گيله‌مرد: يادداشت‌های حسن رجب‌نژاد از شمال کاليفرنيا

Thursday, May 29, 2003
نيستى آگاه از نرخ پياز ...؟؟!!


يك آقاى روضه خوانى ، گذارش افتاده بود به ايل قشقايى . اهل ايل چادرى برايش مهيا كردند و غذايى به حضرت آقا دادند و دعاى خيرى تحويل گرفتند و رفتند توى چادر هايشان .
صبح كه شد ، هنوز آفتاب در نيامده بود كه آقاى روضه خوان از خواب بيدار شد و شروع كرد به اذان گفتن !
اهل ايل كه تا آن روز اذان نشنيده بودند ، سراسيمه از خواب پريدند و ديدند آقاى روضه خوان يك دستش را گذاشته روى گوشش و نعره ى جانخراشى از حنجره اش بيرون ميدهد و كلماتى را بلغور ميكند كه آنها از آن سر در نمى آورند .
در اين حيص و بيص ، آقاى خان قشقايى هم از خواب بيدار شد و آمد جلوى سراپرده اش و نگاهى به روضه خوان اذان گو انداخت و با حيرت از پيرمردى كه كنار چادرش ايستاده بود پرسيد :
--يارو دارد چيكار ميكند ؟؟
پيرمرد گفت : دارد اذان ميگويد .
خان پرسيد : اذانش براى گاو و گوسفند هاى ما ضررى ندارد ؟؟
پير مرد گفت : نه !
خان گفت : پس بگذار هر قدر دلش ميخواهد اذان بگويد !
حالا حكايت اين آقاى رييس جمهورى اسلامى ماست كه عينهو همان روضه خوان اذان گو ، مدام از آزادى و حرمت انسانى و جامعه ى مدنى و عدالت و حقوق بشر سخن ميگويد و از آنسو ، آن آقاى بزرگ عمامه داران و قاضى القضاتش ،فرزندان ميهن ما را تنها به جرم آزاديخواهى و عدالت طلبى ، بازداشت و شكنجه و زندانى ميكنند و چنان فضاى ترس و اضطرابى در جامعه بوجود آورده اند كه ملت بيچاره ما ، نه پاى گريز دارد و نه دست ستيز ، و آقاى رييس جمهور چون هم شورباى معاويه را ميخورد و هم نماز على را ميخواند ، و به قول معروف ، هم با گرگ دنبه مى خورد و هم با چوپان گريه ميكند ، لاجرم آش همان آش است و كاسه هم همان .
ميگويند ملا نصرالدين صد دينار ميگرفت سگ اخته ميكرد و يك عباسى ميداد حمام ميرفت . حالا داستان اين رييس جمهور اسلامى ماست .
ايشان چون از قليان چاق كردن ، فقط پف نم زدنش را بلد است ، لاجرم يك روز حلاجى ميكند سه روز پنبه از ريش مبارك بر مى چيند ونميداند كه قبر آقا گچ مى خواهد و آجر ، و اين حرف هاى قشنگ براى فاطى تنبان نمى شود و با اين چس و فس ها هم قبر آقا بسته نخواهد شد .
از قديم گفته اند : نه زمستان خدا به آسمان ميماند و نه ماليات دولت به زمين . شب هم از اين دراز تر نمى شود و كاكا مبارك هم از اين سياه تر .اما سخنانى كه اين حجت الاسلام خوش زبان خوش لباس خوش ادا در اينجا و آنجا بيان ميكند ، في الواقع عينهو همان اذان آن روضه خوان است كه به گاو و گوسفند كسى آسيب نمى رساند ، چه اگر غير از اين بود بر ايشان همان ميرفت كه بر بنى صدر و ديگران رفته است .
به قول اوحدى مراغه اى :
كار خلقى را به تدبير تو باز انداختند چون تو خود تدبير كار خود نميدانى چه سود ؟؟
حالا كه ملت فلكزده ى ايران نه در سر كلاه دارد و نه در پاى كفش ، يا به قولى نه پشت دارد و نه مشت ، آن شعر مولانا در باره اين حجت الاسلام زبان باز مصداق عينى پيدا ميكند كه :
اى سگ گرگين زشت از حرص و جوش ....پوستين شير را بر خود مپوش ...
و حرف آخر اينكه ، راستى ، آيا اين آقاى حجت الاسلام از نرخ پياز آگاه است ؟؟!!



Monday, May 26, 2003
شما چه ميكرديد ...؟؟!!

آقاى جك ، رفته بود استخدام بشود . كلى عطر و پودر به خودش ماليده بود و صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر يراق شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
آقاى مدير شركت ، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند ، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :
"شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر ، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد ، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد ؟؟پير زن بيما ر؟؟ دوست قديمى ؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟ "
جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد ، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى ، برنده شود و به استخدام شركت در آيد .
راستى ، ميدانيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟

و اما پاسخ آقاى جك :
آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند ، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند .

Saturday, May 24, 2003
سلام دوستان .....

چند روزى است كه چيز تازه اى ننوشته ام .علتش اين است كه چنان در چنبر چرخ زندگى در اين خراب آباد گير كرده ام كه مجال و فرصتى براى نوشتن پيدا نمى كنم . راستش من با زمين و درخت و گل و گياه و ميوه ، سر و كار دارم . يعنى نانم را از زمين و دار و درخت بدست مى آورم ، و ماه مه كه از راه ميرسد آنچنان گرفتار ميشوم كه گاهى اوقات حتى فرصت تماشاى تلويزيون يا خواندن روزنامه را پيدا نمى كنم .
گاهى اوقات به خودم ميگويم : آخر كه چه ؟؟ گرفتيم خانه ات دو تا و ماشين ات سه تا و تنبان ات چها رتا شد . آخر كه چه ؟؟ مگر همه ى اينها را مى توانى با خودت به گور ببرى؟؟ اما فى الواقع داستان ما همان داستان معروف عاميانه است كه : آقا ! ما خيك را ول كرديم اما خيك ما را ول نمى كند .
من اين روزها يا در مزرعه ام يا در فروشگاه و يا سرگرم رانندگى و سگدويى از اين مزرعه به آن مزرعه . و بسيار نكته ها كه بهنگام رانندگى به ذهنم مى آيد كه مى تواند خمير مايه ى طنز هاى بسيارى باشد ، اما شب كه ميشود چنان خسته و داغانم كه نه حالى براى نوشتن پيدا مى كنم نه حوصله اى براي طنازى و پرت و پلا گويى . لاجرم هوار دوستان در آمده است كه : اى آقاى گيله مرد ، پس كجايى ؟؟
از شما چه پنهان ، اين روز ها اوضاع دنيا هم چنان شير تو شير شده كه براى گيله مردى كه ما باشيم ديگر طنز نويسى و طنز پردازى ، كارى بيهوده بنظر مى آيد زيرا ماشا الله هزار ماشا الله ابناى زمانه ، مخصوصا صاحبان قدرت و قدرتمداران مسند نشين ، حرف هاى عجايب و غرايبى ميزنند و كارهاى ابلهانه اى ميكنند كه از هر طنزى طنز تر ، و از هر مضحكه اى مضحك تر است . و ديگر جايى براى طنازى آدميانى مثل ما نيست .
در هر حال ، اگر مى بينيد كه اين روز ها دير به دير سر و كله مان اينجا پيدا مى شود ، بد به دل تان راه ندهيد . ما به شما قول گيله مردانه ميدهيم كه همين روز ها دوباره شمشير مان را برداريم و همچنان به جنگ اهريمنانى برويم كه نام ديگرشان شيخ و ملا و آخوند و آيت الله است . پس بگرد تا بگرديم .
قربان همه شم : گيله مرد

Monday, May 19, 2003
چهل دلار ، قيمت آدميزاد ....!!!


من نميدانم اين كشور Ivory Coast چه جهنم دره اى است . فقط ميدانم كه در كرانه ى خليج گينه قرار گرفته و با كشور هاى كم نام و نشانى همچون ليبريا ، غنا ، گينه ، و بوركينا فاسو همسايه است . اما اين را هم ميدانم كه در اين كشور ، قيمت آدميزاد فقط چهل دلار است !!! يعنى اگر شما چهل دلار داشته باشيد مى توانيد يك پسر يا دختر هفده هيجده ساله را به قيمت چهل دلار بخريد و او را مادام العمر بعنوان " برده " در خدمت خود داشته باشيد .
راستش ، از شما چه پنهان ، من ساده دل ، تا امروز خيال ميكردم كه برده دارى ور افتاده است و ديگر بازارهاى برده فروشان به سبك و سياق روزگاران گذشته در هيچ جاى دنيا نيست ، اما امروز كه داشتم به راديوى ملى امريكا NPRگوش ميدادم ، تازه فهميدم كه من چقدر از زمان و زمانه بى خبرم و چه خوش خيالانه خيال ميكنم كه لابد آدميزاد در اين عصر و زمانه منزلت و حرمت و ارزش و بهايى دارد .
امروز صبح ، آقاى Kevin Bail مسئول اجرايى سازمانى بنام " بردگان آزاد " كه اخيرا از سفرى به چند كشور آفريقايى باز گشته است ، در يك برنامه ى راديويى كه از شبكه ى راديويى National Public Radioپخش ميشد ، اعلام كرد كه در بسيارى از كشور هاى آفريقايى ، برده دارى و برده فروشى ، به سبك و سياق نوين ، اما با همان كيفيت روزگاران پيشين رواج دارد و در كشور Ivory Coast مى توان با چهل دلار ، آدميزادى را از هر سن و جنس خريد و همچون كالايى در اختيار گرفت .
آقاى Kevin Bail همچنين گفت كه سالانه دستكم پنجاه هزار تن از همين بردگان ، بصورت قاچاق به امريكا آورده مى شوند ، و يك عمر به بهاى تكه نانى و سر پناهى ، به بردگى تن در ميدهند .
مسئول اجرايى سازمان " بردگان آزاد " همچنين اعلام كرد كه در سفر اخير خود به Ivory Coastتوانسته است با يك دوربين مخفى ، از داد و ستد بردگان در اين كشور فيلمبردارى كند و اين فيلم را در اختيار سازمان هاى مدافع حقوق بشر قرار خواهد داد تا بلكه چشمى را باز و گوشى را شنوا كند .
تا يادم نرفته اين را هم بگويم كه در امريكا قيمت يك ساندويچ مك دونالد پنج دلار است ! ..... و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
ياد آن گفته ى " هرمان ملويل " افتادم كه :

اى كسانى كه معتقديد
خدايان همه خوبى اند
وانسان همه بدى است
بنگريد كه خدايان عليم
چگونه از انسان ستمكش غافلند
و انسان ، با همه ى سرگشتگى خويش
چگونه باز هم
از شيرينى محبت و سپاس آكنده است ...

راستى ، كسى هست كه بمن بگويد قيمت آدميزاد در ميهن ما چقدر است ؟؟!!

Tuesday, May 13, 2003
رفيق من كاس آقا ...!!


رفيق من - كاس آقا - سه چهار سالى است توى امريكاست . چند سال پيش كه هنوز اوضاع دنيا اينطورى شير تو شير نشده بود ، كاس آقا پاشنه ى گيوه اش را وركشيد و آمد امريكا . آمد امريكا تا بقول گفتنى ها چند صباحى استخوانى سبك بكند و برگردد ولايت . اما حالا چند سالى است كه مثل كبوتر دو بامه ، دانه اش را توى صحن امام رضا ميخورد و فضله اش را توى صحن شاه عبدالعظيم ميريزد .
كاس آقا ، اگرچه آمده بود امريكا تا چند صباحى بماند و بعدش هم برود پى كار و زندگى اش ، اما سالهاست كه كنگر خورده است و لنگر انداخته است و چپ ميرود و راست ميرود به امريكا و امريكايى فحش ميدهد و زنده و مرده شان را يكى ميكند و جاى آباد براى اين بيچاره ها باقى نگذاشته است .
تا ما را مى بيند سلام عليك دو آتشه اى با ما ميكند و ميگويد :
-- مى بينى داش حسن ؟؟ مى بينى بعد از يك عمر روزه گرفتن آخرش با گه ى سگ افطار كرديم !! اين هم از امريكا آمدن مان ، از آتشش گرم نشديم دودش كورمان كرد .
ميگويم : راستى كاس آقا جان ، بالاخره اين گرين كارت لعنتى را گرفتى ؟؟ بالاخره وضع اقامتت را درست كردى ؟؟
ميگويد : نه آقا ! مرده شور خودشان را ببرد با آن گرين كارت شان . گرين كارت شان سرشان را بخورد !
ميگويم : خب ، چرا بر نميگردى ايران ؟
ميگويد : تا آقاى بوش از افغانستان و عراق بيرون نرود من از امريكا بيرون رفتنى نيستم !!
چنگيز فوت ....!!!

با دوستم قرار گذاشته بوديم برويم ناهار بخوريم .
داشتيم شال و كلاه ميكرديم و راه مى افتاديم كه آقاى مشدى ابوالفضل هم از راه رسيد . اين آقاى مشدى ابوالفضل كه حالا اسمش را عوض كرده و گذاشته BEN ، سه چهار سال پيش دكان خياطى اش را در ايران بست و دست عهد و عيالش را گرفت و آمد امريكا .
وقتى آمد امريكا ، ما گفتيم : آقا جان ! مگر توى ايران مشكلى - چيزى داشتى ؟؟
گفت : نه !
گفتيم : مگر سر و كارت با پاسدار و چماقدار و عمله ى زحمت الله افتاده بود ؟؟
گفت : نه !
گفتيم : مگر كار و كاسبى ات روبراه نبود ؟
گفت : چرا ؟؟
گفتيم : مگر خانه و زندگى و مغازه و ماشين و آلاف و الوف نداشتى ؟؟
گفت : چرا ، داشتيم .
گفتيم : خب ، براى چه آمدى امريكا ؟؟
گفت : آمديم ديگر ...
ما از ترس اينكه نكند خيال كند كه لابد جاى ما را تنگ كرده ، ديگر لام تا كام حرفى نزديم ، اما نشان به آن نشانى كه تا اين آقاى مشدى ابوالفضل جا بيفتد و كارى و نانى گير بياورد ، چنان پدرى هم از خودشان و هم از ما در آوردند كه آن سرش ناپيدا .
بارى . داشتيم ميرفتيم ناهار بخوريم كه آين آقاى مشدى ابوالفضل هم از راه رسيد .
گفتيم : مشدى ابوالفضل ! بيا برويم ناهار بخوريم .
گفت : ما ناهار خورديم آقا .
گفتيم : ناهار خوردى ؟ چى خوردى ؟
گفت : چنگيز فوت !!
گفتيم : چى چى ؟؟
گفت : چنگيز فوت !!
و ما مانده بوديم معطل كه چنگيز فوت ديگر چه غذايى است كه رفيق مان در آمد كه : بابا CHINESE FOOD خورده !!

Thursday, May 08, 2003
اطلاعيه انجمن اسلامى ويت كنگ هاى مقيم مركز ...!!!


بسمه تعالى - بسم الله القاصم الجبارين !

برادران و خواهران مسلمان انقلابى
اكنون كه لشكريان ظفر نمون عراق ، با فرماندهى هاى غائبانه ى قائد اعظم و برادر مسلمان و مومن مان حضرت پرزيدنت صدام حسين ، پوزه ى استكبار جهانى و صهيونيزم بين المللى را بخاك ماليده و اشغالگران اجنبى را مفتضحانه از خاك مقدس نجف و كربلا و سامره و بغداد بيرون رانده و مبلغ يك ميليارد دلار از وجوه بيت المال مسلمين را به ام القراى اسلامى سوريه و شامات ! انتقال داده است ، ما اعضاى انجمن اسلامى ويت كنگ هاى مقيم تهران ، همراه با انجمن اسلامى خمر هاى سرخ مقيم دمشق و قادسيه ! ضمن محكوم كردن دسيسه هاى استكبار و استعمار بين المللى ، همبستگى كامل و بدون قيد و شرط خود را با امت شهيد پرور عراق اعلام داشته و آمادگى خود را براى هر نوع قمه زنى ، سينه زنى ، زنجير زنى ، ترور ضد انقلاب ، و خدمات مشابه اعلام مينماييم و تا برپايى جمهورى اسلامى ناب محمدى در عراق از پاى نخواهيم نشست .
همچنين اعلام مى نماييم كه : تا خون در رگ ماست .... چلاق على رهبر ماست !
امضا :
انجمن اسلامى ويت كنگ هاى مقيم مركز و توابع !!
انجمن اسلامى خمر هاى سرخ مقيم دمشق و قادسيه !!

Wednesday, May 07, 2003
اگر دو گاو داشته باشيد ....!!! *


سوسياليسم : دو گاو داريد . يكى را نگه ميداريد . دومى را به همسايه ى خود مى دهيد !
كمونيسم : دو گاو داريد . هر دو تاشان را به دولت ميدهيد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند .
فاشيسم : دو گاو داريد . شيرش را به دولت ميدهيد . دولت آنها را به شما ميفروشد !
كاپيتاليسم : دو گاو داريد . هر دوى آنها را ميدوشيد . شيرشان را بر زمين ميريزيد تا قيمت ها همچنان بالا بماند .
نازيسم : دو گاو داريد . دولت بسوى شما تير اندازى ميكند و هر دو گاو را صاحب ميشود .
آنارشيسم : دو گاو داريد . گاو ها شما را مى كشند و همديگر را ميدوشند !
ساديسم : دو گاو داريد . به هر دوى آنها تير اندازى ميكنيد و خودتان توى شير ها شيرجه ميرويد
آپارتايد : دو گاو داريد . شير گاو سياه را به گاو سفيد ميدهيد . ولى گاو سفيد را نمى دوشيد !
دولت مرفه : دو گاو داريد . آنها را ميدوشيد . بعد شيرشان را به خودشان ميدهيد تا بنوشند !
بوروكراسى : دو گاو داريد . براى تهيه شناسنامه آنها ، هفده فرم را در سه نسخه پر ميكنيد ، ولى وقت پيدا نمى كنيد شير گاوها را بدوشيد !
سازمان ملل : دو گاو داريد . فرانسه دوشيدن شان را وتو ميكند . امريكا و انگليس شير دادن گاوها به شما را وتو ميكنند . نيوزلند راى ممتنع ميدهد !
ايده آليسم : دو گاو داريد . ازدواج ميكنيد . همسر شما آنها را ميدوشد .
رئاليسم : دو گاو داريد . ازدواج ميكنيد . اما هنوز هم خودتان گاوها را ميدوشيد .
جمهورى اسلاميسم : دو گاو داريد . حرام است به پستان گاو ماده دست بزنيد !!
فيمينيسم : دو گاو داريد . اما حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد . گاو نر اشكالى ندارد !!
پلوراليسم : دو گاو داريد . يكى شان ماده است يكى شان نر . از هر كدام شير بدوشيد فرقى نميكند !
ليبراليسم :
دو گاو داريد . آنها را نمى دوشيد . چون به آزادى شان لطمه ميخورد . !
دموكراسى مطلق : دو گاو داريد . از همسايه تان راى ميگيريد كه آنها را بدوشيد يا نه ؟؟!!
سكولاريسم : دو گاو داريد . پس ديگر به خدا نيازى نداريد !!

* .

Tuesday, May 06, 2003
از سانفرانسيسكو .... تا محله لختى ها ....

ياد مادر خدا بيامرزمان بخير . آن خدا بيامرز ، هر وقت كه حوصله اش از زندگى سر ميرفت و از دست بابا مان جانش به لبش ميرسيد ، چار قدش را به كمرش مى بست و چادرش را سرش ميكرد و ميرفت بقعه ى آ سيد رضى كيا .
آنجا ، يكى دو ساعتى ، دور و بر قبر آقا ميگشت و براى غريبى امام حسين و گلوى عطشان على اصغر و ناكامى قاسم ، يك شكم سير گريه ميكرد و وقتيكه خوب سبك ميشد ميآمد خانه و دوباره كارش اين بود كه صبحانه و ناهار و شام درست بكند و جوراب هاى پاره پوره ى ما را وصله پينه بكند و رخت و لباس هاى مان را بشورد و خرده فرمايشات بابا مان را -- كه بقدرتى خدا هيچوقت هم تمامى نداشت - انجام بدهد و نصفه هاى شب برود توى رختخواب و فردا دوباره روز از نو روزى از نو ...
حالا ، اما ، مادر سال هاست كه زير خاك خفته است و ديگر دلواپس حسن و بتول و اشرف و مهوش اش نيست !
اما من ، اينجا ، در اين سوى درياها و اقيانوس ها ، هر وقت دلم ميگيرد ، هر وقت حال و حوصله ى هيچ كارى را ندارم . هر وقت كه از اين سگدويى هاى شبانه روزى و اين زندگى پر شتاب ماشينى ، خسته و مانده ميشوم ، بجاى اينكه بروم بقعه اى ، خانقاهى ، بارگاهى ، مسجدى ، امامزاده اى ، كليسايى ، ديرى ، كنشتى ، چيزى پيدا كنم و براى غريبى امام حسين و همسران بيوه ى امام حسن و نا خوشى زين العابدين بيمار و سرما خوردگى امام رضا گريه بكنم ، زنگى به رفيق قديمى ام -- مرتضى -- ميزنم و ميگويم :
-- مورتوز !! خانه اى ؟؟ بيكارى ؟؟ برويم الواتى ؟؟!!
و مرتضى هم -- مرتضى نگاهى را ميگويم -- كه هميشه ى خدا حاضر يراق براى الواتى است ! با وعده ى يك چلوكباب سلطانى و يك پرس مغز و دو تا استكان ودكاى روسى در رستوران ميكده ، مرا به سانفرانسيسكو مى كشاند .

ديروز اما ، از آن روزهايى بود كه من حوصله ى هيچ كارى را نداشتم . آنقدر اوقاتم گه مرغى بود كه ترسيدم اگر بروم سر كارم ، افتضاح بار بياورم . صبح كه از خواب پا شدم ، به مرتضى زنگ زدم و گفتم :
-- مورتوز ! خانه اى ؟؟
و هنوز ظهر نشده بود كه شال و كلاه كردم و راه افتادم . از روستا - شهر ما تا سانفرانسيسكو ، يكساعتى بايد رانندگى كرد . و من هر وقت كه ميخواهم به سانفرانسيسكو بروم ، سر راهم ، سرى هم به " بركلى " ميزنم تا هواى تازه ترى استنشاق كنم .
ديروز ، رفتم حوالى دانشگاه بركلى شايد بتوانم كتابى را كه مدت هاست به دنبالش هستم پيدا كنم .ديدم يك آقايى ، با كلى ريش و پشم و پيله ، يك ميز فلزى در حاشيه ى خيابان گذاشته است و دارد كتاب ميفروشد . نگاهى به كتاب ها انداختم و ديدم همه اش كتاب هاى فلسفى و ماركسيستى است . از هگل و نيچه و ماركس بگير تا مائو و لنين و استالين و ديگران ...
من سرم توى كتاب ها بود و داشتم با خودم فكر ميكردم كه مگر هنوز هم اينجور كتاب ها را ميخوانند ؟؟ كه يك بنده خدايى ، با دوچرخه اش آمد كنار من و شروع كرد با كتاب ها ور رفتن . من آنقدر سرم توى كتاب ها بود كه فقط پره هاى دوچرخه اش را ديدم و اصلا توجه نكردم كه اين بنده خدايى كه كنار من ايستاده است ، زن است يا مرد . ؟
چند دقيقه اى گذشت و من سرم را از روى كتاب ها بلند كردم كه پى كارم بروم . اما يكباره چنان يكه اى خوردم كه كم مانده بود قلب مافنگى مان از كار بيفتد !! ميدانيد چرا ؟ آخر آن بنده خداى دوچرخه سوارى كه كنارم ايستاده بود يك دختر خانم بيست و چند ساله ى مو طلايى چشم آبى لخت و عريان بود كه محض رضاى خدا ، يك وجب از هيچ جاى بدنش را با هيچ چيزى نپوشانده بود !! و جالب اينكه از ميان آنهمه مردمى كه آنجا مى آمدند و ميرفتند ، هيچكس با تعجب به اين پريروى عريان نگاه نميكرد و تنها اين گيله مرد بيچاره بود كه نزديك بود قلبش از كار بيفتد !!!!
به خودمان گفتيم : درست است كه ما آمديم بركلى تا هواى تازه اى استنشاق كنيم اما ديگر نه به اين تازگى !!!!

بارى ، جاى تان خالى ، ديروز با مرتضى ، در رستورانى بر بام سانفرانسيسكو ، لبى تر كرديم و به تماشاى اقيانوس نشستيم و شعر حافظ را زمزمه كرديم كه :
مى خور ، كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك بر آمد و رطل گران گرفت ....
و شباهنگام ، موقعى كه به خانه بر ميگشتم ، توى ماشين ، با خودم فكر ميكردم كه :
مادر ، وقتى حوصله اش سر ميرفت ، ضريح آسيد رضى كيا را ميگرفت و عقده ى دل ميگشود .
من در اينجا ، هر وقت دلم ميگيرد ، به سانفرانسيسكو ميروم و بر بلنداى بالا بلند ترين ساختمان سانفرانسيسكو لبى تر ميكنم .
فردا ، فرزندان ما ، وقتى دل شان گرفت ، چه ميكنند ؟؟ آيا به كره ى مريخ خواهند رفت ؟؟!! چه ميدانم ؟ شايد هم چنين شود .
و اما ، گله و شكوه نكنيد كه پس سوغاتى ما كو ؟؟ يك عكس بسيار زيبايى از سانفرانسيسكو دارم كه سعى ميكنم اگر مشكلات فنى !! بر طرف شود به تماشاى شما بگذارم تا نگوييد اين گيله مرد كاليفرنيايى به تنهايى هواى تازه استنشاق ميكند و ياد دوستان و رفيقانش نيست !!


سوغاتي گيله مرد از سانفرانسيسکو!



© مطالب اين صفحه تحت قانون «حقوق مؤلفين» است. چاپ بخشی یا تمام این صفحه تنها با اجازه نویسنده ممکن است.