى اين مغازه رد مى شوم و تا ديروز پريروز نمى دانستم توى اين مغازه چه چيزى مى فروشند و يا چه گلى به سر خلايق مى زنند .فقط گاهگدارى مى ديدم كه برخى از عليا مخدرات با لباس هاى شيك و اتومبيل هاى شيك تر به آنجا مى آ يند و ماشين شان را پارك ميكنند و به داخل مغازه مى روند . تا اينكه دو سه روز پيش فهميدم كه اين مغازه در حقيقت مركز فال گيرى و كف بينى است .يعنى اينكه فلان خانم امريكايى از فلانجا پا ميشود مى آيد آنجا تا يكى از آن زن ها كف دستش را برايش بخواند و به او بگويد كه كى پولدار ميشود يا اگر از شوهر هفدهمى اش طلاق بگيرد شوهر هيجدهمى اش چگونه مردى خواهد بود .
بگمانم " ولتر" است كه ميگويد: دين وقتى بوجود آمد كه يك شياد و يك ساده لوح با هم ملاقات كردند ، و خود مان هم يك ضرب المثل داريم كه مى گويد : تا احمق در جهان است مفلس در نمى ماند .
از انجا كه بسيارى از خانم هاى ايرانى هم به كف بينى و رمالى و فال قهوه و اينجور مسخره بازى ها باور دارند ، بنده فقط مى خواهم يك سئوال از اين مخدرات محترمه بكنم و آن اين است كه آخر اى بندگان خدا ! اگر آن كف بين و رمال مى توانست آينده ى شما را پيشگويى كند و با خواندن كف دست تان از خوشبختى هايى كه در راه است برايتان سخن بگويد و احيانا با جادو و جنبل بخت فر و بسته ى شما را بگشايد ، چرا كف دست خودش را نمى خواند و فال خودش را نمى گيرد تا خورشتى براى اين نان كه از شيادى بدست مى ايد فراهم كند؟؟ مگر نشنيده ايد كه مى گويند :كل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى ؟؟؟
I LOVE YOU

-------------------

چند وقت پيش ، يكى از روزنامه هاى آمريكايى ، به نقل از سازمان بهداشت جهانى نوشته بود كه روزانه در سراسر دنيا يكصد ميليون عمل جنسى انجام مى گيرد !! البته بنده نمى دانم كه آقايان و خانم هاى سازمان بهداشت جهانى ، اين ارقام بسيار دقيق را چگونه به دست آورده اند ، لابد توى اتاق خواب همه ى بندگان خدا در سرتاسر عالم ، يك ميكروفن مخفى يا يك دستگاه ويژه ى " سكس شمار " كار گذاشته اند تا كليه ى عمليات مربوط به I LOVE YOU را رد يابى كنند !! خدا بيامرزد ملا نصر الدين را . طفلكى يك روز رفته بود اصفهان ، و ميخ طويله اش را كوبيده بود كنار رودخانه ى زاينده رود و گفته بود " همين جا وسط كره ى زمين است ! هر چه بهش گفته بودند كه آخر ملا جان ، از كجا ميگويى اينجا وسط كره ى زمين است ؟ جواب داده بود اگر قبول نداريد خودتان برويد اندازه بگيريد . برويد متر كنيد !!
والله ، توى اين دنياى هشلهف ، كه به قول امريكايى ها سگ سگ را مى خورد ! من نميدانم سازمان بهداشت جهانى چرا رفته است دنبال آى لاو يو ؟؟ اگر چه در آمار همين سازمان آمده بود كه روزانه 350 هزار نفر به لشكر بيماران " ايدز " اضافه ميشود ، اما من گيله مرد سر به هوا ، كه زياد از اين آمار و ارقام خوشم نمى آيد ، از خودم مى پرسم آيا بهتر نبود اين آقايان و خانم ها ، بجاى ارائه ى چنين آمار ساختگى و من در آوردى ، فكرى به حال ميليونها كودك بد بخت و مصيبت زده ى آسيا و آفريقا ميكردند تا اينطور مثل برگ خزان ، بخاطر سياه سرفه و ديفترى و سرخك و حصبه و گرسنگى به خاك نيفتند ؟؟
آخر توى اين دنياى بى صاحب ، دنيايى كه نيمى از مردمش گرسنه اند و نيمى ديگر يقه ى همديگر را چسبيده اند و مى خواهند خون همديگر را بنوشند ، دانستن اينكه روزانه يكصد ميليون نفر توى بغل هم مى خوابند و عشقبازى ميكنند ، چه دردى از هزار و يك درد بى درمان بشريت را دوا مى كند ؟

Thursday, September 05, 2002
سارق العلماء.....سفيه العلماء ...



گاهى اوقات من به اين باور مى رسم كه بينوا تر و فلكزده تر از ملت ايران ، هيچ ملتى نيست . مى پرسيد چرا ؟
اگر ما بينوا و فلكزده نبوديم، اگر ما حافظه ى تاريخى داشتيم . اگر ما اهل مطالعه و تحقيق و دستكم شناخت تاريخ خودمان بوديم .هست و نيست و سرنوشت يك ملت و يك مملكت را به دست كسانى مثل سارق العلماء و سفيه العلما ء نميداديم كه اينجورى ما را بچزانند و هست و نيست مان را به غارت ببرند .
اگر ما بينوا و فلكزده نبوديم ، بعد از آنهمه خون هاى پاكى كه در راه انقلاب مشروطه ريختيم ، و آنهمه جان هاى شيفته اى كه در راه كسب آزادى و جدايى دين از سياست فدا كرديم ،آيا دوباره هستى و موجوديت خود و ميهن مان را به دست مشتى چاقو كش چاله ميدانى و پا انداز هاى دروازه قزوين مى داديم كه بر اريكه ى قدرت سوار بشوند و خون مان را بمكند ؟؟

ما فلكزده و بينوا و بيچاره ايم . چرا ؟ چون حافظه ى تاريخى نداريم . چون از گذشته ى خود چيزى نمى دانيم .چون تاريخ خودمان را نمى شناسيم . چون اهل تفكر نيستيم . چون قضا قدرى هستيم . چون به توانايى هاى خود باور نداريم . و...و...و..و...
مثالى برايتان بزنم : همين آيت الله منتظرى ، كه امروز خيلى ها مى خواهند از او يك قهرمان ملى بسازند ، يكى از افتخاراتش اين است كه " معمار ولايت فقيه " بوده است و اين موضوع را بارها و بارها در كتاب خاطرات خود خاطر نشان كرده است . اما ، ما ملت بينواى ايران ، چون اهل مطالعه و كنكاش نيستيم . چون با تفكر و تامل ميانه ى چندانى نداريم . چون نخوانده ملاييم . از همين معمار ولايت فقيه ، يك مبارز راه آزادى ساخته ايم و هيچ هم از خودمان نمى پرسيم كه اين آقاى " قهرمان ملى "چه طرز تفكرى دارد و جهان هستى را از چه زاويه و دريچه اى مى نگرد .

آخر مسخره تر از اين هم ميشود ؟ يك آقايى كه لقب پر طمطراق " دكتر " را هم يدك مى كشد ،گاه و بيگاه ، نامه اى يا به قول آخوندها " استفتا ء نامه اى " براى همين آقاى منتظرى ميفرستد و از ايشان پرسش هايى ميكند كه در طبله ى هيچ عطارى نيست ! از جمله اينكه : حضرت آيت الله ! آيا گوزيدن در روز جمعه ثوابش بيشتر است يا روز شنبه ؟؟!! و ايشان هم در جواب ميفرمايند : بسمه تعالى ، از فقيه عارف حضرت پشمك الدين اخسيكتى منقول است كه گوزيدن در روز جمعه ثوابش برابر با هفت بار پياده رفتن به خانه ى كعبه است و در هاى بهشت را بر بندگان مومن گوزو باز ميكند !!!

حرف من اين است كه : آقايان و خانم ها ، چرا نمى گذاريد اين دايناسورهاى فسيل شده ، با آن ايدئولوژى عهد عتيق و آن تفكرات عصر حجرشان ، توى همان حجره هاى نكبت زده ى حوزه هاى قم و مشهد و نجف بپوسند و آنها را وارد عرصه هاى زندگى اجتماعى ملت ما مى كنيد ؟؟اخر خدا نكرده مگر مغز تان معيوب است ؟ مگر چند بار بايد بيفتيد و بر خيزيد ؟؟

ببخشيد كه جوش آورده ام .


Wednesday, September 04, 2002
رفيق پولكى ما ...

................
ما يك رفيقى داريم كه توى دنيا هيچ چيز را به اندازه ى " پول " دوست ندارد .تا به حال سه چهار بار ازدواج كرده و چون اهل خرج و مرج و اينحرفها نيست ، زن هايش يكى پس از ديگرى عطايش را به لقايش بخشيده اند و جان خودشان را خلاص كرده اند . حالا در اين پيرانه سرى ، تنها و مجرد زندگى ميكند و بزرگ ترين مصيبت اش اين است كه نميداند شام چه بخورد ناهار چه ؟؟
اين رفيق ما ، اهل شعر و كتاب و اينجور چيز ها هم هست ، طبع شعركى دارد و مثل همه ى ايرانى ها گهگاه شعركى هم مى گويد ، آدم خوبى است ، آزارش به كسى نمى رسد ، اما به خودش ظلم مى كند ، براستى به خودش ظلم مى كند .
تا آنجا كه من مى دانم ، سالانه تنها از يكى از مستغلاتش در امريكا صد هزار دلار در آمد دارد ، يعنى بدون اينكه دست به سياه و سفيد بزند سالانه صد هزار دلار توى جيبش مى ريزد . اهل دادن ماليات و اينحرفها هم نيست .
اين رفيق ما آنقدر به خودش و به شكمش ظلم كرده است كه حالا در اين سن و سال ، غير از برنج خالى غذاى ديگرى نمى تواند بخورد .
من وقتى به ديدنش ميروم سر به سرش ميگذارم و ملامتش مى كنم .مى گويم : مرد حسابى ! خيال مى كنى چند سال ديگر زنده اى ؟ فكر مى كنى عمر نوح دارى ؟ چرا از زندگى ات استفاده نمى كنى ؟ آخر اين چه زندگى است كه براى خودت فراهم كرده اى ؟؟
رفيق من سر درد دلش باز مى شود و آنقدر از دنيا و ما فيها مى نالد و آنقدر از گرانى بيمه و نميدانم افزايش ماليات سيگار و ودكا و ويسكى و چيز هاى ديگر مى نالد كه من از شكر خوردن خودم پشيمان مى شوم . و جالب اينجاست كه اين رفيق ما توى تمام عمرش نه لب به سيگار زده است و نه هرگز پياله اى به سلامتى دوستى يا رفيقى بالا انداخته است !! اما از افزايش ماليات سيگار و الكل ، هوارش به آسمان است !
چند وقت پيش ، بد جورى مريض شده بود ، از ترس آنكه مبادا دو دلار پول دوا و دكتر بدهد ، آنقدر اين پا و آن پا كرده بود كه آخرالامر كارش به بيمارستان و جراحى كشيده بود . من و يك رفيق ديگرم دسته گلى خريديم و به عيادتش رفتيم ، ديديم زار و نزار توى تختخواب افتاده است و از ما گله مى كند كه چرا ده بيست دلار پول گل داده ايم !!
نشستيم و يه خورده سر به سرش گذاشتيم و دست آخر گفتيم : خب ، چطورى رفيق ؟
در جواب مان گفت :
نبض خود را به طبيبان بنمودم گفتند
درد عشق است و جگر سوز دوايى دارد
دوستم كه او هم اهل شعر و كتاب و اينجور چيز هاست در آمد كه :
نبض خود را به طبيبان بنمودى گفتند
درد " پول " است و جگر سوز دوايى دارد !!
درس جغرافيا ....!!!

.......................

ما امروز دلمان مى خواهد كمى درس جغرافيا بدهيم ! اعتراضى كه نداريد ؟؟ ها ؟؟ پس يا الله ، بفرماييد سر كلاس ..
البته درس جغرافياى امروز مان ممكن است برخى از عليا مخدرات محترمه را برنجاند و چند تا بد و بيراه هم نثار مان بفرمايند ، اما خودتان بهتر ميدانيد كه ما پوست كلفت تر از آن هستيم كه با چهار تا ليچار و نا سزا ، جا خالى بدهيم و وبرويم پى كارمان !! ..... و اما درس امروز ما :

..............

جغرافياى عليا مخدرات ...

.....................
خانم ها در سن هيجده تا بيست و يك سالگى ، مانند آفريقا يا استراليا هستند : نيمه كشف شده . وحشى . با زيبايى هاى افسون كننده ى طبيعى
در سن 21 تا سى سالگى ، مثل امريكا يا ژاپن هستند : كاملا كشف شده . بسيار توسعه يافته . آماده براى معامله ، مخصوصا معامله با پول نقد يا اتومبيل !
در سن 30 تا سى و پنج سالگى ، مانند هند يا اسپانيا هستند : بسيار داغ . آسوده خاطر و آرام . و آگاه به زيبايى هاى خود .
بين سن 35 تا چهل سالگى ، مانند فرانسه يا آرژانتين هستند . بدين معنا كه اگر چه ممكن است در جريان جنگ نيمه ويران شده باشند ، اما هنوز جاهاى بسيارى براى تماشا دارند !
در سن 40 تا پنجاه سالگى ،مثل يوگسلاوى يا عراق هستند :جنگ را باخته اند . هنوز گرفتار اشتباهات پيشين اند . و به باز سازى كامل نياز دارند .
بين 50 تا شصت سالگى ، مانند روسيه يا كانادا هستند : بسيار پهناور ! .آرام . و مرز ها بدون مرزبان ! اما سرماى زياد ، خلايق را از آنان مى رماند .
در سن 60 تا هفتاد سالگى ، مانند انگلستان يا مغولستان اند ! : با يك گذشته ى درخشان . و بدون آينده !
بعد از هفتاد سالگى ، شبيه آلبانى يا افغانستان اند : همگان ميدانند كه در كجايند ، اما هيچكس به سراغ شان نمى رود !!
و اما جغرافياى مردان :
مردان از سن 15 تا هفتاد سالگى شبيه زيمبابوه هستند :ruled by a dick



Monday, September 02, 2002
امت امضا ..........




از روزى كه ملت شريف و عزيز ايران به ميمنت انقلاب پر شكوه اسلامى مان به " امت گريه " تبديل شده و كارى جز ناله و ندبه و خاك بر سر خودش كردن ندارد ، ما خارجه نشينان هم مدتى است كه به " امت امضا " تبديل شده ايم و به قول معروف با خواب ديدن آبستن ميشويم !!
لابد خواهيد پرسيد " امت امضا " ديگر چه صيغه اى است ؟
خدمت تان عرض كنم كه " امت امضا " يعنى اينكه تا تقى به توقى مى خورد .تا گلاب به روتان اسب شاه مى گوزد . تا در يك گوشه ى دنيا پاى كسى را به فلك مى بندند . و تا يكى مى خواهد امامى ، رييس جمهورى ، وزيرى ، وكيلى ، چيزى بشود ، ما يك بيانيه ى شداد و غلاظ صادر مى فرماييم و چهارصد پانصد نفر هم پاى آن امضا مى گذاريم و خيال مى كنيم با اين امضا كردن ها ، دست نماز عمو رمضون باطل ميشود و كمر غول مى شكند .


چند وقت پيش ، ديدم كه در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار ! و قليل الخواننده ى لس آنجلسى ، اعلاميه اى چاپ شده است كه امضاى مشاهير و شعرا و ادبا و فضلا ى ريش و سبيل دار غربت نشين را در خود دارد ، و با كمال تعجب ديدم كه نام نامى بنده هم ، به عنوان امضا كننده ى اين بيانيه ، در ميان اسامى رجال و مشاهير ، خود نمايى ميكند ، در حاليكه خود بنده روحم از چنين اعلاميه اى خبر نداشته است !!
به خودم گفتم : آقا جان ! برادرى مان بجا ! اما بز غاله يكى هفت صنار ! زور كه قبض و برات نمى خواهد . يعنى شما مى خواهيد به زور ، امضاى يك آدم يك لاقباى هيچكاره اى مثل اين گيله مرد وامانده را پاى بيانيه اى بگذاريد كه مشاهير و فضلاى ريش و سبيل دار آن را امضا كرده اند ؟ يعنى در واقع سگى به بامى جسته ، گردش به ما نشسته ؟؟
راستش از شما چه پنهان ، بعضى از اين فضلا و مشاهيرى كه در حلقه ى " امت امضا " در آمده اند ، ماشاالله هزار ماشا الله آنقدر دلسوز وطن و خلق و پا برهنه ها و رنجبران ! هستند كه اگر زبانم لال فردا كپه ى مرگ شان را بگذارند ، تخم شان باد ميكند كه يك وجب بيشتر پارچه ببرد !! آنوقت مرا با اين جماعت چكار ؟؟

از قديم گفته اند : با خوردن سير نشدى ، با ليسيدن سير مى شوى ؟ حالا هيچكس نيست به اين فضلاى ريش و سبيل دار بگويد كه : آخر قربانتان بروم ، شما كه با رمال شاعريد با شاعر رماليد ، با هر دو هيچكدام و با هيچكدام هر دو ، با همين پر و پاچين مى خواهيد برويد چين و ما چين ؟
شما كه بيش از بيست سال است غير از توى سر و كله ى همديگر زدن و حزب درست كردن و انشعاب كردن و اتهام زدن و با خرس تو جوال رفتن ، كار ديگرى نكرد ه ايد ، و نه سر تان معلوم است نه ته تان ، امضا جمع كردن تان براى چيست ؟؟
گر تضرع كنى و گر فرياد
جوجه را گربه پس نخواهد داد ...
لطفا كون مبارك تان را بزنيد به آب سرد بابام جان !!


© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.