ياور استوارزن
گيسوانت را
با آبشار نور
به سنجشي بديع برنشستند
آنگاه كه برق خنجر خورشيد
بر صخره هاي شانهات انگار
نه تداعي تابش هستي
- بل
غربت خون بود
با عيار باكرگي هات.
اما دريغ!
هيچكس
شاياي تو
- آنسان كه تو بودي-
لب بر سخن نبرد.
آوايت را
به زمزمهي نسيم،
بر گيسوان جنگل روياها
پيوندي از شكوفه و شبوي بر زدند
تا بوي آشناي تنت را
در ذهن مادرانهي هستي
تعبير كرده باشند.
اما دريغ!
هيچكس از تو
آنسان كه تو بودي،
آنسان كه تو هستي،
سخن نگفت
در برج عاج خلسه هاي شبانگاهي
و در معابد
تزويز،
خداي گونه،
ترا بسجده نشستند.
همراه سوره هاي ستايش،
و يادوارده ات را حتا
با نماد هزار رنگ هوس هاشان
در دمدماي مستي و
ميدانك حقير نگاه هاشان
بر پاي بر كشيدند
با فرشي از نسيه نشان بهشت دروغين،
اما دريغ و درد!
هيچكس از تو
كه نيمهي غرور جهاني
لب بر سخن نبرد.
آري كسي نگفت،
كه تو نيز
ارمغان و اسير زمانهاي!
و وارث نيمهاي از هستي
نيمهاي از مستي
و نيمهاي از پستي...
از مرده ريك رنج و نوازش ها!
ترانه سرودِ «رهايي»
پيشکش به مبارزانِ راهِ رهايی ميهن
سحر ميوزد بر شبِ ميهنم
سپيده نشيند به جان و تنم
سرودِ شکوفای سرزندگی
خلد در رگِ کوچه و برزنم
رهايی کشد بال و پر سوی ما
دوباره بهاران گلافشان شود
تبسم به لبها شکوفان شود
دگرباره خورشيد ما سر زند
سپيده بر اين خانه مهمان شود
رهايی کشد بال و پر سوی ما
بهم بشکند بند و زندانِ ما
رها ميشود پيکر و جانِ ما
بپايان رسد سالهای سياه
فرا ميرسد صبحِ ايرانِ ما
رهايی کشد بال و پر سوی ما
کويرِ وطن، لالهزاران شود
زمستان سر آيد، بهاران شود
تنِ خستهی کوچههای وطن
دگرباره ميعادِ ياران شود
رهايی کشد بال و پر سوی ما