Haidar Laheeb
حيدر لهيب

حيدر لهيب در ١٣۲٧ خورشيدي در شهر كابل ديده به جهان گشود. پس از فراغت از ليسه غازي، ‌تحصيلات عالي اش را در پوهنحي ادبيات و علوم بشري پوهنتون كابل به انجام رسانيد.

لهيب از جمله شاعران انقلابي و مبارز افغانستان و از پرچمداران جنبش پرافتخار «شعله جاويد» محسوب ميشد كه عليه روسها، نوكرانش و تاريك انديشان اخواني دريادلانه ميرزميد. وي در زمره اولين دسته روشنفكران آزاديخواه افغانستان بود كه بعد از بقدرت رسيدن وطنفروشان جنايتكار خلق و پرچم دستگير و در كنار هزاران فرزند رشيد افغانستان به جوغه اعدام سپرده شد. يادش گرامي و راه سرخش پر رهرو باد!




حيدر لهيب




تو هماني كه زمان



اين كدامين صخره است
وين كدامين دريا
كاين چنين نام ترا مي خواند
وين كدامين نفس سبز نسيم
كاين چنين روح تو در آن جاري است !

در سراشيب زماني كه دگر يادم نيست
شايد آن لحظه ي آغاز ، كه كرد
يوحنا تصويرش :
” واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نيز خدايي بودند.“

چشمه ي سرد نگه بودم و بنشسته به رخساره ي تنديس قرون
يا چنان روشنكي
در علفهاي شب آلود سپهر
كه تو از باغ صداي باران
جرقه واري بدرخشيدي و من
چون تماميت يك حجم شگفتن گشتم
و تماميت يك پنجره از شعر نزول خورشيد
پس آن حادثه ، روز.

همچو آن حجت آواره – كه پشتاره به گلبانگ خرد بست و همه وادي اندوه پيمود
از سپيدي فلق در نگه جابلسا
تا غروب شفق جابلقا
و مقرنس ها را
به اجابت مي خواند –
همه تسبيح ترا مي گفتند .

سفري رفتم در حجمي سبز
تا به هشياري آب
تا به احساس گياه
تا به انديشه ي سنگ
تا به اشراق نسيم
تا صميميت خاك
و به گردونه ي خورشيد دران جاده ي روز
راه ها پيمودم
تا بدان جنگل گهنامه ي بلخ
و در آن ساحت همرنگ اثير
باغبان گل آتش گشتم
گاتها هيمه ي آتشكده ي دهنم بود
يشتها  رود سپيد مهتاب
كه به بنياد ستبرينه ي موم كشمير
آب بالنده ي آتش مي ريخت
و كبوتر بچگان با نجوا 
روي انبوهي انگشتانش
خواب فرداي دگر مي جستند
خواب برگشتن زردشت  ز آتشكده ي سرخ فلق .
شيهه ي  رخش ز اصطبل فراموشي و غوغاي بهين تهمتن از چاه شغاد
زابلستانم برد .

شير حماسه ز پستان سحر نوشيدم
كه برين نامه ي آن واحه به آدين گيرم
واژه ها تا كه ز سرچشمه ي خود
سوگوارانه خروشان مي گشت
خشم آرش مي شد
و غريو رستم
و غرور سهراب .
كسوت فتح سياوش به برم كردم و خورشيد به مشتم جا كرد .
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمه ي سبز نجابت گشتم
و پي افگندم از نطم يكي كاخ بلند
كه نيابد هرگز
نه زباران و ز باد
هيچگه رنگ گزند .

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
به تو لاي تو از عرش تبرا جستم
نغمه ي ناي روانم  زنيستان مهين ميقات
گشت زنداني ديجور درآن دير خراب آبادي
كه ترا مي جستم
ليك فرياد مرا
مطلع شمس ز پژواك پر از جذبه ي كوه ها نوشيد
من همان ذره ي شمس
قصه پرداز شگرد خورشيد

كه نه شب بودم و نه راوي و نه برده ي شب
و در آن روز بزرگ
تا كه ميهماني آيينه پديرايم گشت
پايه ي دار ز بناي نخست و فرجام
قامتش را افراشت
و از آن لفظ انا الحق به شهادت پيوست
باز خاكسترم آن جوهر بي تاب اناالحق ز روان دجله
چون شباهنگ نوا سر مي داد
شيخ اشراق منم ، ققنس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آيت نور
كاروانهاي درا
ره كشف دگري مي سپرند
چون صفير پر جبريل به اقصاي زمين موعود .

و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حياتم دادند
كشتي ام را ز نفسهاي يكي شرطه ي دور
به سبكباري ساحل راندم
سبدي سيب كزان باغ غزلها چيدم
همگي طعم تو داشت .

واژه ي هيچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندي
در همه آبي ايوان فلق
گل ابريشمي نور ز لبهاي نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكيسا كه غنوده است به شبهاي صدات
نسترنها همگي خواب شگفتن بينند.
سطر برجسته ي شهنامه ي هستي از توست
ابديت با تو
و نهايت باتو
تو هماني كه زمان ، جاري بيرحم خموش
قله ي نام بلند تو نيارد شستن !

 

                            نوروز 
١٣٥٧
 



يادكرد: در اين شعر، ابيات و تعابير برخي شاعران،
آگاهانه به كار گرفته شده است ( شاعر )‌.




صفحه ورودي
1