به تاريخ 31 جوزاي 1360
دژخيمان رژيم فاشيستي خميني، سعيد سلطانپور اين انقلابي پيگير و بي باك و شاعر از
ياد نرفتني خلق را تيرباران كردند. سعيد به جاودانگي پيوست ولي قطرات خونش داغ ننگ
ابدي بر جبين «ولايت فقيه» حك كرد. اشعار خروشان و پرشور سعيد به مبارزان راه آزادي
و دموكراسي روحيه مقاومت و استواري ميبخشد. ياد جليلش را با آوردن چند نمونه از
اشعارش گرامي بداريم. |
ايران من
به تجسم سختي و خشم به محمدخليلي
ايران من
ايران بادهاي
مهاجم
ايران آبهاي گرفتار
ايران من توئي؟
ايران
توئي؟
توئي؟
اين مرد خشمگين كه زبانش بريده است؟
سر
كوفته به صخره الوند
گيسو فشانده بر وزش وحشي خزر
خون ستيزهها را از
پنجههاي خشك
در آبهاي عمان ميشويد
و تاول سهند گران را
مرهم ز
برفهاي هميشه ميآورد؟
و تاج نفت و
ماهي
بر تارك
شكافتهاش تاب ميخورد؟
ايران ناوهاي مهاجر
در ساحل بنادر
ويران
ايران دربدر
ايران
ايران كه مثل لاله در بادها
پريشاني
در بارگاه سودا
ايران من توئي
كه
هيبت حماسي دورت را
با خنجر و گلوله ميآرايند؟
اردوي سالهاي
اسارت
زندان ازدحام اسيران
ميدان انقلابهاي مغلوب
درياي نعش
درياي نعشهاي
فراموش
آيا درخت وحشي آزادي
روي كدام صخره فرياد رسته
است؟
ايران تو آن سكوت كهنسالي
بشكاف
صخرههاي دماوند خشم را
و سنگهاي سرخ پريشان را
چون مشعل ستاره به
شولاي شب بگير
و با لهيب سوزان بر ناوها ببار
ايران كه تاج نفت
و
ماهي
بر تارك شكافتهات تاب ميخورد
از صخرههاي
سهم، درختي
چون نعرههاي صاعقه ميرويد
انبوه ناوهاي مهاجر
زير
تگرگ وحشي آتش
تا دور دست اسكلهها سوت ميكشند
آنك
حريق منفجر بوتههاي
نفت
بر تارك شكافتهي ايران
اينك
شروع گردش آزاد ماهيان
در
آبهاي قرمز درياچه خزر
و آبهاي قرمز عمان
زير شب
با صدايي پر از خار و زخم
با صدايي
پر از جراحتهاي تجربه
نعره ميكشم
آيا
درياي خار و خون را ميبيني؟
با حنجرهاي خونين
نعره كشيدم
آيا صداي زخم را شنيدي؟
مشتهايم را بر شب كوفتم
شب
سر
سخت
ايستاد
زير شب
چون ستوري
زخمي
سم بر زمين كوفتم
و گريستم
ستاره
ويران بود
هيچكس ضجههاي خونين را نشنيد
با حنجرهاي
خونين
نعره كشيدم
هيچكس باران خون را
نديد
زير شب
و زير ابر
اي عظيمترين
فرياد
بگذار تو را چنان بركشم
كه به قلب
ستارگان
پرتاب شوم
با صدايي پر از خار و زخم
در انقلاب
خون
به ديدارم بيا
آخرين سرود
دو شعر در من سروده شد
دو شعر
نوشتم
بيآنكه آرامشي در من ببارد
در «عشق»
از بادبانهاي
دستهايت
كه دو تسليم اند
و در «يگانگي»
از
روستازادهاي
كه ندارم
سخن
گفتهام
مرا شعري ديگر بايد
شعري كه من
ندانم چيست
شعري كه آرامش را
مثل رطوبت خاكهاي
كهنه
در من بيدار كند
من هرگز شعر نساختهام
من خود،
لحظههايي، شعر بودهام
من خود را نوشتهام
در من، درختها كلمه
بودند
چشمهها كلمه بودند
ستارهها كلمه بودند
و شعر من
تصادم ستاره و درخت
بود
فوران درشت چشمه بود
چيزي بود كه بيهوده ميكوشم تفسيرش
كنم
آهوئي با ساقهاي خيس
بيكراني از
علفهاي پر شبنم
وزشهاي خنك
چرائي
سلانه
سلانه
پرش شبنمها در گذرگاه آهو
و اينهمه
سرشارم
نميكند
ميخواهم گريه كنم