Tuesday, April 30, 2002
قبل و بعد از انقلاب .....

يك خبرنگار خارجى كه به ايران رفته بود ، از يك آقاى ايرانى پرسيد :
-- ببخشيد آقا ! ميشه به من بگين كه زندگى شما ، بعد از انقلاب چه تغييرى كرده ؟
آقاى ايرانى ، در جواب گفت :
والله راستش ، بزرگترين تغييرى كه در زند گى ما صورت گرفته ، اين است كه : ما پيش از انقلاب ، نماز مان را توى خانه مى خوانديم و عرق مان را بيرون از خانه مى خورديم ، حالا عرق مان را در خانه مى خوريم و نمازمان را در خارج از خانه مى خوانيم !!
در چنبر قانون .... !


آقاى اكبر آقا رفته بود ايران . رفته بود ايران ، تا خانه اى را كه بيست سال پيش ، به امان خدا رهايش كرده بود بفروشد ، و پولش را بياورد امريكا به زخم كارى بزند .
اكبر آقا ، دكتراى موسيقى دارد ، در زمان آن اعلي زحمت رحمتى ، توى دانشكده ى هنر هاى زيبا ، درس ميداده است و ساز تخصصى او هم " قانون " است .
خود من ، تا امروز هم نميدانم قانون چگونه سازى است ، اما از آنجا كه اساسا آدمى هستم دوستدار قانون و نظم و قاعده ، از ساز قانون هم ، بخاطر اسمش خوشم مى آيد ! .
دكتر اكبر آقا رفت ايران و خانه اش را فروخت ، اما وقتى ميخواست سند خانه را به اسم خريدار بكند ، از او برگ تسويه حساب وزارت دارايى خواستند .
اكبر آقا رفت به وزارت جليله ى دارايى ، و پس از اينكه روز ها و هفته ها از اين اتاق به آن اتاق ، و از اين طبقه به آن طبقه سنگ قلاب شد ، آخرالامر ، يك آقاى مومن مسلمان انقلابى ، كه دوسيه ى اكبر آقا را تنظيم كرده بود ، اعلام كرد كه آقاى اكبر آقا بايد سه ميليون تومان ماليات بدهد تا بتواند برگ تسويه حساب دارايى را دريافت كند .
اكبر آقا پرسيد : اين چه مالياتى است ؟
جواب شنيد كه : ماليات بر در آمد .
اكبر آقا گفت : در اين بيست سال گذشته ، من كه حتى يكشاهى از اين خانه گيرم نيامده ، من كه خانه ام را اجاره نداده بودم ، چند سالى برادرم تويش نشسته بود ، و از او هم يكشاهى نگرفته ام ، بنا بر اين كدام در آمد ؟ و كدام ماليات بر در آمد ؟
آن آقاى مومن مسلمان انقلابى ، كه درسش را فوت آب بود ، در آمد كه :
بر اساس تبصره ى فلان ماده ى فلان قانون فلان مصوب سال فلان ، صاحبان خانه ، تنها در صورتى مى توانند از معافيت مالياتى بر خوردار بشوند كه مادر يا پدر آنان در خانه ى آنها ساكن شده باشند ، و چون برادر اكبر آقا در اين چند سال گذشته در اين خانه ساكن بوده است ، حتى اگر يكشاهى اجاره هم نداده باشد ، اكبر آقا بايد سه ميليون تومان ماليات بدهد ، و هيچ راه ديگرى هم وجود ندارد .
اكبر آقاى قانون نواز كه در جمهورى عزيز اسلامى ، با ديوار بلند " قانون " بر خورد كرده بود ، اول خواست كه از خير فروش خانه بگذرد و آنرا همانجا رها كند و به امريكا برگردد ، اما دوستان و فاميل ، اصرار كردند كه آقا ، اينجا ايران است !! و هر بن بستى ، به معجزه ى "پول و رشوه " باز ميشود !!!! . بنا بر اين دست بكار شدند و خدمت آن آقاى مومن مسلمان انقلابى دارايى چى رسيدند و با دادن نيم ميليون تومان رشوه ، برگ تسويه حساب را گرفتند و اكبر آقا سند خانه را به اسم خريدار كرد و خوش و خندان به امريكا بازگشت .
ياد يك خاطره اى افتادم .
حدود هفده هيجده سال پيش ، زمانى كه من در بوئنوس آيرس بودم ، رفته بودم يك سوپر ماركت كوچولو خريده بودم و به شغل شريف بقالى مشغول بودم . يك روز ، يك آقايى ، با يك پرونده زير بغل ، آمد توى مغازه من و كارت شناسايى اش را به من نشان داد و گفت : از اداره ى دارايى آمده است تا مالياتى را كه من به دولت آرژانتين بدهكار هستم وصول كند . بعدش پرونده ى قطورى را باز كرد و كلى چرتكه انداخت و يك صورتحساب هزارو دويست و پنجاه دلارى گذاشت توى دستم . من كه در آن كشور، راه و رسم رشوه دادن را بلد نبودم ، دسته چكم را بيرون آوردم تا چكى براى آقاى مامور وصول ماليات بنويسم و شرش را از سر خودم كم كنم .
آقاى مامور وزارت دارايى نگاهى به شكل و شمايلم انداخت و گفت : مى خواهى مالياتت را يه خورده كم كنم ؟
من در آمدم كه : خدا پدرت را بيامرزد ، اگر اين كار را بكنى كلى ممنون خواهم شد .. و پيش خودم خيال مى كردم كه لابد يارو دويست سيصد دلارى به ما تخفيف خواهد داد .
آقاى مامور وزارت دارايى ، دوباره سرش را كرد توى پرونده و سه چهار بار صفحاتش را از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدو گفت :
- صد دلار نقد به خود من بده ، من پرونده ات را سر به نيست مى كنم .
من اول خيال كردم دارد شوخى ميكند يا سر به سر من ميگذارد ، اما وقتى فهميدم قضيه جدى است ، صد دلار به او دادم و او هم جلوى من پرونده را پاره كرد و ريخت توى زباله دانى ... و در آن پنج سالى كه من در بوئنوس آيرس بودم ، اين آقا ، سالى يكبار به سراغ من مى آمد و پرونده ى مالياتى ام را پاره ميكرد و صد دلار ميگرفت و راهش را مي كشيد و ميرفت .
خودمانيم ها _ انگار اين كشورهاى جهان سومى ، همه شان به بيمارى هاى مشابه اى مبتلا هستند .

Monday, April 29, 2002
زيارت كعبه ....



داشتم ديوان انورى ابيوردى را مى خواندم ، داستانى خواندم كه بى مناسبت نيست براى شما هم تعريفش كنم :

در زمان ملكشاه سلجوقى ، مرد عربى به دربار شاه راه يافت ، و از شاه خواست صد دينار به او بدهد تا به زيارت خانه ى خدا برود ، و قول داد كه چون حلقه ى در خانه ى كعبه را بگيرد ، براى شاه ، و بقاى عمر و دولتش ، دعا كند .
چو حلقه در كعبه بگيرم ، از سر صدق
براى دولت و عمرش دعا كنم بسيار
شاه ، دستور داد بجاى صد دينار ، دويست دينار برايش حاضر كردند ، آنگاه مردك را به حضور طلبيد وگفت : هيچ دانى چرا دويست دينار به تو ميدهم ؟
مرد گفت : نميدانم
شاه گفت : صد دينار بابت هزينه ى سفر و توشه ى راه ، وصد دينار حق سكوت بتو ميدهم كه چون به كعبه رسى ، هيچ ياد من نكنى !!
نه بهر من ، كه براى خداى را ، زنهار .....
كه چون به كعبه رسي ، هيچ ياد من نكنى
كه از وكيل در اين در تباه گردد كار ...
هر چه بادا باد ...

شاد زى ، با سياه چشمان ، شاد .
كه جهان نيست جز فسانه و باد.
ز آمده ، شادمان نبايد بود ....
وز گذشته ، نكرد بايد ياد .....
نيكبخت آنكه ، او بداد و بخورد
شور بخت آنكه ، او نه خورد و نه داد
باد و ابر است اين جهان و فسوس
باده پيش آر ، هر چه بادا باد ..... از : رودكى

Sunday, April 28, 2002
آگهى استخدام ...

وزارت اطلاعات جمهورى اسلامى ، بمنظور تحقق جامعه مدنى ، تخصص هاى مشروحه ذيل را ، با حقوق و مزاياى مكفى ، به همكارى دعوت مى نمايد :
1-- متخصص بيهوشى
داوطلبان بايد حد اقل داراى درجه فوق ليسانس در رشته چماقدارى باشند ، كسانى كه داراى ده سال تجربه مفيد در بيهوش كردن دگر انديشان و انتقال آنان به خانه هاى امن ونيز كسب اقارير لازم باشند، ارجحيت خواهند داشت .

2 -- كابوى اسلامى
فوق ليسانس طناب دارى از مدرسه عالى طناب دارى ، با حد اقل دوازده سال تجربه مفيد و عملى در ربودن و خفه كردن فعالين سياسى و نويسندگان و عناصر ضد انقلاب .
تبصره : داشتن سوابق چاقو كشى و التزام عملى به ولايت فقيه براى كليه داوطلبان الزامى است
واجدين شرايط مى توانند در خواست خود را بانضمام مدارك لازم و چهار قطعه عكس ريش دار ، به واحد امور ادارى و استخدامى وزارت اطلاعات ، ارسال دارند . سر پرست واحد امور ادارى و استخدامى : الاحقر : سيد چنگيز
آگهى مناقصه ...


بسمه تعالى
وزارت اطلاعات جمهورى اسلامى ، در نظر دارد ترور و قتل تعداد قابل ملاحظه اى از انديشمندان ، نويسندگان ، شاعران ،استادان دانشگاهها ، و روشنفكران مرتد و خود فروخته و وابسته به استكبار جهانى و صهيونيزم بين الملل را ، كه به عمل لواط ، شرب مسكرات ، و اعتياد به ترياك و هروئين و كوكائين نيز اشتغال دارند ، به مناقصه بگذارد .
از پيمانكاران متعهد و واجد شرايط ، در خواست ميشود ، مدارك خود را در اسرع وقت ، به واحد سياسى -- عقيدتى اين وزارتخانه تسليم ، و بجاى رسيد ، ليست اسامى را دريافت نمايند .
واحد سياسى -- عقيدتى
ديوان بلخ.....


مسافرى در شهر بلخ ، جماعتى را ديد كه مردى زنده را در تابوت انداخته ، به سوى گورستان مى برند !! وآن بيچاره ، فرياد مى زند وخدا و رسول را شفيع ميآورد كه :
اى خلايق ! من زنده و سالمم . چگونه مى خواهيد زنده اى را به خاك بسپاريد ؟!!
گاه فرياد ميزد ، و گاه اشك ريزان التماس ميكرد ، اما ، ملايانى چند ، كه از پس تابوت روان بودند ، بى توجه به ناله ها و فرياد ها و استغاثه هاى او ، به مردم مى گفتند :
-- ملعون دروغ مى گويد !. مرده است !! .
مسافر ، حيرت زده ، حال و حكايت را پرسيد . گفتند :
-- اين ، مرد فاسق و فاجرى است بسيار ثروتمند و بدون وارث ، چندى پيش كه به سفر رفته بود ، چهار شاهد عادل خدا شناس ، در محضر قاضى بزرگ ، شهادت دادند كه مرده است . و قاضى نيز به مرگ او حكم كرد ، و يكى از مقدسين شهر ، زنش را گرفت و اموالش را تصاحب كرد !!. اكنون ، ملعون بازگشته ، ادعاى حيات مى كند ! حال آنكه ادعاى مردى فاسق ، در برابر شهادت چهار نفر عادل خداشناس ، مسموع و مقبول نيست !! . اين است كه ، به حكم قاضى ، به گورستانش مى برند ، چرا كه دفن ميت واجب است ، و معطل نهادن جنازه ، شرعا جايز نيست !!! ........." از داستان هاى عاميانه "

Saturday, April 27, 2002
آدم خوشبخت ......



زن اولى : راستى ميدونى ؟ امروز ، دو نفر از دختر مون خواستگارى كردن .
زن دومى : به به ! چه خوب . خب ، اين خواستگارا چيكاره بودن ؟
زن اولى : والله ، يكيش مهندس بود ، اون يكى اش دكتر !!
زن دومى : به به ! چه خوب . خب ، خوشبختى نصيب كدوم شون شد ؟
زن اولى : نصيب مهندس . چون دخترمون دكتره رو براى ازدواج انتخاب كرد .!!
خواب ...؟!


حبيب ، يك كارگر ساختمانى است . صبح كه مى خواست برود سر كار ، آمده بود توى قهوه خانه ى محل ، دو تا چايى خورده بود ، و بعدش خوابى را كه ديشب ديده بود تعريف كرده بود :
-- خواب ديدم سر امام جمعه ى محل رو ، گوش تا گوش بريده ام ! .
بعد ، رو كرده بود به حسين و گفته بود : تو هم بودى حسين ! با هم بوديم كه سر امام جمعه ى محل مون رو بريديم !!!
بعدش چند تا شوخى و ليچار رد و بدل كرده بودند و رفته بودند پى كار و زندگى شان ...
و شب ، پاسدارها ريخته بودند و حبيب و بعدش هم حسين را دستگير كرده بودند وبرده بودندشان زندان ..!!
حالا در دادگاه انقلاب ، حبيب و حسين ، جلوى قاضى شرع ايستاده اند .
قاضى شرع مى گويد :
- شش ماه زندان براى كسى كه خواب ديده است سر امام جمعه ى محل را بريده است !.
حبيب مى گويد :
-- آقا جان ، من كه كارى نكرده ام . من كه جرمى مرتكب نشده ام . خواب ديدم . خواب ديدن كه جرم نيست !!
قاضى شرع مى گويد : چرا خواب نديدى به زيارت مكه ى مكرمه مشرف شده اى ؟ چرا خواب نديدى به پابوس امام رضا رفته اى ؟
چرا خواب نديدى به دست بوس امام خمينى رفته اى ؟ پس ، زمينه اش را دارى !! شش ماه زندان !!
نوبت به حسين مى رسد . قاضى مى گويد :
-- سه ماه زندان براى كسى كه به خواب رفيقش آمده است و با او سر امام جمعه ى محل را بريده است !!
حسين با حيرت و ناباورى مى گويد :
-- آقا ! من كه خواب نديده ام . او خواب ديده ...من چه گناهى دارم ؟
قاضى شرع مى گويد :
-- چرا در ميان شش ميليارد آدم روى كره ى زمين ، فقط خواب تو را ديده ؟!! معلوم ميشود كه تو هم ، زمينه اش را دارى !! سه ماه زندان !!!.
و پاسدارها ، حبيب و حسين را ، دست بسته و چشم بسته ، به بازداشتگاه مى برند .
بقول حافظ :
گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد
واى اگر از پس امروز بود فردايى

Thursday, April 25, 2002

Wednesday, April 24, 2002
ما ...وبچه ها...


يكى از مشكلاتى كه ما ايرانيهاى خارج از كشور داريم ، اين است كه فرزندان ما ، زبان ما را نمى فهمند ، وما زبان آنها را .
منظورم اين است كه : اگرچه فرزندان ما ، با ما و در خانه ى ما زندگى ميكنند ، اگرچه روى يك ميز ناهار و شام و صبحانه مى خوريم ، اگرچه گهگاهى همراه ما به رستوران ايرانى مى آيند ، و اگر چه عيدى ، چهارشنبه سوري يى ، يا شب يلدايى ، با ما به جشن ايرانى ها مى آيند ، اما نگاه آنها به زندگى ، به انسان ، به جهان و پيرامون ، با نگاه ما متفاوت است .
ما ايرانى ها ، قضا قدرى هستيم ، معتقديم تا خدا نخواهد برگى از درخت نخواهد افتاد !. دوستى هامان پي و پاى حسابى ندارد .بى دليل دوست و بى جهت دشمن ميشويم ! .زياده خواه هستيم . يك روده ى راست توى شكم مان نيست . همه دان هيچى ندانيم . همه مان سياستمداريم . اقتصاد دانيم . پزشكيم . روانشناسيم . از همه چيز سر در ميآوريم . و خلاصه اينكه ، معجون عجايب و غرايبى هستيم كه در طبله ى هيچ عطارى پيدا نميشود .
اما بچه هايمان ؟ بچه هايمان مثل آب زلالند . دروغ و حقه بازى بلد نيستند . قضا قدرى نيستند . اهل زبان بازى و من بميرم تو بميرى نيستند . هرچه مى نمايند همان اند .و اهل دروغ هاى مصلحت آميز و راست فتنه انگيز نيستند .
ما ايرانى ها ، آدم هايى هستيم كه هميشه ى خدا ، دل مان از زبان مان جداست . يعنى به زبان ساده تر : آنچه را كه بر زبان مى آوريم ، همان چيزى نيست كه توى دل مان داريم .ساده تر بگويم ؟ ريا كاريم .بله ، ريا كاريم . و اين ريا كارى آنچنان در تار و پود وجود و هستى و فرهنگ و شخصيت و منش و كنش ما ريشه دوانيده ، كه ديگر براى مان به صورت عادى در آمده است .
ما حالا بيش از بيست سال است كه در سراسر دنيا پراكنده شده ايم ، بچه هايمان حالا براى خودشان كسى شده اند و فرهنگ و منش ديگرى را با خود حمل ميكنند . همين بچه هاى ما ، چنان به چشم بيگانه به ما نگاه ميكنند كه انگار نه انگار از بطن خود ما بوجود آمده اند . چرا چنين است ؟ براى اينكه كنش و منش ما ، براى آنها ناشناخته است !. براى اينكه نمى توانند از چند گانگى شخصيت ما سر در بياورند . ما براى آنها يك معماى حل نا شده ايم ! يك علامت سئواليم . يك اماى بزرگ هستيم .
ما حالا بيش از بيست سال است كه به همه ى دار و ندارمان ، چار تكبير زده ايم و در كشور هاى مختلف دنيا ، براى خودمان ، خانه و زندگى و كسب و كار داريم . اما بچه هايمان ، با حيرت و ناباورى نگاه مان مى كنند ، آنها مى بينند كه ما امروز با فلان آقاى ايرانى ، يا فلان خانواده ى هموطن ، چنان دوست جان جانى هستيم كه انگار يك روحيم در دو بدن ! ميرويم و مى آييم و هفته اى هفت روزش را توى خانه ى همديگر هستيم ، با هم به مسافرت ميرويم ، با هم به سينما ميرويم ، و با هم آنچنان عياقيم كه در دل مان را ، مثل صحراى مورچه خورت ، براى همديگر باز مى كنيم و گفته ها و نا گفته ها را باز مى گوييم . اما ، فردا و پس فردا ، چنان با هم دشمن ميشويم كه سايه ى همديگر را با تير ميزنيم ، و دل مان مى خواهد كه سر به تن طرف مقابل مان نباشد .
بچه هاى ما ، نه از آن دوستى رياكارانه سر در مى آورند نه از اين دشمنى بى سبب . آنها چون اهل ريا و دروغ و حقه بازى و كلك و دودوزه بازى و اينجور بامبول ها نيستند ، با حيرت و نا باورى به ما و به رفتارهاى اجتماعى ما نگاه مى كنند ،
آنها مى بينند كه ما مدام ، از سعدى و مولوى و حافظ و ناصر خسرو و ديگران ، اشعار بالا بلندى ، در ستايش دوستى و راستى و مردانگى و مروت و عطوفت و گذشت و بخشش مى خوانيم ، و مدام از عشق و محبت و " با دوستان مروت و با دشمنان مدارا " سخن مى گوييم ، اما ، در عمل ، مى بينند كه ما نه تنها مدارا با دشمنان ، بلكه مدارا با دوستان را هم به پشيزى نمى گيريم ، اين است كه آنها ، به ما و به فرهنگ ما ، به ديده ى ترديد و گاه تحقير نگاه ميكنند و سعى مى كنند از ما و فرهنگ ما فاصله بگيرند .
زندگى در غرب . بخصوص در امريكا . اگر هزار و يك عيب و ايراد تويش باشد ، دستكم اين حسن را دارد كه به بچه هاى ما آموخته است همانگونه كه هستند بنمايند ، يعنى ريا كارى و دروغ و دغل توى كارشان نيست ، اهل ملاحظه كارى و لاپوشانى و چاچول بازى و اينجور دوز و كلك ها نيستند ، از دوستى بى دليل و دشمنى بى سبب چيزى نميدانند .همان اند كه هستند . برخلاف خود ما كه : همان نيستيم كه مى نماييم !
ايا زمان آن نرسيده است كه از فرزندان مان " درس زندگى " بياموزيم ؟؟!!

Tuesday, April 23, 2002
معلم شرعيات ....



معلم شرعيات ما آدم پدر سوخته اى بود ، از آنها كه با زمين و زمان دعوا داشت ! وقتى وارد كلاس ميشد ، عمامه اش را بر ميداشت و تركه ى انارى بدست ميگرفت و چنان بر سر و كله ى بچه ها ميكوفت كه انگار ارث پدرش را مى خواهد !
اسمش آقاى سليمى بود . به ما عربى و شرعيات درس ميداد . شايد بهمين خاطر است كه من از هرچه عربى و شرعيات نفرت دارم .
آقاى سليمى وقتيكه وارد كلاس ميشد ، صداى ضربان قلب بچه ها را ميشد شنيد . اين معلم شرعيات ، براستى از آن پدر سوخته هاى روزگار بود .
يك روز ، آمد توى كلاس و عمامه اش را برداشت و گچى بدست گرفت و روى تخته سياه نوشت : آقاى تقوا
بعد رو به كلاس كرد و گفت : از امروز ، اسم من آقاى تقوا است ! ديگر كسى حق ندارد " آقاى سليمى " صدايم كند !
ما كه هاج و واج مانده بوديم ، از خودمان مى پرسيديم : مگر " سليمي " چه عيبى داشت كه حالا بايد " آقاى تقوا " صدايش كنيم ؟اما مگر كسى جرات نفس كشيدن داشت ؟
فردا و پس فردا ، آقاى "تقوا " با كبكبه و دبدبه به كلاس آمد ، وتركه ى انار را روى سر و صورت دو سه تا از بچه ها ، كه بجاى "آقاى تقوا " آقاى " سليمى " صدايش كرده بودند ، خرد و خمير كرد .
اينكه تا نام جديد معلم شرعيات مان توى ذهن كودكانه مان جا بگيرد ، چه جوب ها كه نخورديم و چه شكنجه ها كه نشديم بماند ، اما ، من ، ترسم از اين است كه نكند حالا آن آقاى سليمى سابق ، امام جمعه اى ، دادستانى ، رئيس كميته اى ، زندانبانى ، چيزى شده باشد ، كه واى به احوال خلايق ....
نوع دگر خنديدن .....


دومين شماره ى مجله ى " نوع دگر خند يد ن " ، كه به سر دبيرى مرتضا مير آفتابى منتشر ميشود بدستم رسيد و با خواندن آن كلى خنديدم .
مرتضا مير آفتابى ، پانزده سال است كه با مرارت و جان سختى و جان كندن ، مجله ى " سيمرغ " را در لس آنجلس منتشر مى كند و هنوز هم از رو نمي رود ! ( چه جان سخت است اين مرد ؟ من و دوست خوبم طاهر ممتاز ، بمدت پنج سال ، روزنامه ى خاوران را در كاليفرنيا منتشر ميكرديم ، و هنوز هم كه هنوز است ، پس از دوازده سال ، داريم تاوان پس ميدهيم ! )
بارى ، مجله ى "نوع دگر خنديدن " تازه ترين دستپخت مرتضا خان مير آفتابى است ، و من در ستون نيازمندي هاى آن ،
يكى دو تا آگهى ديدم كه بهتر است شما هم آنها را بخوانيد ، شايد بكار بيايد !!
جوياى كار :
سرباز امام زمان . داراى گواهينامه ى معتبر از ستاد امر به معروف و نهى از منكر ، و نيز انصار محترم حزب الله ، داراى سوابق تاييد شده و درخشان در اخلال و سركوب تظاهرات و اجتماعات ، و حمله به خوابگاههاى دانشجويان ، مجهز به اسيد ، زنجير ، پنجه بكس ، و موتور سيكلت ، فقط بعد از ظهر ها ، تلفن : 7692317

ازدواج :

جوانى هستم بيست و هفت ساله و سالم و سلحشور ، شغل : وزير بهدارى رژيم آينده ! حاضرم با دختر خانم زيبا و مبارزى كه حد اقل توانا يي و امكان تصدى پست وزارت آموزش و پرورش ، در رژيم آينده را داشته باشد ، ازدواج كنم !


جوانى هستم بيسواد اما انقلابى و مكتبى ، كه بمنظور انجام برخى تكاليف شرعى و خدمت به اسلام و مسلمين ، در حال حاضر در اروپا به سر ميبرم ، در اجراى تكاليف الهى ، تاكنون دستكم موجبات قتل ده نفر از مخالفان رژيم و زخمى و مجروح نمودن حد اقل هفده نفر ديگر را فراهم كرده ام ، و به اذن الهى خواهم كرد ، حاضرم با خواهرى مسلمان و مكتبى كه توانايي لو دادن حد اقل يك نفر را در ماه و خفه كردن دو نفر را در ساعت داشته باشد ، ازدواج نمايم !

آگهى استخدام :
وزارت نيروى جمهورى اسلامى ، براى تكميل كادر فنى خود در تهران ، مشهد ، قم ، و شايد هم اصفهان ، تخصص هايي را با شرايط زير و با حقوق مكفى ، به همكارى دعوت مينمايد :
مهندس صنايع : 12 نفر
شرايط احراز شغل عبارت است از : داشتن حداقل پنج سال سابقه كار مفيد در سينه زنى ، قمه زنى و زيارت اهل قبور ، با تاييد نهادهاى انقلابى معتبر .
مهندس برق : 24 نفر
شرايط استخدام عبارت است از : داشتن حد اقل هفت سال سابقه كار مفيد ، در برق انداختن ضريح هاى مقدس ، بويژه نجف ، تهران و مشهد ، با تاييد كتبى نهادهاى انقلابى معتبر .
مهندس ميكانيك : 13 نفر
شرايط احراز شغل عبارت است از : داشتن حد اقل هشت سال سابقه كار مفيد در زيارتنامه خوانى و داشتن تسلط كامل در اجراى دعا هاى گوناگون ، بويژه دعاى ندبه و كميل ، با تاييد كتبى از مساجد معتبر .
تبصره : داشتن صداى خوش ، بمنظور تلاوت آياتى چند از كلام الله مجيد ، براى كليه داوطلبان الزامى است .




Monday, April 22, 2002
براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!

پرويز شاپور ، طنز پرداز بزرگ ايرانى ، ميگويد : براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !
اما ، من معتقدم كه : براى زنده ماندن ، يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود ، به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود ، و " بسم الله " به زبان آرد ، اين سخن ، شرمگاه وى را ، از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خدايش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود ، و شرمگاه خويش مكشوف دارد ، جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد ، پروردگار ، بين وى و جن ها پرده اى نهد ، تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين ، يادتان باشد ، وقتى به آبريزگاه ميرويد ، " بسم الله " يادتان نرود ، زيرا در غير اينصورت ، ممكن است جن ها و شياطين ، هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!



داستان دزدان .....

يك آقاى دزدى ، رفته بود خانه ى يك روضه خوانى دزدى ! كلى چيزهاى قيمتى جمع كرده بود و پيچيده بودشان توى يك پتويي و وقتى خواست بلندش بكند و بگذارد روى دوشش ، گفت : يا على !!
روضه خوان كه از خواب بيدار شده بود و دزد را مى پاييد ، يكباره پريد جلوى دزده و گفت : كور خو ندى داداش ! خيال ميكنى ميتو انى با يك " يا على " ، همه ى چيزهايي را كه من طى سالها ، با گفتن " يا حسين " فراهم كرد ه ام بردارى و در بروى ؟
من ، دوستى دارم كه در زمان آن "اعلى زحمت رحمتى "، افسر نيروى دريايى بود . مرد بسيار خوب و ساده دلى است ، دست پخت بسيار خوبى دارد و مخصوصا در پختن غذاهاى رشتى مثل باقلا قاتوق و ميرزا قاسمي همتا ندارد .
اين جناب سرهنگ ، كه حالا ديگر پير شده است و كارى جز خاطره گويى ندارد ، يك روز برايم تعريف ميكرد كه :
ما در دوره ى افسرى مان ، چون بيا و برويى داشتيم و لولهنگ مان هم خيلى آب ميگرفت ، علاوه بر كلفت و نوكر و راننده و دربان و باغبان ، يك آقايي هم داشتيم كه سالى يكى دو ماه ، توى خانه مان پيدا ميشد و كارهاى مربوط به آبرسانى و برق رسانى و سر و سامان دادن به انبار و باغچه و گاراژ و اينجور چيزها را بعهده ميگرفت .
يك بار ، اين آقا ، بر خلاف معمول ، كه هميشه تابستانها سر و كله اش پيدا ميشد و يكى دو ماهى وبال گردن مان بود ، اصلا و ابدا پيدايش نشد ، تا اينكه در اواخر پاييز ، ديديم سر و كله اش پيدا شده و كلى هم چاق و چله شده است !
پرسيديم : كجا بودى ؟ چرا امسال تابستان نيامدى ؟
گفت : زندان بودم !
پرسيديم : به چه جرمى ؟
گفت : دزدى !
وقتيكه كلمه ى " دزدى " از دهانش در آمد ، ما ديگر پرس و جوى بيشترى نكرديم ، و قضيه را جورى درز گرفتيم ، تا اينكه ، روزى از روزهاى خدا ، كه دوتايى مان داشتيم باغچه مان را مى كنديم ، يارو شروع كرد به تعريف كردن موضوعى كه كم مانده بود روى كله ى من اسفناج سبز بشود .
آقا دزده ميگفت : يك شب ، پس از كلى ديده بانى و پاس دادن و زاغ سياى يك آدميزاد آلاف و اولوف دار را چوب زدن ، بالاخره از ديوار خانه اش رفتم بالا و يك تخته فرش ابريشمى خوشگل را كش رفتم و گذاشتم زير بغلم و د فرار !! اما وقتيكه از ديوار خانه پريدم پايين ، پاسبان كشيك ، يقه ام را گرفت و مرا كشان كشان به كلانترى برد ،
در آنجا ، مرا انداختند توى يك سلول و فرش ابريشمى را هم لوله كردند و جلوى سلول من به ديوار تكيه دادند ، من مادام كه توى سلول بودم ، آدمها مى آمدند و مى رفتند و فرش ابريشمى هم همانجا مانده بود و بايد به عنوان مدرك جرم به دادگاه فرستاده ميشد !
صبح كه از خواب بيدار شدم ، ديدم كه رئيس كلانترى ، با يك آقاى محترمى ، توى راهروى كلانترى ، درست جلوى سلول من ، دارند با همديگر حرف ميزنند ، يك قالى خرسك فكسنى درب و داغان هم ، كه شايد ده تومان نمى ارزيد ، بجاى آن قالى ابريشمى گرانبهايي كه من دزديده بودم و به چنگ پاسبان افتاده بود ، به ديوار تكيه داده شده بود و از آن قاليچه ى گرانبها خبرى نبود !
آقاى رئيس كلانترى ، با آ ن آقاى محترم ، به سلول من نزديك تر شدند و آقاى رئيس كلانترى آن قالى خرسك دو زارى را به آن آقا نشان دادو گفت :
اين قالى شما قربان !!
و بعد ، رو به سلول من كرد و گفت :
آن فلان فلان شده اى هم كه توى سلول است ، همان فلان فلان شده اى است كه از ديوار خانه تان بالا رفته و قالى تان را دزديده است !!
آن آقاى محترم نگاهى به من و نگاهى هم به آ ن قالى خرسك دو زارى انداخت و رو به رئيس كلانترى گفت :
جناب سرگرد ، اين كه قالى من نيست ! قالى من ابريشمى بود ! اين قالى كه دو تومن هم ارزش نداره !!
جناب سرگرد ، پاسبانى را صدا كرد و دستور داد كه قفل سلولم را باز كنند و مرا از سلول بيرون بياورند ، وقتى كه از سلول بيرون آمدم ، جناب سرگرد رو به پاسبانه كرد و گفت :
اين بيچاره رو پس چرا بيخودى دستگير كردين ؟؟!!
بعد ، همان قالى خرسك لوله شده ى دو زارى را گذاشت زير بغل من و گفت : به امان خدا آقا !! و مرا از كلانترى بيرون فرستاد !

Saturday, April 20, 2002
حجت الاسلام لگد ميزند ....

در سر گذشت مجتهد اصفهان ، سيد باقر شفتى ، مى خوانيم كه : در سال 1844 ميلادى ، هنگام سلطنت محمد شاه قاجار ، ثروتى بيش از دو ميليون و پانصد هزار فرانك فرانسه داشت !
در سر گذشت او و كارنامه اش ، عباس اقبال آشتيانى مينويسد :
" به گفته ى شاگردان آن مجتهد ، - از جمله تنكابنى در كتاب قصص العلما ، - هرگز و از زمان ائمه ى اطهار تا آن عهد ، هيچيك از علماى اماميه ، به آن اندازه ثروت و مكنت نداشتند .."
برخى گفتند از دزدى اوقاف بود . برخى بر آن شدند كه از خزانه ى غيب فراهم آمده ! برخى شنيده بودند كه گنجى در خانه يافته بود . يا بازرگانى دارايي اش را بدو سپرد و شفتى بالا كشيد ، گروهى هم " كيمياگرى " و عمل " قرطاس " را سرچشمه ى آن ثروت مى انگاشتند . هر چه بود ، از ديدگاه مردم ، آن بساط شگفت آور مينمود !
سيد باقر شفتى ، با آن دارايي باد آورده ، دست به كار تجارت شد . بخشى را در " بيع شرط " و گرفتن املاك مردم نهاد . از تجارت سود گران برد ، نتيجه اينكه : دو هزار باب دكان و چهارصد كاروانسرا داشت . تنها از يك روستاى " كروند " نهصد خروار برنج مقررى ميگرفت ! دامنه ى املاكش تا بروجرد و يزد كشيد و بقول عباس اقبال " مجملا هفده هزار تومان ماليات ديوانى آ ن جناب بود ! "
به عبارت ديگر و بگفته ى هما ناطق ، اين مجتهد، نمونه ى كامل و تمام عيار " حامى مستضعفان ! " بشمار ميرفت . !!!
در باره ى سلوك و رفتارش با خلق خدا اينكه : " متهمين را ابتدا به اصرار و ملايمت ، و به تشويق اينكه خودم در روز قيامت ، پيش جدم ، شفيع گناهان شما خواهم شد ، به اقرار و اعتراف واداشته ، سپس غالبا در حاليكه گريه ميكرده است ، ايشان را گردن ميزده ! و خود بر كشته ى آنان نماز ميگزارده ، و گاهى هم در حين نماز غش ميكرده است !!
مجتهد اصفهان ، در جدايي از دستگاه حكومت ، لشكرى از لوطيان و آدمكشان فراهم كرد كه به گفته ى يحيى دولت آبادى ، در كتاب حيات يحيى ، " بيشتر باعث خرابى ولايت همين الواط بودند : خونخوار ، شارب الخمر ، قمار باز ، زانى ، دزد ، و بى شمار
اين پاسداران اسلام ، زير پرچم شفتى ، علم استقلال بر افراشتند و رهبر شان با نام " رمضان شاه " خطبه خواند وسكه زد ، آنگاه دستور غارت شهر را داد .
لوطيان ، اموال دزدى را به مسجد جامع بردند و صداى اعتراض از ملايان بر نيامد . بدينسان بود كه لوطيان اصفهان ، در برابر مزدى كه مى گرفتند ، به جان و مال و ناموس مردم دست درازى ميكردند . هر يك چندى به بازار و روستا ها يورش ميبردند ، و دمار از روزگار مردمان در مى آوردند . اما ، زير سايه ى مجتهدى بودند كه بنا به نوشته ى مورخان عصر و جهانگردان خارجى ، هيچ قدرتى را به رسميت نمى شناخت !
سر انجام ، محمد شاه قاجار ، به دستيارى صدر اعظم خود ، حاج ميرزا آقاسي ، به اصفهان لشكر كشيد و به ضرب توپخانه ، دروازه هاى شهر را گشود و قدرت مجتهد اصفهان را در هم شكست . آنگاه نوبت به موقوفات و زمين هاى غصبى رسيد و همه ى املاكى را كه مجتهد و لوطيان به زور از مردم گرفته بودند باز ستاند و جزو املاك خالصه كرد .
امروز ، اگرچه حدود يك قرن و نيم از مرگ مجتهد اصفهان سيد باقر شفتى گذشته است ، اما نگاهى به مطبوعات چاپ تهران و افشاگرى هايي كه باند هاى رقيب ملايان از يكديگر بعمل ميآورند، نشان ميدهد كه در گوشه و كنار ميهن بلا زده ى ما ، صدها مجتهد و آيت الله و حجت الاسلام و ثقه الاسلام ديگر ، همان بساطى را راه انداخته اند كه يكصد و پنجاه سال پيش ، سيد باقر شفتى در اصفهان براه انداخته بود .
ريخت و پاش هايي كه آقا زاده ها و آيت الله زاده ها اكنون در ايران ميكنند ، و مجالس سور و شور و عيش شان كه بنا بنوشته ى روزنامه ها ميليون ها تومان فقط صرف اطعمه و اشربه اش ميشود ، انسان را بى اختيار بياد عروسى پر هزينه ى مامون عباسى با دختر وزير خود حسن بن سهل مى اندازد كه : " چون مامون به ميان سراى رسيد ، طبقى پر كرده بود از موم به هيئت مرواريد گرد ، هر يك چون فندقى ، در هر يكى پاره اى كاغذ ، نام دهى براو نبشته ، در پاى مامون ريخت ، و هركه از حاضران مجلس ، از آن موم بيافت ، قباله ى ده را براى او فرستادند .."
و درد انگيز اينجاست كه حضرات آيت الله ها ، در نمازهاى جمعه ،آنچنان به استعمار و استكبار لگد ميزنند و آنچنان براى مستضعفان اشك ميريزند و پستان به تنور داغ مى چسبانند كه گويي معصومان ديگرى را در برابر خود مى بينيم !!
و چه خوش سروده است قائممقام فراهانى:
گر در دو جهان كام دل و راحت جان است
من وصل تو جويم كه به از هر دو جهان است
در كيش من ، ايمانى اگر هست به عالم
در كفر سر زلف چو زنجير بتان است
گر واعظ مسجد بجز اين گويد ، مشنو
اين احمق بيچاره چه داند ؟ حيوان است
گر مذهب اسلام همين است كه او راست
حق بر طرف مغبچه ى دير مغان است
او ، خون دل خم خورد ، اين خون دل خلق
باور نتوان كرد كه اين بهتر از آن است ..__

سياست .....


ايرانى ها ضرب المثلى دارند كه مى گويد : سياست پدر مادر ندارد . و اين ضرب المثل را هنگامى بكار مى برند كه مى بينند يك آدم قالتاق بخو بريده ى هزار رنگ ، به مقتضاى زمان و مكان ، رنگ عوض مى كند و با شالتاق و حقه بازى و نيرنگ ، كارش را پيش ميبرد .
عباس آقاى ما - كه ما صداش مى كنيم عباس چرچيل - اما ، معتقد است كه سياست هم پدر دارد هم مادر ! . پدرش شارلاتان بازى و دروغ و پشت هم اندازى و زبان بازى است ، و مادرش هم ، ريا و نيرنگ و سفسطه و خر رنگ كردن و شامورتى بازى !!
از مرحوم ميرزا آقاسى ، صدر اعظم محمد شاه ، نقل است كه ميگفت : اگر سياست اقتضا كند ، من حاضرم ريشم را بكنم توى كون خر ، بعدش در بياورم و بشورم و گلاب بزنم ! مشروط بر اينكه كارم پيش برود .
حالا شايد حدود دويست سال از مرگ مرحوم ميرزا آقاسي گذشته است ، اما وقتيكه آدميزاد ، به فضاى سياسى ايران امروز نظر مى اندازد ، و جنگ حيدرى - نعمتى ارباب عمائم و انقلابيون ريش دار و بى ريش را بر سر سفره ى قدرت مى بيند ، ياد آن خدا بيامرز ميرزا آقاسى مى افتد كه هر چه بود ، دستكم ،آدم رك و راستى بود ،و مثل امروزى ها نبود كه يك روده ى راست توى شكم شان پيدا نميشود !
يادم ميآيد ما يك همشاگردى داشتيم كه بهش ميگفتيم محمود گريان ! چرا كه تا دست بهش ميزديم ، يا باهاش يه خورده شوخى ميكرديم ، شروع ميكرد به گريه كردن ! و با وجوديكه قدش دو برابر قد ما بود ، هاى هاى گريه ميكرد و از ما به ناظم و مدير و فراشباشى مدرسه شكايت ميبرد و باعث ميشد كه ما ، هفته اى دو سه تا چك آبدار از آقاى كنارسرى ، مدير مدرسه مان بخوريم و آقاى مظهرى ناظم مدرسه مان هم ، هفته اى يكى دو بار ، تركه هاى انار را توى كف دست ما خرد و خمير بكند !
اين آقاى محمود گريان ، بعد ها همراه ما وارد دانشگاه شد ، و توى بزن بزن هاى آن زمان ، ديديم كه بعنوان نماينده ى دانشجويان ، در ميتينگ هاى حزب ايران نوين ، و بعد ها حزب رستاخيز، شركت ميكند ، و از طرف ما دانشجويان شاهدوست و ميهن پرست !! مراتب جان نثارى همه ى ما را به پيشگاه شاهنشاه آريامهر تقديم ميدارد !!
من ، يكى دو سالى در دانشگاه بودم و بعدش گرفتار ساواك و ماواك و اينحرفها شدم ووقتيكه به سال سوم رسيدم ، ديدم محمود گريان يك سال از من جلو افتاده و ته ريشى گذاشته است و شده است واله و شيداى دكتر على شريعتى ! تا اينكه ما فارغ التحصيل شديم و من به خارج از ايران رفتم و وقتيكه بر گشتم ، ديگر انقلاب شده بود ، و امام تشريف مبارك شان را آورده بودند و حكومت اسلامى هم داير شده بود .
يك روز بر حسب اتفاق ، توى روزنامه ى جمهورى اسلامى ، عكس محمود گريان را ديدم كه نامزد حزب جمهورى اسلامى براى نمايندگى مجلس از يكى از شهرك هاى گيلان شده بود ! من وقتيكه عكس او را در روزنامه ديدم ، با خودم گفتم : عجب ؟ مردم چه ترقياتى ميفرمايند !؟ از حزب رستاخيز تا حزب جمهورى اسلامى ؟ !! و توى اين فكر و خيالات بودم كه خودم را چگونه از شر آدمخوارهاى اسلامى خلاص كنم و به گوشه ى ديگرى از دنيا بگريزم ، كه ديدم محمود گريان شده است نماينده ى مجلس ...
وقتيكه بگير و ببند ها شروع شد و كارخانه ى آدمكشى آقاى امام براه افتاد ، همين آقاى محمود گريان ، بهمراه توده اى ها و اكثريتى ها ، شروع كرد به به و چه چه براى آقاى خلخالى و آقاى لاجوردى و آيت الله ريشهرى و آيت الله موسوى تبريزى و موسوى هاى ديگر . و هركس بيشتر ميكشت ، بيشتر به به و چه چه تحويل ميگرفت ! تا اينكه يواش يواش دعواى چپ و راست در مجلس شروع شد و چپ هاى اسلامى قدرت گرفتند . آقاى محمود گريان يكباره شد چپ چپ ! و چنان از مبارزه با استكبار و كوبيدن مشت محكم به دهان امريكا صحبت ميكرد كه خيال ميكردى اين همان ابوذر مزدكى است .
گردونه چرخيد و چرخيد ونوبت به دوم خردادى ها رسيد . آقاى محمود گريان كه دور و بر كار گزاران سازندگى كاسه ليسى ميكرد ، يكباره شد طرفدار آزادى و حقوق بشر و جامعه ى مدنى و گفتمان سياسى .و انگار نه انگار كه همين آقاى محمود گريان بوده است كه تا ديروز براى خلخالى و ريشهرى سينه چاك ميداده است !
و حالا كه ستاره ى بخت دوم خردادى ها رو به افول است ، در روزنامه هاى ايران ميخوانم كه آقاى محمود گريان شده است از هواخواهان ولايت مطلقه ى فقيه ! و چنان در امر ولايت ذوب شده است كه نه سر مى شناسد نه دستار !!
شايد حق با مردم ايران باشد كه مى گويند : سياست پدر مادر ندارد ، شايد هم حق با عباس آقا چرچيل مان باشد كه مى گويد : سياست هم پدر دارد هم مادر !!...

Thursday, April 18, 2002
زندگى......



زندگانى ، چه كوته و چه دراز
نه به آخر بمرد بايد باز .....؟
هم به چنبر گذار خواهد بود
اين رسن را ، اگرچه هست دراز
خواهى اندر عنا و شد ت زى..
خواهى اندر امان ، بة نعمت و ناز
خواهى اندك تر از جهان بپذ ير
خواهى از رى بگير تا به طراز
اينهمه باد و بود تو خواب است
خواب را حكم نى ، مگر به مجاز
اينهمه ، روز مرگ يكسانند ....
نشناسى ز يكدگرشان باز !! از : رودكى



پيرى ....
من موى خويش نه از آن مي كنم سياه
تا نو كنم جوانى و از نو كنم گناه ...!
چون جامه ها به وقت مصيبت سيه كنند
من موى در مصيبت پيرى كنم سياه !! از : رودكى
زن ها ... و مرد ها ...

يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجورد ين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :
چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد ؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :
اى بنده ى من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟؟!!


Wednesday, April 17, 2002
لطائف الطوايف ....


فرصتى دست داده بود و بياد روزهاى پر جوش و خروش دانشجويي و با ياد استادان ارجمندم دكتر عبد الامير سليم و دكتر محمد جعفر محجوب ، داشتم كتاب " لطائف الطوائف " اثر مولانا فخر الدين على صفى را باز خوانى ميكردم .
" لطائف الطوائف "، مجموعه ى لطيفه هايي است كه از روزگاران كهن بر جاى مانده و در گذر زمان سينه به سينه نقل شده و به شكل هاى مختلف باقى مانده است .
اينك داستان شيرينى از كتاب " لطائف الطوائف " را با هم مى خوانيم :
خواجه اى ، غلام خود را به بازار فرستاد كه انگور و انار و انجير و خرما بيارد . غلام برفت و بعد از مدتى مديد كه خواجه انتظار بسيار كشيد ، همين انگور تنها آورد .
خواجه ، غلام را به شدت مجازات كرد و گفت : چون تو را به يك كار فرستم ، بايد كه " چندين " كار بسازى و زود بيايي ، و اكنون كه به چند ين كارت فرستاده ام ، پس از مدتى باز آمده اى و همين يك كار را ساخته اى ؟
بعد از آن ، به چند روز ، خواجه بيمار شد . غلام را گفت : برو ، طبيبى بر سر من آ ر .
غلام رفت و زود باز آمد ، و چندين كس همراه آورد !
خواجه گفت : اين جمع كثير چه كسانند ؟
گفت : اى خواجه ! در آن روز كه مرا مجازات كردى ، فرمودى كه چون ترا يك كار فرمايم ، بايد كه چندين كار بسازى و زود باز آيي ! اكنون رفته ام و طبيبى آورده ام كه ترا علاج كند ، و مطربى آورده ام كه اگر صحت يابى براى تو ترانه سازد و نغمه پردازد ! ، و غسالى آورده ام كه اگر بميرى تو را بشويد ! و نوحه گرى آورده ام كه در تعزيت تو نوحه كند ! و موذنى آورده ام كه نماز جنازه كند ! . و حفارى آورده ام كه گور تو بكند ! و حافظ قرآنى آورده ام كه بر سر گورت ختمى كند ! . و اينهمه كار به يكباراز براى تو ساخته ام ...!!!
سگ ها و آدم ها ...


همسايه ى ما ، زن هفتاد و چند ساله اى است كه روبروى خانه مان در يك خانه ى درندشت زندگى ميكند . سه چهار تا سگ و دو سه تا گربه دارد .
صبح كه از خواب بيدار ميشود ، سگها را ريسه ميكند و حول و حوش خانه اش بالا و پايين ميرود . با سگها حرف ميزند . ناز و نوازش شان مى كند . از جست و خيز سگانه شان كيف مى كند . و احتمالا ، شبها آنها را روى تختخواب خودش مى خواباند !
يكى از سگ هايش چنان بد هيبت است و چنان آب از لب و لوچه اش آويزان است كه حالم را بهم ميزند ، اما پير زنك چنان خشك و ترش مى كند كه انگارى زيبا ترين و عزيز ترين موجود روى زمين است .
چند وقت پيش ، كه دعواى آقاى بوش و آقاى بن لادن - يا در واقع جنگ پشه با حبشه - شروع شده بود ، همسايه ى ما ، يك پرچم بزرگ امريكا را روى پنجره ى خانه اش نصب كرده بود و چنان چپ جپ نگاهمان ميكرد كه انگار ما پسر عمو هاى آقاى ملا عمر هستيم !!
بارى ، جنگ ظاهرا به پايان رسيد و آقاى بن لادن و ملا عمر هم به جاهاى امن ترى كوچانده شدند !! ، اما هنوز آن پرچم لعنتى ، صبح و ظهر و شب و وقت و بيوقت ، به ما دهن كجى ميكند ، و انگار به ما مى گويد : رو زور بدست آر كه حق با زور است !!
پريروزها ، ديدم از خانه ى همسايه مان ، زوزه اى بگوش ميرسد ، وقتيكه خوب گوش دادم ، فهميدم كه همسايه مان دارد ناله و ندبه ميكند . اول خيال كردم لابد حادثه اى برايش پيش آمده ، يا قوم و خويشى را از دست داده است ، اما وقتى سرو گوشى آب دادم ، حالى ام شد كه بله ، يكى از سگ هاى عزيز اين بانوى مكرمه ، جان به جان آفرين تسليم كرده ، و اين گريه و زارى هم براى اوست .
شب كه شد ، داشتم اخبار تلويزيون را نگاه ميكردم ، گزارشى از وضع كودكان عراقى پخش ميشد كه در آن نشان داده ميشد كه چگونه ده درصد از كودكان عراقى ، از گرسنگى و بى دوايي و فقر و نبودن امكانات پزشكى و بهداشتى ميميرند .
با خودم گفتم : اگر اين امريكايي ها ، آدمها را به اندازه ى سگ هايشان دوست مى داشتند ، ما امروز چه دنياى بهترى داشتيم ! .
بدهكارى ....


در يكى از ايالات شرق امريكا ، خانم سيلويا ، كه بد جورى بى پول شده بود ، رفت سراغ آقاى جك كارمند بازنشسته ى راه آهن ، و پس از كلى زبان بازى و من بميرم تو بميرى و عجز و لابه و التماس و تمنا ، بالاخره توانست هزار دلار از آقاى جك قرض بگيرد و يك چك موعد دار يكماهه به آقاى جك بدهد . حتى قول داد كه بخاطر اين محبتى كه آقاى جك در حق او كرده است ، سر برج ، يك كادوى حسابى هم براي او بخرد .
سر ماه كه شد ، آقاى جك ، چك را گذاشت به حسابش ، اما دو سه روز بعد فهميد كه چك خانم سيلويا برگشته و بانك هم بابت چك بر گشتى خانم سيلويا ، ده دلار او را جريمه كرده است !
آقاى جك ، كارمند بازنشسته ى راه آهن ، كه اين ده دلار جريمه ى بانك بد جورى او را سوزانده بود ، تلفن كرد به سيلويا خانم كه :
سيلى جان ! چكت كه برگشته ! ما قرارمون اين نبود كه چكت برگرده !!
سيلويا خانم هم نه گذاشت و نه برداشت و مثل همه ى بدهكار هاى عالم ، در جواب آقاى جك گفت : برگشته كه بر گشته !! ميگى چيكار كنم ؟ خودمو دار بزنم ؟! حالا يكى دو ماه صبر كن ، شايد پول و پله اى بهم زديم و بدهى جنابعالى را هم داديم !!
آقاى جك كه از شكر خوردن خودش كلى پشيمان شده بود ، يكماه و دو ماه و سه ماه و شش ماه ويكسال صبر كرد ، اما ديد چك خانم سيلويا پول شدنى نيست !اين بود كه دست به دامان عدليه شد و خانم سيلويا خانوم را كشاند به دادگاه !
در دادگاه ، آقاى قاضى ، وقتى كه خوب به ناله و ندبه هاى آقاى جك ، كارمند بازنشسته ى مفلوك راه آهن ، گوش داد ، به سيلويا خانم يك هفته مهلت داد يا پول آقاى جك را تمام و كمال بپردازد ، ويا يكراست برود زندان !!
سيلويا خانم هم قول داد كه ظرف يك هفته ، با آقاى جك تسويه حساب بكند ، و بدهى اش را به اين پيرمرد بازنشسته ى مفلوك راه آهن بپردازد و نگذارد كه بيچاره پير مرد آخر عمرى بخاطر هزار دلار سكته ى قلبى بكند ! . اين بود كه وقتى سيلويا خانم از سالن دادگاه بيرون آمد ، يكراست رفت خانه و تفنگ شكارى اش را برداشت و آمد چهار تا چهار راه آنورتر ، رفت توى بانكى كه گوشه خيابان بود ، و به ضرب تفنگ يكى از كارمندان بانك را مجبور كرد هر چه پول توى بساطش دارد بريزد توى يك كيسه و بدهد دست ايشان !! كارمند بيچاره ى بانك هم هر چه پول توى دست و بالش بود داد دست سيلويا خانم و سيلويا خانم هم به سبك و سياق هفت تير كش هاى قديم ، آمد بيرون و بجاى پريدن روى اسب و چهار نعل در رفتن ، نشست توى ماشينش و يكراست رفت توى دادگاه و هزار دلارى را كه به آقاى جك بدهكار بود پرداخت و خوشحال و خندان به خانه باز گشت !! اما هنوز در خانه اش را باز نكرده بود كه به چنگ ماموران اف بى آى افتاد و يكراست روانه ى زندان شد !
ماموران ، توى ماشين سيلويا خانم هفت هزار دلار نقد پيدا كردند كه لابد سيلويا خانم وقت نكرده بود برود بدهى هاى ديگرش را با اين پول بدهد !!
من رفيقى دارم بنام عباس آقا ، كه ما عباس چرچيل صدايش مى كنيم . عباس چرچيل معتقد است كه امريكايي ها ، همه شان ، كله شان خراب است !!!!

Tuesday, April 16, 2002
يكى مرغ بركوه بنشست و خاست
برآن كه چه افزود ؟ زان كه چه كاست ؟
تو ، آن مرغى و اين جهان كوه تو !
چو رفتى جهان را چه اندوه تو ؟؟ " مولانا "
برنج امريكايي ...


امريكايي ها ، مدتى است كه به ژاپنى ها فشار آورده اند تا برنج امريكايي بخرند . ظاهرا بهانه شان هم اين است كه مى خواهند تعادلى بين صادرات و واردات شان بوجود بياورند .
ژاپنى ها ، هوارشان در آمده است كه : اى آقايان ! ما ژاپنى ها ، اصلا نمى توانيم برنج امريكايي بخوريم !
امريكايي ها مى گويند: بخوريد ، عادت مى كنيد !!
دست آخر ، برنجكاران ژاپنى رفته اند جلوى كنگره ى ملى شان در شهر توكيو ، داد و هوار و تظاهرات و هياهو راه انداخته اند كه : آقا ! ما اصلا برنج امريكايي نمى خوريم !
امريكايي ها مى گويند : بخوريد ، عادت مى كنيد !!
ژاپنى ها چون ديده اند با داد و هياهو ، كارى از پيش نمى رود ، به يك حربه ى قديمى متوسل شده اند و مى گويند : دين ما خوردن برنج امريكايي را حرام كرده است !!
حالا امريكايي ها سرگرم مطالعه هستند تا ببينند آيا " دين " شان ، خريدن ماشين هاى ژاپنى را حرام كرده است يا نه !!
ماهيگيرى .....


در ايالت ميسورى ، آقاى داگلاس ، تصميم گرفت با رفيقاش برود ماهيگيرى . روز يكشنبه ، به اتفاق جرج و جان و رابرت و مايكل سوار ماشين شدند و رفتند كنار رودخانه و شروع كردند به ماهيگيرى .
در اين ميان ، نم نمك ، دمى هم به خمره ميزدند و آبجوى تگرى بالا مى انداختند و بگو و بخند مى كردند و به ريش دنيا مى خنديدند !
بعد از يكى دو ساعت ، كه چند تا ماهى گرفتند و كله شان هم از آن زهر مارى ها گرم شد ، آقاى داگلاس ، خواست يك هنرنمايي بكند و تصميم گرفت يك ماهى زنده را درسته قورت بدهد ! ماهى كه چه عرض كنم ؟ يكي از اين ماهى هاى كوچك كه ما گيله مرد ها به آن مى گوييم كولى ...
بارى ، دوستان آقاى داگلاس ، كه آنها هم كله شان گرم شده بود ، شروع كردند به هورا كشيدن و تشويق آقاى داگلاس به قورت دادن ماهى زنده !! و آقاى داگلاس هم كه نمى خواست جلوى دوستان ، چيزى از هنر نمايي كوتاه بيايد ، دم يك ماهى زنده را گرفت و گذاشت توى دهان خودش و خواست قورتش بدهد . اما ، نميدانم چطور شد كه ماهى توى حلقوم آقاى داگلاس گير كرد و ظرف چهار پنج دقيقه بنده ى بى كله ى خدا را خفه كرد ! بيچاره آقاى داگلاس رفته بود ماهى بگيرد ، ناكام از دنيا رفت !
ياد شعر سعدى افتادم :
شد غلامى كه آب جو آرد
آب جو آمد و غلام ببرد
دام هر بار ماهى آوردى
ماهى اين بار رفت و دام ببرد
ليزا.....

ليزا ، كارمند فروشگاه من است . پارسال از دبيرستان فارغ التحصيل شده و حالا به كالج ميرود . ميگويد : ميخواهم معلم بشوم ، معلم بچه هاى معلول و عقب افتاده .
دختر بسيار قشنگى است . با چشمان آبى و موهاى بور . گاهگاهى اداى مرد ها را در ميآورد . دوست دارد كارهايي بكند كه مرد ها مى كنند . كارهاى سنگين . مثل فعلگى ، رانندگى تراكتور ، يا حتى كشتى فرنگى !
بچه هايي كه توى مزرعه كار مى كنند ، ساعتى ده دلار حقوق مى گيرند . ليزا صندوقدار است و ساعتى هشت دلار ميگيرد .
پريروز ها ، هوارش در آمده بود كه : چرا آنها ده دلار مى گيرند و او هشت دلار ؟!
گفتم : دختر جان ، آنها زير آفتاب دارند جان مى كنند ، توى خاك و خل غلت ميزنند ، تو اينجا ، زير كولر نشسته اى وبه موزيك گوش ميدهى و چهار تا مشترى را هم راه مى اندازى .
ميگويد : نه ! من هم حاضرم بروم توى مزرعه ، زير آفتاب ، همان كاري را بكنم كه مرد ها مى كنند ! مگر من چه چيزم از مردها كمتر است ؟؟
من تا الان ، حرف هاى ليزا را جدى نگرفته ام ، اما اگر دوباره اصرار و الحاح بكند ، مجبور ميشوم وادارمش به كارهاى سخت .مى خواهم ببينم از پسش بر مى آيد يا نه ؟!
دو سه روز پيش ، من و ليزا ، داشتيم براى خودمان درد دل ميكرديم . از من پرسيد : بزرگ ترين آرزويت چيست ؟
گفتم : اينكه يك روز بر گردم ايران ، و بروم لاهيجان ، و در سايه سار شيطان كوه ، و در بستر باغات چاى ، كومه اى بسازم و باقى عمرم را آنجا بگذرانم .
بعد ، من از او پرسيدم : تو بزرگ ترين آرزويت چيست ؟
گفت : - و خيلى هم جدى گفت - من بزرگ ترين آرزويم اين است كه پدر و مادرم بميرند و من خانه شان را صاحب بشوم ! و اتاق خواب بزرگ شان را براى خودم بردارم !!!
من ، لحظاتى ، منگ و مات ، به ليزا خيره شدم ، بعد ياد شعر سعدى افتادم كه :
سالها بر تو بگذرد كه گذر
نكنى سوى تربت پدرت
تو براى پدر چه كردى خير ؟
كه همان چشم دارى از پسرت ؟
رفيق من عباس آقا - كه ما عباس چرچيل صداش مى كنيم - معتقد است كه امريكايي ها ، همه شان ، كله شان خراب است !!!
كفگير ....!


خانمى كه از سفر ايران آمده است ، داستانى را برايم تعريف كرد كه كم مانده بود روى كله ى مبارك بنده اسفناج سبز بشود !
اين خانم ميگفت : من و دوستم در يكى از خيابانهاى تهران ، سوار تاكسى شده بوديم و مى خواستيم به خانه ى يكى از اقوام مان در حوالى ميدان خراسان برويم .
روى صندلى عقب تاكسى ، يك خانم چادرى مقنعه دار - از آنهايي كه فقط يك چشم شان از زير مقنعه بيرون است و دنيا را از دريچه همان سوراخ كوچولو نگاه مى كنند - نشسته بود و چنان به ما چشم غره ميرفت كه انگار ما با بيكنى يا مايوى دو تكه در خيابان هاى تهران ظاهر شده ايم !
بعد از چند دقيقه اى ، خانم مقنعه دار به راننده ى تاكسي دستور داد كه توقف كند ، راننده هم گوشه اى توقف كرد تا خانم پياده بشود . خانم كه گويا از آن اسلامى هاى ناب دو آتشه بود ، از كيفش مقدارى پول در آورد و بعدش پول را ريخت توى كفگيرى كه بهمراه داشت و آنرا به طرف راننده دراز كرد .!!
راننده هم كه هاج و واج مانده بود ، فورا از اتومبيلش پياده شد و رفت صندوق عقب ماشينش را باز كرد و از توى صندوق عقب يك انبر دستى بر داشت و آمد توى ماشين و با انبر پولها را از توى كفگير برداشت و ريخت توى كيسه اى كه جلوى داشبوردش آويزان بود !!!
به قول عرب ها : العهده على الراوى !!

Monday, April 15, 2002
ماجراى حسين آقا ...

رفيق من حسين آقا ، اين روزها حال و احوال چندان خوشى ندارد . يعنى به قول قديمى ها ،اگر كاردش بزنى خونش در نمى آيد !
حسين آقا ، اين روز ها ، هى به خودش لعنت ميفرستد ، هى به خودش فحش ميدهد ، هى براى خودش خط و نشان ميكشد ، و پشت دستش را داغ كرده است تا ديگر يك قدم براى هيچ هموطنى بر ندارد ! طفلكى حسين آقا ، مثل مرغ پر كنده را ميماند .
حدود يك سال پيش ، يكى از فك و فاميل هاى حسين آقا - فك و فاميل كه چه عرض كنم ؟ - پسر عموى دختر خاله ى حاجيه خانم قبله ، نميدانم با چه دوز و كلكى ، از سفارت امريكا در دوبى ويزا گرفت و دست زن و سه تا زنگوله ى پاى تابوتش را گرفت و يكراست آمد سراغ حسين آقا !!
حسين آقاى بيچاره ، كه خودش توى اين مملكت هر دم بيل ! يك سر است و هزار سودا ، كار و زندگى اش را ول كرد و شروع كرد سگدويي كردن براى سر و سامان دادن به زندگى اين مهمانهاى ناخوانده .
سه چهارماهى ، آنها را توى خانه ى خودش نگهداشت و خشك وترشان كرد . سه چهار ماهى يك پايش توى ناندانى اش بود و يك پاى ديگرش در دفتر وكيل و اداره ى مهاجرت و دادگاه و ...و شده بود ديلماج و پادوى خشك و خالى آنها ..، بارها و بارها كار و زندگى اش را ول كرده بود و از ساكرامنتو به سانفرانسيسكو رفته بود تا بلكه كار حضرات را راه بيندازد وسر و سامانى به زندگى شان بدهد ، حالا چقدر پول پاركينگ و ناهار و شام داده بود بماند ، حالا چقدر از كار و كاسبى اش افتاده بود اين هم بماند .
بالاخره ، حسين آقا ، با ديدن اين وكيل و آن وكيل ، و ريش گرو گذاشتن پيش دوست و رفيق و آشنا ، يك پرونده اى براى پسر عموى دختر خاله ى حاجيه خانم قبله درست كرد تا بتوانند از طريق پناهندگى ، آن گرين كارت لعنتى را بگيرند و شر شان را از سر حسين آقا كم كنند . اما از آنجا كه حسين آقا اساسا آدم بد شانسي است ، اما از آنجا كه حسين آقا تا بحال نتوانسته است يك گره از صدها گره ى پيچيده ى زندگى خودش را باز بكند ، لاجرم ، جريان پناهندگى و گرين كارت و اينحرفها ، به ديوار قانون و دادگاه و مادگاه ! خورد و حسين آقاى بيچاره حالا بايد هفته اى هفتاد ساعت از جابلقا تا جابلسا بدود و عرق بريزد بلكه بتواند اين گره ى فروبسته را با انگشتان هنر بار يكى از وكيلان پول پرست و زبان باز بگشايد .
حسين آقا اين روز ها خون خونش را ميخورد . و اگر كاردش بزنى خونش در نمى آيد . البته نه به اين خاطر كه بايد دوباره پادويي آقا و خانم و فرزندان عزيز شان را بكند ، و ديلماج و راننده و مهماندار مفت و مجانى شان باشد ، بلكه به اين سبب كه اين حضرات ، هنوز كه خرشان از پل نگذشته ، شروع كرده اند به فحش دادن پشت سر حسين آقا !! كه اين پدر سوخته ى فلان فلان شده چون قانون و مانون را بلد نبوده ، ما را انداخته توى دست انداز و و گرنه اگر خودمان ميرفتيم ، حالا مدتها بود كه گرين كارت مان را گرفته بوديم و شده بوديم مهاجر قانونى !!
پريروز ، من و حسين آقا رفته بوديم توى رستورانى ناهار بخوريم ، دوست مشترك مان آقا فواد هم از راه رسيد و نشستيم به غذا خوردن . بعد از ناهار ، فواد نگاهى به قيافه ى پژمرده و خسته و درب و داغان حسين آقا انداخت و گفت : چته مرد ؟ كشتى هات غرق شده ؟
و حسين آقا ماجراى پسر عموى دختر خاله ى حاجيه خانم قبله را براى فواد تعريف كرد وشرح داد كه بخاطر كمك به اين هموطنان گرامى چه فحش ها كه نمى خورد ! فواد ، قهقهه ى خنده اى سر داد و گفت : مگر اين اولين بار است كه همچو بلايي سرت ميآيد ؟
بعد داستان خودش را برايمان تعريف كرد :
آقا فواد در سانفرانسيسكو ، عمده فروشى مواد غذايي دارد ، چند تا كاميون و راننده دارد كه مواد غذايي مورد نياز فروشگاهها را توزيع مى كنند .
فواد مى گفت : يه روزى ، يه آقاى ايرانى از راه رسيد و ناله و ندبه راه انداخت كه : آقا ، من توى ايران براى خودم كسي بوده ام ، حالا با زن و دو تا بچه ام آمده ام امريكا ، نه راه پس دارم نه راه پيش ، گرين كارت و اجازه ى اقامت هم ندارم ، كارت سوشيال هم ندارم ! اما بايد كار كنم ، بايد اجاره خونه بدم ، هر چه پول با خودمون آورده بوديم ته كشيده و خرج و مخارج هم بالاست ، شما لطف كن يه كارى بما بده كه توى اين مملكت غربت ، ما جلوى زن و بچه مون رو سيا نشيم !!
من هم همان روز توى شركت خودم استخدامش كردم ، و چون اجازه ى اقامت و كارت سوشيال نداشت حقوقش را نقدى پرداخت ميكردم ، تا اينكه روزى از روزهاى خدا ، كه اين آقا داشت با يكى از كاميون هاى من رانندگى ميكرد ، تصادف كرد و خسارت بسيار سنگينى به ما و ماشين ما وارد كرد . بعدش هم رفت از ما شكايت كرد و ما را كشاند به دادگاه و كلى سين جيم پس داديم وكلى هم پول وكيل داديم و دست آخر هم به جرم اينكه اين آقا را غير قانونى استخدام كرده بوديم ، كلى جريمه شديم و خلاصه يك نقره داغ حسابى روي دست مان ماند !
ما هم پشت دست مان را داغ كرديم كه ديگر از اين كارهاى خير نكنيم و با جماعت هموطن به يك جوال نرويم !!
جايزه براى قتل ...؟!

يك آقاى امريكايي - آقا كه چه عرض كنم - يك جانور امريكايي بنام آقاى شرمن ، چهار دختر جوان را به قتل رسانده ، و جنازه شان را سر به نيست كرده است .
اين جانور امريكايي ، چندى است كه گرفتار پنجه ى عدالت است ، اما آنهايي كه در امريكا زندگى ميكنند ميدانند كه اين پنجه ى عدالت ، در مقابل پول و زور ، چندان كارآيي درخشانى ندارد ، و آدم هايي مثل آقاى اوجى سيمسون ، مى توانند تنها و تنها به اين خاطر كه پول شان با پارو بالا ميرود ، به اين فرشته ى عدالت امريكايي دهن كجى بكنند و به ضرب پول ، از چنگال او بگريزند .
راستش ، امريكا اگرچه آزاد ترين و دموكراتيك ترين كشور دنياست ، و آرزوى بسيارى از خلايق دنيا اين است كه در اين كشور به اصطلاح آزاد زندگى بكنند ، اما حقيقت اين است كه در اين مملكت ، حرف آخر را پول مى زند ، و خود امريكايي ها هم اصطلاحى دارند كه مي گويد : money talks
منظورم اين است كه ، آن فرشته ى عدالتى كه ترازوى عدلش را در دست دارد ، و قرار است با چشمان بسته ، بين سياه و سفيد و سرخ و زرد داورى بكند ، از آنجا كه ميان حق و باطل چهار انگشت فاصله بيشتر نيست ، لاجرم گاهى اوقات كه پاى پول به ميان ميايد ، يكى از كفه هاى ترازويش بنفع از ما بهتران بالا و پايين مى رود ، كما اينكه آقاى اوجى سيمسون بخاطر اينكه مى توانست ميليون ها دلار خرج وكيل بكند ، از برابر فرشته ى چشم بسته ى عدالت گريخت و جان به سلامت برد ، و حالا سر و مرو گنده ، دلرد به ريش من و شما و همان فرشته ى عدالت مى خندد !
داشتم از جانورى بنام آقاى شرمن با شما صحبت مى كردم كه گپ و سخن به اينجا كشيد .
بارى ، آقاى شرمن ، چهار دختر جوان امريكايي را دزديده است و پس از تجاوز به آنها ، سر به نيست شان كرده است . حالا آقاى شرمن در چنگال فرشته ى عدالت اسير است و ممكن است بيست سال - سي سال ديگر در زندان بماند و دهها بار محاكمه و تجديد محاكمه بشود و دست آخر مثلا به بيست سال زندان محكوم بشود . من كارى به اين كارها ندارم . آنچه كه مرا مى آزارد ، و شديدا رنجم مى دهد ، اين است كه آقاى شرمن بجاى اينكه از بازماندگان زنان مقتول ، عذرى و پوزشى بخواهد ، رسما و علنا گفته است بايد بيست هزار دلار به من بدهيد تا محل دفن اجساد عزيزان تان را به شما نشان بدهم !!
دقت كرديد چه مى گويم ؟ آقاى شرمن چهار دختر جوان را كشته است و حالا بيست هزار دلار جايزه مى خواهد تا محل دفن آنان را به پدران و مادران و برادران و خواهرانشان نشان بدهد !!
ياد خاطره اى افتادم :
دوستم كه اهل بروجرد است ، برايم تعريف ميكرد كه در اوايل انقلاب ، زمانى كه كارخانه ى نسل كشى و آدمسوزى آقاى امام بكار افتاده بود ، جوانكى از اهالى بروجرد را به جرم اينكه گويا مجاهد يا كمونيست بوده است ، اعدام كرده بودند . بعدش آمده بودند به خانه ى مادرش و گفته بودند هشت تا گلوله بهش زده ايم ، و اگر جنازه اش را ميخواهى بايد هر گلوله اى پانصد تومان بدهى ! و مادر بيچاره ناله و ندبه ميكرده است كه : پسرم را مى تونستيد با يك گلوله بكشيد ، چرا هشت گلوله بهش زده ايد ؟!
ياد يك خاطره ى درد انگيز ديگر افتادم : چند سال پيش ، كه من روزنامه خاوران را با عده اى از دوستانم در شمال كاليفرنيا منتشر ميكردم ، شبى در مجلسى ، پير مردى بمن نزديك شد و پس از تعريف و تمجيد از نوشته هاى خاوران ، برايم گفت كه دخترش را در زندان اوين اعدام كرده اند . بعد با چشمانى اشك آلود و صداىى درد انگيز ، برايم گفت كه دخترش چند ماهى در زندان بوده است تا اينكه يك شب ، دو سه نفر ، با يك "كيك " به خانه اش آمده اند و به او گفته اند كه دخترش را اعدام كرده اند ، و چون قبل از اعدام يكى از برادران پاسدار اورا صيغه كرده بود ، اين كيك را بابت شيرينى عروسي آورده اند !!
به قول شاملو :
اى كاش آب بودم
آدمى بودن ، حسرتا
مشكلى ست در مرز ناممكن ...

Sunday, April 14, 2002
قصه اى براى بچه هاى بزرگ ...

يه آقا پسر كوچولويي بود كه خيلى جوشى و عصبانى بود . تا بهش يه كلوم حرف مى زدى ، فشار خونش ميرفت بالا و همچى جوش مى آورد كه نگو !
يه روزى باباش ، يه پاكت پر از ميخ بهش دادو گفت : اين ميخا رو بگير و هر وقت جوشى شدى ، يه دونه ميخ بكوب روى پرچين !!
آقا پسر كوچولو ، ميخا رو گرفت و همون روز اول ، سى و هفت بار خونش به جوش آمد و 37 تا ميخ كوبيد روى پرچين !!
روز دوم ، سعى كرد كه جورى عصبانيت خودشو كنترل كنه ، بنا بر اين تعداد ميخايي كه روى پرچين كوبيد ، خيلي خيلى كمتر از ميخايي بود كه روز قبلش كوبيده بود .
همينطور روزها گذشت و اين آقا پسر كشف كرد كه كنترل عصبانيت اش خيلى آسون تر از كوبيدن ميخ روى پرچين خونه ست !
سر انجام ، روزى رسيد كه اين آقا پسر كوچولو ، متوجه شد كه اون روز اصلا عصبانى نشده و جوش بيخودى نزده است . پس رفت پيش باباش و مژده داد كه : بابا جون ! من امروز اصلا جوشى نشدم و اصلا هم عصبانى نشدم .
پدره كلى خوشحال شد و به آقا پسر كوچولو گفت : حالا كه اينطوره ، هر روز اگه عصبانى نشى ، ميتونى روزى يه ميخ از روى پرچين بيرون بكشى .
آقا پسر هم شروع كرد به كار و در ازاى هر روزى كه جوشى نشده بود ، يه ميخ از روى پرچين كند ، تا روزى رسيد كه اصلا ديگه ميخى روى پرچين نمونده بود .
وقتيكه قضيه رو به باباش گفت ، باباش بغلش كرد و آوردش كنا ر همون پرچين ، پرچين رو نشونش داد وگفت : مى بينى ؟ تو اگرچه همه ى ميخا رو كندى ، اما مى بينى جاى ميخا هنوز روى پرچين باقى مونده ! حالا ميخوام بهت بگم كه ، وقتى تو عصبى ميشى و روى عصبانيت حرفى به يكى مى زنى ، عينهو مثل اين ميمونه كه ميخى رو روى پرچين فرو كرده باشى ، يعنى ميخوام بگم وقتى حرف بدى به يكى ميزنى ، اگر چه ممكنه بعدا ازش معذرت بخواى و صد بار بگى متاسفم ، اما زخمى رو كه با زبونت بهش زدى ، روى روح و روانش باقى ميمونه .
زخم زبون ، يا زخمى كه يه نفر با حرفاى زشتش روى روح و جون آدم ميزنه ، خيلى كارى تر و عميق تر از زخم ظاهريه .
آره پسرم ، رفيقات مثل گوهر هاى نايابن كه رو لبت لبخند مى نشونن ، اونا هميشه مى خوان دروازه هاى قلب شون رو روى تو باز كنن . تو هم به رفيقات نشون بده چقدر بهشون اهميت ميدى و چقدر برات مهمن .
اين بود قصه ى ما براى بچه هاى بزرگ !! راستى اين شعر يادتونه ؟
خلد گر به پا خارى ، آسان بر آيد
چه سازم به خارى كه بر دل نشيند ؟

Saturday, April 13, 2002
آرزوهاى برباد رفته ...!!!

حسين آقا ، رفيق ما ، چند گاهى است كه با من و دوست ديگرم مسعود ، سر لج افتاده و سلام ما را هم جواب نمى دهد ! نه اينكه خيال كنيد حسين آقا بالذاته آدم بدى هست ها ؟! نه ! اتفاقا در قياس با اينهمه آدم هايي كه از دور شبيه آدم هستند ! حسين آقا دلى پاك و چشمى بينا دارد ، و از آ ن آدم هايي نيست كه با گرگ دنبه بخورد و با چوپان هم ضجه بزند !
مشكل حسين آقا اين است كه بهر كس كه مى رسد ، مى خواهد با او بحث سياسي بكند ، و صد البته هم دلش مى خواهد با هر كس كه وارد بحث ميشود ، ديدگاههاى خودش را به او زور چپان كند ، و بالاى حرف حسين آقا هم هيچ حرف ديگرى نباشد !
حسين آقاى ما گويا در زمان آن اعلى زحمت رحمتى ، در وزارت خارجه كار ميكرد ه و اگرچه مثل خيلى ها برو و بيايي نداشته ، و يا بقول معروف هنوز بقال نشده بود كه ترازو زنى را ياد بگيرد ، اما بالاخره توى در و همسايه ، مردم احترامش مى گذاشتند و بقال و چقال محل هم كلى لى لى به لاى لايش مى گذاشتند و به اصطلاح ، پيزر توى پالانش مى كردند !
بعد ، انقلابى شد و آقايانى رفتندو آقايان ديگرى آمدند و حسين آقاى ما كه تازه داشت با خرس تو جوال مى رفت و با خيار جاليز مردم براى خودش دوست و آشنا بهم ميزد ، تا بلكه بتواند راه و رسم دنبه خوردن با گرگ و گريه كردن با چوپان را ياد بگيرد ، افتاد توى يك مشت آدم بد پك و پوز بد پيله ريشو ى بيرون روشن كن خانه تاريك كن !
حسين آقا كه معمولا باج به شغال نمى دهد ، چند وقتى نشست و چشم براه ماند بلكه خر چسونه هاى تازه به قدرت رسيده ، سر عقل بيايند و از تجربه هاى گرانقدرش براى پيشبرد امورشان استفاده بكنند ، اما هر چه نشست و منتظر ماند ، ديد اين امامزاده از آن امامزاده هايي نيست كه بشود انتظار معجزه اى از او داشت ! و تازه داشت اوضاع را سبك سنگين مى كرد و جهت وزش باد را مى سنجيد كه بخت النصر هاى مسند نشين نماز خوان آدمخوار ، كه براى شيطان رجيم هم پاپوش درست مى كنند ، حكمى دست حسين آقا دادند و دمش را گرفتند و به اتهام همكارى با طاغوت و ماغوت ! از وزارت جليله ى خارجه انداختنش بيرون .
حسين آقا چند ماهى سفيل و سر گردان ماند و هى از باران به ناودان گريخت و هى فحش پاستوريزه نثار هر چه امام و امامزاده و وزير و وكيل و دالاندار باشى و قاپو چى باشى كرد و آخرش ديد كه بقول قديمي ها از ديگ خالى كاسه پر نمى شود و از ترمه ى كهنه نميشود پاتاوه درست كرد ، و اسب حضرت ابوالفضل بالاخره جو مى خواهد . اين بود كه با يك بنده خداى ديگرى شريك شد و بقول فرنگى ها يك " بيزنس " راه انداخت . اما از آنجا كه ما ايرانى ها معتقديم اگر شريك خوب بود خدا هم براى خودش شريك مى تراشيد ! شراكت حسين آقا و رفيقش چند ماهى بيشتر نپاييد و حسين آقا تتمه ى دارو ندارش را باخت و المفلس فى امان الله دمش را گذاشت روى كولش و آمد امريكا .
اينكه حسين آقا توى امريكا چه مكافاتى كشيد تا توانست آن گرين كارت لعنتى را بگيرد و چه زجر ها كشيد تا توانست بالاخره كارى و نانى فراهم كند داستان ديگرى است ، اما مشكلى كه من و رفيقم مسعود با حسين آقا داريم اين است كه اگرچه بيست و چند سال از انقلاب گذشته و آبها از آسياب ها افتاده و بقول شاعر : دارها بر چيده خونها شسته اند ، و اگر چه آن خدا بيامرز منادى " تمدن بزرگ " سالهاست كه در ديار غربت زير خاك خوابيده ، و اگرچه آ ن آقا زادهاى كه گويا وارث تاج و تخت شاهنشاهى است ، تماشاى مسابقات فوتبال را بيشتر از بزن بزن هاى سياسى دوست دارد ، و اصلا دلش نمى خواهد برود توى آن مملكت شاه بشود ، اما حسين آقاى ما دست بردار نيست ، و انگار وارث تاج و تخت شاهنشاهى ايران خود اوست ، چنان جلز و ولزى مى كند و چنان بزن بزنى با چپ و راست و ميانه راه مى اندازد كه انگار مردم حاضرند جان شان را بدهند تا اين آقاى شازده برود ايران و شاه بشود !!
هر چه بهش مى گوييم حسين آقا جان ! ترا چيكار به اين كارها برو كشكت را بساب ! نه تنها به پند ما عمل نمى كند بلكه با خود ما هم سر لج مى افتد و جواب سلام مان را هم به زور ميدهد .
رفيقم مسعود مى گويد : ميدانى ؟ قرار بود حسين آقا وزير خارجه بشود ! اما ، ما پاپتى ها انقلاب كرديم و نگذاشتيم طفلك به آرزوهايش برسد !!
ياد آن شعر افتادم كه مناسب حال و روزگار حسين آقاى ماست :
گر بمانديم زنده بردوزيم
جامه اى كز فراق چاك شده
ور بمرديم عذر ما بپذير
اى بسا آرزو كه خاك شده !!!
مگه كورى آخدا ؟!!!

در پاسخ به نامه ى سرگشاده ى خداوند متعال به خلايق ايرانى ، آقاى " گيله مرد " نامه اى به حضرت باريتعالى نوشته ، و ضمن آن چنان گرد و خاكى راه انداخته است كه بيا و تماشا كن !!
متن نامه ى آقاى گيله مرد خطاب به حضرت باريتعالى چنين است :

عرش اعلى.... حضرت باريتعالى !
شما در نامه ى سر گشاده تان به جماعت ايرانى ، از اينكه كوههاى زيبا ، جلگه هاى دلپذير ، و رود خانه هاى پر آب را به ما هديه كرده ايد ، به خود باليده ايد و كلى منت روى سر ما گذاشته ايد ! بقول گيله مردها : من مره قوربان ! اما انگار يادتان رفته است كه حضرتعالى ، سيل هاى بنيان كن ، زلزله هاى ويرانگر ، خشكسالى هاى وحشتبار ، آتشفشان هاى مرگ زا ، بيمارى هاى درمان ناپذير ، و از همه مهمتر ، پيرى و مرگ را نيز به ما هديه كرده ايد . آيا حق تان نيست كه بخاطر اينهمه بيعدالتى سر زنش شويد ؟؟
بنا بر اين ، لطفا كمتر نق بزنيد !
اى آقاى آخدا ! آيا بيكار بودى كه موجودات پا ردم ساييده اى مثل اسكندر و چنگيز و تيمور و آغا محمد خان و خمينى و لاجوردى و موسوى هاى رنگ وارنگ را خلق كردى ، و آنها را به جان ما ملت انداختى ؟ ما كه به قول گيله مرد ها ، به سالش ساختيم به ماهش هم مى سازيم ، اما اگر مثلا اين آقاى امام خمينى را خلق نكرده بودى ، كه ما را بپاى خودمان به سلاخ خانه بفرستد ، به آ ن بارگاه كبريائي ات بر مى خورد ؟ پس لطفا كمتر نق بزنيد ! !
آقاى آخدا ! شما هم كه ماشا الله هزار ماشاالله ، وعده وعيد هايتان مثل ماست مختار السلطنه را ميماند : نگاهش مى كنند ماست است . مى خرندش دوغ است . مى خورندش آب است !! آخر اين هم شد خدايي ؟ اگر راه و رسم خدايي را بلد نيستى ، اين دم و دستگاهت را جمع كن و بزن به چاك جاده !
آقاى آخدا ! تو هم كه در نق زدن دستكمى از آبجى قدقدو ندارى ! و نق زدن هايت هم كه مثل وضوى بىبى تميز و نماز آقاى بحرالعلوم تمامى ندارد ! حالا كه دارى مدام مثل كنيز حاجى ملا باقر نق مى زنى ، تمنا داريم نه سرمان را بشكن نه گردو به دامن مان بريز !!
آقاى آخدا ! با آن بالا نشستن ها و حرف هاى گنده گنده زدن و بازى ننه غلامحسينى در آوردن كه كارها روبراه نميشود ! بعد از نود و بوقى قرن كه خدايي كرده اى ، هنوز نميدانىكه براى يك كك گليم را نمى سوزانند و براى يك رم سر اسب را نمى برند ؟؟ راس راستى بلبلى كه خوراكش زرد آلو عنك باشد بهتر از اين نمى تواند بخواند آخدا !!
آقاى آخدا !! با همين پر و پاچين ميخواى برى چين و ماچين ؟ مگر خودت دزد را شب پاى بازار نكردى و دنبه را به دست گربه ندادى وشغال را كدخداى مرغدونى نكردى ؟ حالا دارى ما را ملامت مى كنى ؟ حيف كه نه پايي داريم كه به در بزنيم و نه دستى كه به سر بزنيم ، و گرنه حاليت مى كرديم خدايي يعنى چه !!
آقاى آخدا !! شما مى گوييد كه سه هزار سال است كه مواظب ما ايرانى ها هستيد، و در اين سه هزار سال ملتى تنبل تر و دروغگو تر و حقه باز تر و پاچه ورمال تر از از ما نديده ايد ! پس كوريد آخدا !!
آخدا ! لطفا زمان را به عقب بر گردان و به ايران قبل از حمله اعراب نگاه كن ، ما در پزشكى و مهندسى و دانش سر آمد جهانيان بوديم ، آنوقت شما مشتى بيابانگرد آدمخوار را به سراغ ما فرستاديد ، و تمدن و فرهنگ و هست و نيست ما را نابود كرديد ! راستى آخدا ، چرا چنين كارى كرديد ؟ آيا مرض داشتيد ؟ آيا بيكار بوديد ؟ بنا بر اين لطفا كمتر نق بزنيد !
آقاى آخدا ! شما مى فرماييد كه سرتان شلوغ است و فرصت سر خاراندن نداريد ! شايد به همين دليل است كه نمى بينيد كه ايرانيان در همه جاى دنيا - به استثناى خود ايران - بر قله هاى پيروزى و موفقيت ايستاده اند ، چرا كه ايرانيان واقعى ، براى دستيابى به پيروزى ، نيازى به نفت ندارند .اى خداى متعال ! يك محبتى در حق ما بكن ! اين نفت و منابع ديگر را از ما بگير ، آنگاه بنشين و نظاره كن كه چه اتفاقى خواهد افتاد . : ما دوباره امپراطورى خود را بنا خواهيم نهاد .******


Wednesday, April 10, 2002
نامه سر گشاده خداوند متعال به جماعت ايرانى ...!!


كمتر نق بزنيد !!


اى خلايق ايرانى ! من براستى از نق زدن هاى دائمى شما خسته و بيمار شده ام ! شما چرا نمى خواهيد بفهميد كه من هر روز - آنهم 24 ساعت - بايد بر گردش كائنات و هستى نظارت داشته باشم ؟ من بايد رابطه ى بين زمان و فضا را تنظيم كنم . من براى نگهدارى منظومه ى شمسى ، راه شيرى ، كهكشان ها ، و كرات ديگر و blab blab blab ، سرم شلوغ شلوغ است و فرصت سر خاراندن ندارم .
اى جماعت ايرانى ! آيا اين كافى نيست كه من بايد شبانه روز مواظب باشم كه اين سياره ى كوچولوى گند آلود شما - يعنى زمين - به كره نپتون برخورد نكند و يا در كام خورشيد فرو نرود ؟ من بايد همواره گوشم به شما مردم نادان نق نقو باشد اى جماعت ايرانى ؟ از جان من چه مى خواهيد ؟ چه چيز بيشترى مى توانم به شما بدهم اى خلايق ايرانى ؟!
من ، بهترين و بارور ترين نقطه ى زمين را به شما دادم . من زيبا ترين و دلكش ترين مناطق روى زمين را در شمال ايران به شماهديه دادم تا براى تعطيلات و خوشگذرانى به آنجا برويد .
در غرب ايران ، كوه ها و كوهپايه هاى به آن دل انگيزى را براى شما وا گذاشتم .
در شرق ، كوير زيبا و با وقار را به شما ارزانى داشتم
و در جنوب ، گذرگاهى كامل براى دستيابى به اقيانوس بشما وانهادم .
اى جماعت ايرانى ! من به شما سرزمينى سبز و بارور ، هوايي پاك ، درختانى آكنده از برگ و بار ، خاكى حاصلخيز ، و رود خانه هايي پر آب و خروشان هديه كردم .
من ، ارزشمند ترين چيز هاى روى زمين را در اختيار شما گذاشتم . من منا بع و معادنى در اختيارتان گذاشتم كه ملت هاى ديگر براى دستيابى به آن خودكشان مى كنند .
شما با اين ثروت ها و منابع خدا داد چه كرديد ؟ هيچ ! شما فقط روى كون مباركتان نشستيد و نظاره گر نابودى آنها شديد !
اى جماعت ايرانى ! من اقيانوسي از نفت زير پاى شما نهادم كه بتوانيد به جهان نيرو دهيد . اما شما مردمى هستيد نا سپاس ! كه حتى يك تشكر خشك و خالى هم از من نكرديد ! ديگران آمدند و نفت شما را بردند !
اى خلايق ايرانى ! من شما را با هوش و خلاق و بدعت گذار آفريدم . اما آيا شما هيچوقت مخ تان را به كار مى اندازيد ؟ نه والله !!!
شما هوش و استعداد خود را در راههاى بيهوده مصرف مى كنيد .و آنهايي هم كه مخ شان را بكار انداخته بودند توسط خود شما حذف و نابود شده اند .
شما همه ى منابع طبيعى خود را مصرف كرديد و بيهوده مصرف كرديد . آنها را نابود كرديد و هيچ قدمى هم براى باز آفرينى آنها بر نداشتيد !
اى جماعت ايرانى ! در حاليكه من مىبينم ملت هاى ديگر سرگرم خلاقيت و سرمايه گذارى و توليد و كشف و توزيع هستند ، شما جماعت ايرانى ، زندگى تان شده است يك كلاف سر در گم ...
آه .... يك نكته ى ديگر : من از شنيدن ناله هاى شما كه ملت هاى ديگر را همواره سر زنش ميكنيد خسته شده ام ! آنها نفت شما را بردند ؟ چه حرف مزخرفى ! شما شايستگى حفظ آنرا نداشتيد !
آنها سر زمين شما را گرفتند ؟ عجب ؟ شما خودتان چه گلى بر سر ميهن تان زده ايد ؟
آنها منابع ثروتى شما را دزديدند ؟ آه .... اين قلبم را به درد مى آورد !
اى خلايق ايرانى ! من سه هزار سال است كه به رفتار شما چشم دوخته ام ! و در اين سه هزار سال ، هيچ مردمى را به تنبلى و حقه بازى و دروغگويي و پاچه ور مالى شما نديده ام ! شما ساده ترين راه را بر گزيده ايد : رنج كمتر ! گنج بيشتر !!
اى جماعت ايرانى ! شما چه بر سر آن چند متفكر و هنرمندو دانشمند ارزشمندتان آورده ايد ؟ شما سر همه ى آنها را زير آب كرديد براى اينكه نمى خواستيد احساس بى كفايتى كنيد !
اى جماعت ايرانى ! اين شايد براى شما تكان دهنده باشد : من آدميان را خلق كردم تا آفريننده و خلاق باشند نه اينكه بنشينند و نظاره گر گذر عمر شوند .
قصه تمام : ملت هاى ديگر به كاميابى و پيروزى رسيده اند اما شما نه ! بنا براين از طرف رياست دفتر اداره ى كائنات به جماعت ايرانى اخطار ميشود كه " لطفا ، اينقدر نق نزنيد !! من جهان و كائنات و كهكشانها را بايد بگردانم . براى شما كار ديگرى نمى توانم انجام بدهم اى بچه هاى گريان نق نقو!!!!.......... امضا..از طرف دفتر ويژه اداره كائنات
سفير امريكا ......


من ورفيق شوخ طبعم على آقا ، نشسته بوديم و از اين در و آ ن در صحبت مى كرديم . على آقا از من پرسيد : فلانى ، آيا ميدانستى كه شاهنشاه سابق مان ، اعلى زحمت رحمتى ! از پر خورى مرده اند نه از سرطان ؟؟!!
گفتم : بابا ، بيا از خر شيطان پايين ، اين ديگه چه حرفيه كه تو ميزنى ؟
گفت : والله ، از روزى كه من به امريكا آمده ام تا امروز ، در ميان جماعت ايرانى با هر كدام شان كه همصحبت ميشوم برايم كلى داستان مى بافند كه : بله ! در فلان شب و در فلان قصر ، با اعليحضرت همايونى شام ميخورده اند و سر ميز شام به اعليحضرت هشدار داده اند كه مملكت در خطر است و دشمن در كمين است و بايد فضاى سياسي باز در مملكت ايجاد بشود ، اما متاسفانه آن خدا بيامرز ، پند و نصيحت ايشان را بگوش نگرفت و بر او آمد آنچه آمد !! و با يك حساب سر انگشتى مى توان فهميد كه شاهنشاه خدا بيامرز سابق مان ، در سال كه 365 روز است ، بيش از هفتصد و پنجاه بار با 750 تن از اميران و سياستمداران و مشاهير و ميهن پرستان ايرانى شام خورده اند و علت مرگ شان هم اگر چه ظاهرا سرطان بوده ، ولى فى الواقع ، پر خورى بوده است !!و براى اينكه در تواريخ ننويسند كه شاه مملكتى مثل ايران ، كه لولهنگش هم خيلى آب ور ميداشته ، از پر خورى مرده است ، و آبروى چندين و چند هزار ساله ى يك ملت نرود ، آمده اند اين داستان سرطان و مرطان و اينجور چيز ها را جور كرده اند، و گرنه آن خدا بيامرز تر دماغ و ساق و سالم و سر حال بود ، و اگر پر خورى نكرده بود شايد اين انقلاب لعنتى هم بوقوع نمى پيوست و حالا بنده و جنابعالى ، بجاى حمالى در اين كفرستان ، توى مملكت خودمان ، وزيرى ، وكيلى ، مدير كلى ، چيزى بوديم !!
بارى ، من و على آقا ، داشتيم براى خودمان همينطور خوش خوشان گپ مى زديم و چاى ديشلمه مى خورديم كه آقاى ميرزا عليقلى خان ، رييس اسبق اداره ى ثبت احوال سولقان ، هم از راه رسيد . سلامى و حال و احوالى كرديم و يك استكان چاى تازه دم كهنه جوش ! به ناف ايشان بستيم و دوباره رفتيم سر حرف و سخن مان .
آقاى عليقلى خان چند دقيقه اى به حرف هايمان گوش داد و بعدش آهى از ته دل كشيد و گفت :
آخى ....آخى......چه روزگار خوشى بود !! اگر اعليحضرت خدا بيامرزمان ، يك گلوله توى مغز اين هندى زاده ى حرام لقمه خالى كرده بود ، حالا ما اين وضع را داشتيم ؟ حالا مجبور بوديم توى اين ينگه دنيا ، نوكرى اين امريكايي هاى كون نشور را بكنيم ؟؟!! اگر اين انقلاب لعنتى نشده بود ، من حالا دستكم سفير ايران در امريكا بودم ! خدا را چه ديدى ؟ شايد وزير خارجه ى ايران بودم !! آخى....آخى......چه روز و روزگارى بود !!؟؟
على آقا كه هاج و واج مانده بود ، نگاه پرسشگرانه اى به من كرد و بعدش از ميرزا عليقلى خان پرسيد : داداش ، مگه شما در وزارت خارجه بودين ؟
آقاى عليقلى خان دوباره آهى از سر درد كشيد و گفت : نبودم آقا ...نبودم .... اما اگر بودم ، حالا سفير ايران در امريكا بودم !!!!
در تيمارستان ......

يك آقاى دكترى ، رفته بود تيمارستان ، ديدن ديوانه ها ، در ميان ديوانه ها يك آقايى را ديد كه نه شباهتى به ديوانه ها داشت و نه رفتارش به ديوانه ها ميمانست . جلو رفت و گفت : آقا ببخشين ! ميشه بگين شما چرا اينجايين ؟!
يارو در جواب گفت : ببين آقا ، بنده زنى گرفتم كه دختر هيجده ساله اى داشت . روزى پدرم از اين دختر خوشش آمد و يك دل نه صد دل عاشقش شد و بالاخره باهاش ازدواج كرد . از آن روز ببعد ، زن من ، مادر زن پدر شوهرش شد ! چندى بعد ، دختر زن من كه زن بابام شده بود پسرى زاييد كه نامش را چنگيز گذاشتند ، چنگيز برادر من شد ، زيرا پسر پدرم بود .اما در همان حال چنگيز نوه زنم بود و بدين ترتيب نوه ى من هم ميشد ! و من پدر بزرگ برادر تنى خود شده بودم !!
چند ماه بعد ، زن من هم پسرى زاييد . و از آن روز ، زن پدرم خواهر ناتنى پسرم و حتى مادر بزرگ او شد ! در صورتيكه پسرم ، برادر مادر بزرگ خود و حتي نوه او بود ! از طرفى ، چون مادر فعلى من يعنى دختر زنم ، خواهر پسرم مى شود ، بنده ظاهرا خواهر زاده ى پسرم شده ام ! ضمنا من پد ر مادرم و پدر بزرگ خود هستم ! پس پدرم ، هم برادر من است هم نوه ام !! حالا قربان ، اگر شما هم به چنين مصيبتى گرفتار ميشديد ، آيا كارتان به تيمارستان نمى كشيد ؟؟!!
در سلمانى ...


يك آقاى خيلى محترمى ، در حاليكه دست يك پسر بچه ى هفت هشت ساله را بدست داشت ، وارد يك سلمانى شد و پس از سلام عليك و چاق سلامتى ، نشست روى صندلى و به آقاى سلمانى گفت : قربون دستت اوسا ! اگه ميشه اين موهامونو يه كمى كوتاش كنين چون خيلى بلند شده و باعث زحمت مون ميشه !
او ستاى سلمانى دست بكار شد و موهاى آقا رو همانطور كه ميخواست براش كوتاه كرد و بعدش تيغ ريش تراشى رو برداشت و ريش آقا رو هم تراشيد و سبيل آقا رو هم ميزون كرد و عطر و ادكلنى به آقا ماليد و گفت : يا على !
آقاى محترم توى آيينه شكل و شمايلش رو بر انداز كرد و گفت : دست تون درد نكنه اوسا ! حالا ازتون خواهش مى كنم كه موهاى اين آقا پسر گل مون رو هم كوتاه كنين كه فردا بايد بره مدرسه و ممكنه آقا ناظم شون بخاطر موهاى بلندش عصباني بشه !
اوستاى سلمانى اطاعت كرد و پسر بچه رو روى صندلى نشوندو شروع كرد به كوتاه كردن موهاش .
در همين موقع ، آقاى محترم رو به اوستاى سلمونى كرد و گفت : قربون دستت اوسا جون ! تا شما موهاى اين آق پسر گل رو كوتاه بكنين من برم همين دم مغازه تون يه پاكت سيگار بخرم و برگردم ..... بعدش در را باز كرد و از سلمانى رفت بيرون .
اوستاى سلمونى موهاى پسرك را تراشيد و به يه مشترى ديگه پرداخت و موهاى سه چهارتا مشترى ديگر را هم كوتاه كرد و اما
از آن آقاى محترمى كه رفته بود سيگار بخرد و برگردد خبرى نشد . اوستا رو كرد به پسرك و گفت :
پس اين بابات كجا رفته ؟ چرا پيداش نشده ؟!!
پسرك گفت : كدوم بابا ؟!
اوستاى سلمونى گفت : اين آقايي كه همراش اومدى اينجا مگه بابات نبود ؟
پسرك گفت : نه ! من بابام حالا تو اداره س !!
اوستاى سلمونى گفت : پس اين آقاهه كى بود ؟
پسرك گفت : من چه ميدونم !؟ من تو كوچه داشتم با بچه ها بازى مى كردم كه اين آقاهه اومد دست منو گرفت و آورد اينجا و گفت بايد موهام رو كوتاه كنم !!

Tuesday, April 09, 2002
پيامى براى دوستان ...


دوستان ! لابد مى گوييد اين آقاى " گيله مرد " چه آدم هشلهفى است كه حتى جواب پيام ها و شادباش هاى نوروزى ما را نداده است .
بايد بگويم : در آستانه ى نوروز . پدرم ، كه گويا از زنده ماندن خسته شده بود ، بار و بنديلش را بست و پس از يك سكته ى مليح !! و يك استراحت رنج بار يكساله در رختخواب ، ره به نا كجا آباد برد و از غم جهان آسود .
لاجرم ، من كه بيست سال بود پدرم را نديده بودم ، و تصويرى كه از او در ذهنم داشتم تصوير مردي پنجاه و چند ساله بود كه شيفته موى خوش و روى نكوست !! . به يك حالتى دچار شدم كه تنها " تنهايي " و با خود بودن مى توانست مرهمى بر درد هاى درونى ام باشد . اين بود كه نه آمدن عيد را ديدم و نه رفتنش را ... و بسيار نامه ها و كارت ها و پيام هاى دوستان بى جواب ماند .
بارى ، اكنون ، حال و روزگارم اما بد نيست . لقمه نانى دارم ، سر سوزن ذوقى ! گهگاه مى نويسم و بيشتر مى خوانم . اين روزها كتاب " خانه دايي يوسف " را مى خوانم ...و بر درد هاى درونى ام افزوده ميشود ....
كسب و كارم هم بد نيست .و در تلاش معاش ، سگدويي جاودانه دارم !
گاهى به خودم مى گويم : آخر كه چه ؟ آمديم و خانه مان دو تا و ماشين مان سه تا و شلوار مان چهار تا و بند ليفه مان هم هشت تا شد ! آخر كه چه ؟ مگر نبايد همه ى اينها را بگذاريم و به آن ناكجا آباد سفر كنيم ؟ اما ... اما ... اما... آدمى موجود پيچيده اى است . موجود شگفت انگيزى است . و من نيز چون از سلاله ى آدميانم ، لاجرم همچنان به سگدويي جاودانه ام ادامه ميدهم و همچنان دوره ميكنم شب را و روز را ... و هنوز را ...
دوستان ! اگر پاسخى بة پيام هاى مهر آميز تان نداده ام ، برمن ببخشاييد ! : با سپاس و مهر : گيله مرد






Monday, April 08, 2002
داستان انقلاب ....


رفيق من سيروس ، از كانادا آمده بود امريكا ديدن من . سيروس را سالهاست كه مى شناسم . هفده - هيجده سال پيش كه در بوئنوس آيرس بودم ، سيروس با جوانك ديگرى به بوئنوس آيرس آمده بود و از تمامى دارايي جهان فقط پانصد دلار پول داشت !
وقتيكه براى اولين بار در دفتر سازمان ملل متحد در بوئنوس آيرس ديدمش به من گفت : پانصد دلار پول و يك كيسه ى خواب با خودش آورده است و اگر در خيابانهاى بوئنوس آيرس از گرسنگى و سرما بميرد حاضر نيست كه به ايران برگردد .
سيروس ، آنوقت ها شايدبيست و يكى دو سالى بيشتر نداشت ، اما چنان از حكومت اسلامى نفرت داشت كه حاضر بود هر مشقتى را بجان بخرد اما ديگر قيافه ى پاسدار و ريش دار و عمامه دار را نبيند .
بعد ها من و سيروس در دانشگاه كاتوليك آرژانتين با هم همكلاس شديم . زبان و ادبيات اسپانيولى مى خوا نديم .سيروس در پاركينگ يك هتل كار ميكرد و در يك مسافرخانه ى تاريك و نمور هم زندگى ميكرد . ما هم رفته بوديم خارج از بوئنوس آيرس، جايي را اجاره كرده بوديم و زندگى ميكرديم . من و سيروس چهار سال و اندى در بوئنوس آيرس مانديم و بعدش من به امريكا آمدم و سيروس به كانادا رفت . يك زن آرژانتينى هم گرفت و با خودش به كانادا برد ، اما ازدواج شان دوامى نكرد و از هم جدا شدند .
حالا سيروس بعد از سالها آمده است ديدن من . پريروز ها سوار ماشين شديم و رفتيم طرفهاى شمال . توى جاده با همديگر گپ مى زديم و خاطرات گذشته را نشخوار ميكرديم كه حرف مان كشيد به انقلاب و ياد هاى دوران انقلاب ، و سيروس خاطره اى را برايم تعريف كرد كه بابت آن كلى خنديديم .
سيروس ميگفت : وقتى كه انقلاب ايران به پيروزى رسيد ، من دانش آموز كلاس دوازده بودم ، شب انقلاب ، وقتيكه مردم به پادگانها حمله مى كردند ، من هم باتفاق بچه هاى محله مان رفتيم توى يكى از اين پادگان ها و هر كدام مان يك ژث و يك كلاشينكوف برداشتيم و آمديم توى محله مان و براى خودمان يك گروه محافظ براى محافظت از محله مان تشكيل داديم . يعنى اينكه شب و روز ، تفنگ بدست ، توى محله بالا و پايين مى رفتيم و جلوى ماشين ها را مى گرفتيم ، و صندوق عقب شان را نگاه مى كرديم تا مبادا ساواكى ها بخواهند فرار كنند يا آسيبى به مردم برسانند .
سيروس ميگفت : توى محله ى ما ، يك آقايي بود كه پيش از همه ى ما انقلابى شده بود ! يعنى اينكه اولين كسي بود كه شب هاى حكومت نظامى ميرفت پشت بام و تكبير مى گفت . اولين كسى بود كه با گفتن الله اكبر روى پشت بام ، همه ى همسايه ها را به شركت در انقلاب دعوت ميكرد . خلاصه اينكه اين آقا يك انقلابى دو آتشه ى تمام عيار بود . تا اينكه انقلاب پيروز شد و ارتش خلع سلاح شد و ژنرال ها اعدام شدند و ما هم با بچه هاى محله مان شب ها تفنگ بدوش ، در كوچه ها كشيك ميداديم . گويا در همين روزها ، در بعضى از نقاط تهران ، در گيرى هاى مسلحانه اى بين ساواكى ها و مردم روى داده بود و توى محله مان هم همسايه ها يمان نگران بودند كه مبادا مورد حمله ى ساواكى ها قرار بگيرند
يك شب ، من با بچه هاى محله مان ، تفنگ بدوش ، سر كوچه مان ايستاده بوديم و به اصطلاح داشتيم كشيك ميداديم . حوالى نيمه شب تشنه مان شد ، بد جوري هم تشنه مان شد . چه كنيم چه نكنيم ؟ يكى از بچه ها پيشنهاد كرد كه برويم و زنگ در خانه ى همين آقاى انقلابى دو آتشه را بزنيم و از او مقدارى آب بخواهيم . خيال ميكرديم بجاى آب، بما شربت به ليمو خواهد داد !!
من در حاليكه تفنگم توى دستم بود ، رفتم زنگ در خانه ى اين آقاى انقلابى را به صدا در آوردم . لحظه اى طول نكشيد كه آقاى انقلابى خودش آمد دم در ، و در را برويم باز كرد . اما همينكه چشمش به تفنگ من افتاد، به تصور اينكه لابد يكى از ساواكى ها براى كشتنش آمده است، با لكنت زبان گفت : نزن نزن ! جاويد شاه ! جاويد شاه !!!!

Sunday, April 07, 2002
حاجى چاخان ...!

بمن مى گويد : ميدونى آقا ! وقتى شاه رو تخت قدرت بود ، هفته اى سه - چهار شبش رو ما با هم ميگذرونديم ! ما با هم خيلى رفيق بوديم ! بابام هم با رضا شاه خيلى رفيق بود ، من و شاه سابق با هم خيلى نزديك بوديم ، اصلا چك و بوك مون با هم يكي بود !
اگه يه مشكلى براش پيش ميومد ، من اولين كسي بودم كه باهام درد دل ميكرد ! او يه شاه بود و مام يه بچه حاجى ! بابام با رضا شاه خيلى ندار بود . اصلا بابام بود كه رضا شاه رو به تخت شاهى نشوند !! ميدونى آقا ! خونواده ى ما يه خونواده ى ريشه داره . چند تا بيمارستان تو ايران ساختيم . كلى يتيمخونه تو اون مملكت درست كرديم . ...... وقتيكه انقلاب شد ، يه روز شاه بمن گفت : حاجى ! يه كارى بكن ! خيلى اوضاع داره قاراشميش ميشه ! بدادم برس !! . من رفتم پاريس پيش خمينى . با هواپيماى اختصاصى شاه رفتم . اما منو راه ندادن ! اگه خمينى منو پذيرفته بود اصلا جلوى انقلاب منقلاب رو مى گرفتم ! اما اون سيد خدا ، خيلى كله شق و يه دنده بود ! . هم شاه رو بيچاره كرد هم خودشو !!! نميدونى آقا چه روزگارى ما داشتيم !؟
ساكت و مات به حرف هايش گوش ميدهم . به خودم مى گويم : خدايا ، من آمدم اينجا لپه و پياز بخرم ، افتادم گير حاجى چاخان !!. نگاهى به شكل و شمايلش مى اندازم و مى بينم بيشتر به اين حاجى بازاري هاي سبزه ميدان شباهت دارد تا يك بچه حاجى رفيق شاه !!از حرف زدنش هم معلوم است كه سواد درست حسابيى هم ندارد . لبا سش به تنش گريه مى كند ...... سيگارى آتش مى زند و سيگارى هم به من تعارف مى كند و ميگويد : ميدونى ديشب چه اتفاقى افتاد ؟ ديشب نشسته بودم سر سفره ى شام ، يكهو تيليفون مون زنگ زد ، پسرم گوشى رو ور داشت . گفت بابا بيا حاجى آقا هستن ! رفتم پاى تيليفون . ديدم حاجى آقاست .
مى پرسم : كدوم حاجى آقا ؟
مى گويد : حاجى آقاى خودمون ديگه ! حاجى على آقا ديگه ! آ سيد على آقا خامنه اى رو ميگم ديگه ! . آره خودش بود . يه نيم ساعتى با هم درد دل كرديم . خيلى دلش از اوضاع پر بود ! بمن گفت : حاجى بدادم برس ! اوضاع خيلى قرو قاتيه !! اگه بدادم نرسى مى ترسم دوباره يه انقلاب بشه ها !!!
مى پرسم : خب ، تو چه گفتى ؟
مى گويد : هيچى بابا ! بهش گفتم : آسيد على آقا ! حالا تيليفون ميكنن ؟ حالا كه ديگه خيلى ديره !!!
از باغ گل و سبزه خسى نيز نماند
ناكس چه بسا ماند و، كسى نيز نماند
افسوس ، كه افسوس خوران محو شدند
فرياد ، كه فرياد رسي نيز نماند .....
از : مهدى اخوان ثالث
بازى زندگى ....

رفيق من " دان " ، تا همين پارسال يك ميليونر بود . ماشينى كه زير پايش بود بالاى صد هزار دلار ارزش داشت . لباس هايي كه مى پوشيد آخرين مدل هاى روز بود . توى مزرعه ها و كارخانه اش دستكم پانصد نفر كار مى كردند .
من و "دان " با هم رفيق رفيق كه نه ، يك جورى با هم دوست بوديم . وقتيكه حوصله اش سر ميرفت و از زندگى خسته ميشد ، تلفنى بمن ميزد و مى گفت : امشب جايي ميرى ؟
ميگفتم : نه !
ميامد پيش من و با هم مى رفتيم napa . توى يك رستوران خيلى قشنگ مى نشستيم و نوش خوارى ميكرديم . من آبجو مى خوردم و او براندى . وقتيكه مست ميكرد سر درد دلش باز ميشد . شروع مى كرد به درد دل كردن . اسم مرا گذاشته بود پروفسور !! لابد به اين خاطر كه با دقت به حرف هايش گوش ميدادم !
ميدانستم يك جاى زندگى اش لنگ است . ميدانستم " دان " هر سال يك ماشين عوض مى كند . كشته و مرده ى ماشين هاى پورشه بود .كلكسيونى از ماشين هاى پورشه داشت . اما ، مى دانستم كه " دان " با اينهمه پول و پله ، يك چيزى توى زندگى اش كم دارد . سه تا بچه داشت كه هر سه تا بزرگ شده بودند و كارخانه ى " دان " را مى چرخاندند .خودش اهل مسافرت و خوشباشى بود . خيلى هم خاكى و بى شيله پيله بود .
گاهى اوقات مى آمد سراغ من و مى رفتيم توى همين روستا - شهر خودمان ، توى بار قهوه خانه مانندى مى نشستيم و آبجو مى خورديم و گپ مى زديم .
مى دانستم " دان " توى زندگى خانوادگى اش مشكلى وجود دارد اما نميدانستم چه مشكلى !! تا اينكه چند روز پيش ديدم " دان " آمده است سراغ من . اما ديگر آن "دان " شاد شلوغ پر هياهو نبود . انگار مرغ پر كنده را ميمانست ! بنظرم مى آمد كه پير و شكسته شده است ...
گفتم : برويم جايي بنشينيم و گپى بزنيم ؟
گفت : چرا نه ؟!
رفتيم توى بار قهوه خانه مانند ى و شروع كرديم به نوشيدن و درد دل كردن .... و دان برايم گفت كه پس از 34 سال، زنش را طلاق داده است . و برايم گفت كه همه چيز زندگى اش را هم از دست داده است !
آن شب ، من و "دان " ، توى بار ده مان ، كلى نوشيديم و كلى هم گپ زديم ، من به " دان " قوت قلب ميدادم كه زندگى فقط پول و كارخانه و ماشين و خانه قشنگ و هزاران هكتار مزرعه نيست ، بلكه چيز هاى ديگرى هم در زندگى وجود دارد كه ما آنها را اصلا نمى بينيم .
" دان " به حرف هايم گوش ميداد ، اما مى دانستم كه حواسش جاى ديگرى است و دارد توى ذهنش در دنياى ديگرى سير مى كند .
من نميدانم چرا " دان " و زنش پس از 34 سال از همديگر جدا شده اند . لابد اشكالى توى كارشان بوده !اما براستى دلم برايش داسوخت !
پريروز ها رفته بودم توى كارخانه اش بلكه بتوانم با پدرش گپ و گفتى داشته باشم . ديدم دفتر " دان " تاريك و خاموش است . توى كارخانه هم سگ صاحبش را نمى شناخت ! يك جور بى نظمي در همه جا حكمفرما بود .
از يكى پرسيدم : دان كجاست ؟
گفت : باز نشسته شده !
خنده ام گرفت . رفتم توى دفتر برادرش . ديدم شاد و خندان نشسته است و با يك دختر مو طلايي لاس مى زند .
پرسيدم : دان كجاست ؟
گفت : he is gone
گفتم : كجا رفته ؟
با نوعى خوشحالى گفت : باز نشسته شده ! ديگه اينجاها پيداش نميشه ! دان ديگه كاره اى نيست !
آمدم بيرون و سوار ماشينم شدم و زدم به چاك جاده . ولى توى راه همه اش با خودم فكر مى كردم چرا بعضى از آدم ها از بدبختى ديگران لذت مى برند ؟ حتى اگر اين " ديگران " برادر شان باشد ؟!!

Saturday, April 06, 2002
نمايشنامه در يك پرده :
دختر : ديدى مادر ؟ ديدى دوباره چه بلايى به سرم اومده ؟
مادر : چى شده دختر جان ؟ چه اتفاقى افتاده ؟
دختر : ديگه چى ميخواستى بشه مادر ؟ دوباره حامله م !
مادر : حامله اى ؟ تو كه منو زابرا كردى دختر ! فكر كردم اتفاق بدى برات افتاده !
دختر : چه اتفاقى از اين بدتر مادر ؟! من همين حالاش در موندم كه با اين چهار تا زنگوله ى پاى تابوت چه كنم ! پنجمى اش رو ميخوام چيكار ؟ از كجا بيارم شكم شون رو سير كنم ؟ از ديگ خالى كه كاسه پر نميشه ! خونه ى خرس و باديه ى مس ؟
مادر : خدا بزرگه بابا ! خدا رو شكر ، شوهرت پس از سالها مهتري ، حالا هزار ماشاالله توبره رو گم نمى كنه !
دختر : آخه مادر ، هميشه تقويم سال رو گاو نميگرده كه آرد و عدس از آسمون بباره ! دلم خوشه شوور دارم سايه ى بالا سر دارم ! دلم خوشه نوكر بگم ، پاپتى عينهو سگم !
مادر : دختر جان ! دل ، سفره ى نون نيست كه آدم پيش هر كس باز كنه ! در دل رو مثل صحراى مورچه خورت پيش هر كسى باز نكنى ها !!..... بالاخره خدا بزرگه . دهن باز بى روزى نميمونه !!!
پدر بزرگ :
حكيمى است اندر خيابان رى
به پير نود ساله دندان دهد !
برو دامنش را بگير و بگوى :
هر آنكس كه دندان دهد ، نان دهد !!!

Friday, April 05, 2002
اندر اين بار گير پر كركس
وندر اين خاكدان پر مردار
همه را كعبه ، آنچه در كيسه
همه را قبله ،آنچه در شلوار
زندگان را چو مردگان بينى
مردگان را چو زندگان پندار ...
از : محمد صوفى مازندرانى
زير درخت سيب ....
هر دو نشسته بودند زير درخت سيب
دو كاشف بزرگ
دو مرد بى رقيب
آن ، بى خبر از اين
اين ، بى خبر از آن
درياى مانش بود
اندر ميانشان !
آنگه ، سه قرن پيش ،
آن ، كشف كرد ،
نيروى گيرايي زمين .
وانگه ، سه قرن بعد ،
اين ، كشف كرد
نيروى گيرايي فريب !
هر دو نشسته بودند زير درخت سيب .

Thursday, April 04, 2002
نان و ...دندان
حكيمى ست اندر خيابان رى
به پير نود ساله دندان دهد !
برو ، دامنش را بگير و بگوى
هر آنكس كه دندان دهد نان دهد !....از : افراشته، گيله مردى كه روزنامه ى " چلنگر " را منتشر مى كرد

Wednesday, April 03, 2002
چوب و پياز ....
يك بنده خدايي از يك بنده خداى ديگر مقدارى پول طلبكار بود و به هر درى كه ميزد نمى توانست پولش را از اين آقا پس بگيرد . به ناچار دست به دامان ريش سفيد محله شان شد و از او خواست ترتيبى بدهد تا اين آقاى بدهكار ، پولش را باز پس بدهد .
ريش سفيد محله ، آقاى بدهكار را طلب كرد و از او پرسيد چرا پول اين آقا را نمى دهى ؟
بدهكار كه حالا باصطلاح طلبكار هم شده بود ، با لحنى طلبكارانه گفت : من مفلسم آقا جان ! مفلس .! ميدونى مفلس يعنى چه ؟ يعنى هيچى ندار !! قال رسول الله : المفلس فى امان الله !!
ريش سفيد محله وقتى كه ديد با زبان بازى و من بميرم تو بميرى و قربان صدقه رفتن و ريش گرو گذاشتن ، نمى تواند پولى از اين آقاى بدهكار در بياورد ، چاره اى انديشيد و گفت : يا پول آقاى طلبكار را ميدهى ، يا ده من پياز مى خورى ، يا صد ضربه شلاق !
آقاى بدهكار فكرى كرد و به خيالش رسيد خوردن ده من پياز كار آسانى است و مى تواند با خوردن ده من پياز ، شر اين آقاى طلبكار را از سر خودش بكند ، اين بود كه راضى شد ده من پياز بخورد ! اما هنوز دو سه من اش را نخورده بود كه ديد دارد خفه مى شود ، بنا براين رضايت داد كه صد ضربه شلاق بخورد ! اما هنوز ضربه ى هشتم و نهم را نخورده بود كه ديد دارد قالب تهى مى كند ، لاجرم شروع كرد به دادو فرياد كه : آقاجان ، دست نگهداريد !! من پول اين آقاى طلبكار را مى دهم ! اصلا من دروغ گفتم ، من هيچ هم مفلس نيستم ! ..... و پول آقاى طلبكار را تمام و كمال پرداخت كرد ، اما هم چوب را خورد و هم پياز را !!
حالا داستان مملكت ماست و بوق و كرناى مربوط به خود كفايي ايران در امر كشاورزى :
چند سال پيش ، آقايان ملاها ، بوق و كرنا راه انداختند كه بله ، ما مى خواهيم در برنامه ى اول و دوم ، طرح هايى را به اجرا بگذاريم كه كشور اسلامى مان بتواند دستكم در امر توليد گندم خود كفا بشود ، اين بود كه بيش از ده ميليارد تومان را براى خريد انواع سموم ، انداع كمباين هاى بر داشت ، انواع تراكتورهاى سنگين ، و حتى انواع و اقسام وانت تحت عنوان " طرح بهزراعى گندم " هزينه كردند و پورسانت هايش را هم صد البته آقا زاده ها نوش جان فرمودند ، اما حالا پس از چندين سال ، سر انجام مجبور شدند ميليارد ها تومان ديگر پول بدهند تا گندم هاى خريدارى شده از چين و ما چين و جابلقا و جابلسا را با كشتى هاى كرايه اى به بنادر ايران بياورند !!
اين را مى گويند هم چوب را خورديم هم پياز را !! البته يادتان باشد كه اين مردم فلكزده ى ايران هستند كه هم چوب را مى خورند هم پياز را 111
پول وسلامتى ... !!
دوستم حسين آقا را ماهها بود كه نديده بودم . پريشب توى يك مجلس مهمانى ديدمش . پير تر و شكسته تر شده بود . سلام عليكى و ماچ و بوسه اى رد و بدل كرديم و ....گفتم : چطورى حسين جان ؟
در جوابم گفت : از خدا دو چيز مى خواستم : پول .... و سلامتى ...الحمدالله هر دو تاش را نداريم !!!
خيام....
دوست من " جرى " ، فارغ التحصيل دانشگاه بركلى است ، از آن بچه هايي است كه در زمان جنگ ويتنام ، به جمع هزاران تن از دانشجويان عصيانگر امريكايي پيوسته بود و با پليس امريكا مى جنگيد . حالا در حوالى پنجاه و چند سالگى پرسه مى زند ، اگر چه درسى كه در دانشگاه بركلى خوانده در زندگى اش به كارش نيامده ، ولى هنوز كه هنوز است همان روحيه ى عصيانگر دوران دانشجويي اش را حفظ كرده است .
" جرى " حالا يك مركز تهيه و توزيع مواد غذايي را سرپرستى مى كند ، كسب و كارش چندان رو براه نيست ، اما بالاخره با جان كندن و كار شبانه روزى مى تواند خرج و مخارج خودش و عهد و عيالش را روبراه بكند و سهم آقاى عمو سام را هم بدهد .
چند سال پيش ، وقتى كه براى اولين بار با " جرى " روبرو شدم ، زمانى بود كه داشتم با يك كارگر مكزيكى به زبان اسپانيولى گپ مى زدم .
" جرى " نگاهى به شكل و شمايلم انداخت و گفت : نه قيافه ات به مكزيكى ها ميماند نه لهجه ات ! كجايي هستى ؟ اسپانيايي هستى ؟
گفتم : نه !
گفت : يهودى ؟
خنده اى كردم و گفتم : مردى بدون خدا و بدون كشور !!
گفت : راستى ، كجايي هستى ؟
گفتم : ايران
تا واژه ى " ايران " از دهانم بيرون آمد ، جرى يكى از رباعيات عمر خيام را برايم خواند و بعدش پرسيد : عومار كايام را مى شناسى ؟
گفتم : يكى از انديشمندانى است كه بسيار بسيار دوستش ميدارم .
" جرى " در آن نيم ساعتى كه پيش من بود هر چه رباعى از خيام به خاطر داشت برايم خواند . بعد ، راهش را كشيد و رفت ، اما نيم ساعت بعد بمن زنگ زد و يك رباعي ديگر را كه بيادش آمده بود براي من خواند .
حالا هم گاهگدارى " جرى " به سراغ من مى آيد و چنان با شور و شيدايي رباعى هاى خيام را مى خواند كه انگار خوشباشى هاى خيام گونه ، او را به سر مستى عاشقانه اى رسانده است !
من وقتى " جرى " را مى بينم و به شعر هايش گوش مى دهم ، هزار بار به " فيتز جرالد " رحمت و درود و آفرين مى فرستم ، كه با ترجمه ى زيباى خود از خيام ، اين فيلسوف بزرگ ايرانى را برتارك فرهنگ جهان جا داده است . بعدش با خودم مى گويم : كاشكى " فيتز جرالد " ديگرى پيدا مى شد و حافظ را آنگونه كه هست به جهانيان مى شناسانيد تا خلايق دنيا بدانند ما قرن هاست از چه دردى مى ناليم و چرا مى ناليم !
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من مى گويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آ ن نسيه بدار
آواى دهل شنيدن از دور خوش است ....

Monday, April 01, 2002
آقاى دكتر ...
پريروز ، رفته بودم يكى از اين سوپر ماركت هاى ايرانى ، تا به فرمايش عيال ، لپه و زردچوبه و نميدانم نان افغانى و فالوده بخرم .
من معمولا فرصت اينجور كارها را ندارم و آنقدر گرفتارى روى سرم ريخته كه ديگر فرصتى براى خريد و اينجور كارها ندارم . اما اين بار عيال سفارش كرده بود كه حتما بايد بروم فروشگاه ايرانى و خرده ريزهايي را كه خواسته بود برايش بخرم . وقتى كه وارد فروشگاه شدم ، يك آقاى بلند قد چاقى ، يك سلام بالا بلند به ناف مان بست و از پشت دخلش بلند شد و آمد با ما دست داد و گفت : به به ! چه عجب آقاى دكتر ؟!خوش آمدى ! چه خبر ها آقاى دكتر ؟
من به خيال اينكه اين آقاى ايرانى، مثل همه ى ايرانى هاى ديگر ، از روى علاقه و مهر دارد لقب پر افتخار " دكتر " را به ما ارزانى مىيدارد ، لبخندى زدم و گفتم : اى ...بدك نيستيم . بالاخره ميگذرانيم !...
آقاى ايرانى پس از اينكه از حال و احوال عيال و بچه ها پرسيد و براىشان سلامتى و پيروزى و عمر دراز آرزو كرد ، به پشت دخلش برگشت تا مشترى ديگرى را راه بيندازد .
من هم رفتم سراغ قفسه ها و شروع كردم به جمع كردن خرده ريزهايي كه عيال سفارش داده بود . در همين موقع يك آقاى ديگرى وارد مغازه شد و شروع كرد با آقاى صاحب فروشگاه خوش و بش كردن وچاق سلامتى ....
من كه خرت و پرت هايم را توى يك سبد ريخته بودم ، رفتم جلوى دخل تا حساب بكنم . آقاى صاحب فروشگاه شروع كرد به تعارف كردن كه : آقاى دكتر ، بخدا ، بجان بچه هايم قابلى ندارد ! اصلا اين چهارتا خرده ريز چه قابلى دارد كه شما بابتش پول بدهيد ؟ ما خيلى بيشتر از اينها به شما مديونيم !!! بعدش رو كرد به آن آقاى ايرانى و گفت : آقاى دكتر را كه مى شناسيد ؟
آن آقاى ايرانى نگاهى به من كرد و سلامى گفت و سرى جنباند و گفت : متاسفانه اين اولين بار است كه خدمت ايشان مى رسم .
آقاى صاحب فروشگاه در آمد كه : چطور ايشان را نمى شناسيد ؟ ايشان آقاى دكتر گيلانى ، بزرگ ترين متخصص اعصاب هستند !
آن آقاى ايرانى از آشنايي با بنده ابراز خوشوقتى كردند و دستى بما دادند و راه شان را كشيدند و رفتند . در اين ميان ، من مانده بودم و آقاى صاحب فروشگاه و من توى چنان انشر و منشرى گير كرده بودم كه نمى دانستم چگونه به اين آقاى محترم حالى بكنم كه : آقا جان ، من كجا و متخصص اعصاب بودن كجا ؟
بالاخره با كلى تعارف و من بميرم تو بميرى ، صورتحسابم را پرداخت كردم و از فروشگاه زدم بيرون . توى راه همه اش بخودم مى گفتم : بيچاره ، ما را با يكى ديگر عوضى گرفته بود ها !! بعدش به خودم گفتم : اگر قرار باشد به ما درجه دكترا بدهند ، بايد در رشته ى " خود خورى " بدهند كه هميشه ى خدا نان خودمان را مى خوريم و حليم حاج عباس را بهم مى زنيم !! و تنها ثروت مان هم همان زخم معده ى كهنه ى لعنتى است كه از بس جوش بيخودى مى زنيم و حرص بيخودى مى خوريم و خود خورى الكى ميفرماييم ، سالهاست دست از سر مان بر نميدارد و لابد تا قيام قيامت هم همراه ما خواهد بود !!!
محض خنده ...
يك آقاى مازندرانى ، پريموس خانه اش تركيد و طفلك هم آتش گرفت و چند جاى بدنش آش و لاش شد .
همسايه ها به دادش رسيدند و تن نيم سوخته اش را به بيمارستان بردند .
دكتر هنگام مداوا ، متوجه شد كه چند جاى بدن اين بنده ى خدا ، خرد وخاكشير است ويكى دو تا از استخوان هايش هم شكسته است !
پرسيد : مگر اين آقا از جايي پرت شده ؟
گفتند : نه آقاى دكتر ، از جايي پرت نشده ، ولى ما مازندرانى ها عادت داريم آتش را با " بيل " خاموش مى كنيم !!!
باده ....
اين هم شعر بسيار زيبايي از " منوچهرى دامغانى " در وصف باده .... يعنى همان تلخ خوشگوارى كه برخى ها " ام الخبائث " اش خوانده اند:
اى باده ، فداى تو همه جان و تن من
كز بيخ بكندى ز دل من حزن من ..
بوى خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو باد ابر پيرهن من ..
آزاده رفيقان منا ، من كه بميرم
با سرخ ترين باده بشوييد تن من
از دانه ى انگور بسازيد حنوطم
وز برگ رز سبز ، ردا و كفن من
در سايه ى رز اندر ، گورى بكنيدم
تا نيك ترين جايي باشد وطن من !
گر روز قيامت برد ايزد به بهشتم
جوى مى پر خواهم از ذوالمنن من
حافظ مى فرمايد :
مى خور ، كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك بر آمد و رطل گران گرفت

آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro