Wednesday, January 29, 2003
دوستان .
چند روزى است كه بيما رم و در بستر بيما رى . چنان سرما يى خورده ام كه مپرس ! بنا بر اين چند روزى از شر پرت و پلا هاى من راحت خواهيد بود . اگر نمرديم و زنده ما نديم دوبا ره به چرند و پرند با فى ها مان ادامه خواهيم داد و پا چه ى اين و آن را خواهيم گزيد ! اگر هم مرديم خب ديگه ، اى بسا آرزو كه خا ك شده !! به اميد ديدار

Friday, January 24, 2003
عباس چرچيل ... و جعفر بلشويك ...!!

رفيق من عبا س آقا -- كه ما عباس چرچيل صداش مى كنيم -- آمده بود سراغ من . لباس پلوخورى اش را پوشيده بود و يك كراوات قرمز رنگ كت و كلفت هم به گردنش بسته بود و كلى هم عطر و پودر به خودش ما ليد ه بود و مثل شاخ شمشا د جلوى من ايستا ده بود .
نگاهى به شكل و شما يلش انداختم و گفتم: خير باشه !! نكنه دارى دوما د ميشى ؟؟
گفت : نه با با ! دارم ميرم تلويزيون . مصاحبه دارم !!
گفتم : مصا حبه دارى ؟ چه مصا حبه اى ؟؟ تو سر پيا زى ؟ ته ى پيا زى ؟كا ره اى هستى ؟ تخصصى دارى ؟ در با ره ى چى ميخواى مصاحبه كنى ؟؟
گفت : سيا ست !
گفتم : كدوم سيا ست ؟ تو مگه سيا ستمدارى ؟
گفت : سيا ستمدار نيستم ، اما تصميم دارم سيا ستمدار بشوم !!
بعدش يك نوار ويديو از كيفش در آورد و داد دست من و گفت : شب رفتى خونه ،اينو تما شا كن ، ببين سيا ستمدار يعنى چه ؟؟!!
شب كه آمدم خا نه ، نشستم به تما شاى ويديو : به به ، آقاى جعفر بلشويك خودمان !! به به ! آقا زاده شان هم كه تشريف دارند ؟ به به ! چه عطر و پودرى به خودشا ن ما ليده اند ؟؟
خلاصه ، نشستم به تما شاى ويد يو . جاى تا ن خا لى نميدا نيد چه حظى كردم ! نميدانيد چه كيفى كردم ! نميد انيد از اينكه جعفر بلشويك خود ما ن ، حالا يكشبه خواب نما شده است و از يك بلشويك دو آتشه به يك سلطنت طلب سه آتشه تبديل شده است ، چقدر از خودما ن خوش ما ن آمده است !!


يادم مى آيد پنج شش سال پيش ، كه تازه داشت پياز آقا ى خاتمى كونه مى بست ، همين آقا ى جعفر بلشويك ، آمده بود توى شهر ما ن و يك سخنرانى راه اندا خته بود كه : اى خلايق مستيد و منگ ؟؟ چرا زير علم و بيرق آ قا ى خاتمى سينه نمى زنيد ؟؟ و آ نقدر اندر خصا يل آن سيد خندان در فشا نى فرموده بود كه ما خيال ميكرديم لابد آن سيد اولاد پيغمبر هم شخصى است در ما يه هاى مصدق و جوا هر لعل نهرو و جمال عبد النا صر !! و حالا كه همه ى ننه قمر ها و دده سياه ها و عمه گرگه ها و بيكار الدوله هاى حاكم خندق ! از دور و بر آقا ى خا تمى پراكنده شده اند ، آقاى جعفر بلشويك ما هم چون فهميده از ترمه ى كهنه نميشود پا تا وه درست كرد ، شده است سلطنت طلب ، و مصداق عينى آن ضرب المثل عاميانه كه :پا ر بودى قطبك و امسال گشتى قطب دين !!

ميگويند : بچه سوسكه از ديوار خلا بالا ميرفت ، ننه ش ميگفت : قربا ن دست و پا ى بلورى ات !! حالا حكايت جعفر بلشويك خودما ن است . ايشان آمده اند توى تلويزيون و اندر مزايا ى حكومت سلطنتى سخنرانى و در فشانى ميفرما يند ، آقا زاده شان را هم بعنوان آقا ى دكتر با بك فلانى زاده ، نماينده ى نسل نوين ايران !! به ما تما شا ييان محترم حقنه ميفرما يند ، اما بما نمى گويند كه اين آقا ى دكتر با بك فلانى زاده دكتراى شان را در چه رشته اى و از كدام دانشگاهى گرفته اند !! و گويا اصلا ياد شا ن رفته است كه آخر با با جا ن ، ما تما شا ييا ن عزيز نا سلامتى هم چشم داريم ، هم گوش داريم ، هم عقل داريم ، و هم اين آقاى دوختور بابك خا ن را از نزديك مى شناسيم كه طفلكى ديپلمش را حتى نتوانسته است بگيرد و تا همين ديروز تا پا له را عوض تا فتون ميگرفت و اخ و تف را عوض شا هى سفيد !! و شما چطور به آدميزادى كه توى شهر ما به كا ر گل مشغول است و سيم هاى سوخته را مرمت ميفرما يد عنوان دكترا ميدهيد؟؟!! اما چه ميشود كرد ؟ غربت است و ميشود پيش لوطى لنگ پهن كرد .
درد سر تا ن ندهم ، اگر همين فردا پس فردا ، ديديد كه عباس آقا ى خودما ن -- كه ما عباس چرچيل صداش ميكنيم --آمد توى تلويزيون و خودش را " دكتر عباس چرچيل چرندابى " معرفى كرد ، نه حرف هايش را با ور كنيد نه گول اسم پر طمطراقش را بخوريد . اسم واقعى اش " عباس چرنديا تى " است كه عنوان " دكتر " را خودش و لقب " چرچيل " را هم ما خودما ن بهش داده ايم !!
براستى كه خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روى عقل اينجور روشنفكر ها ى نويسنده و مترجم و سياستمدار !!
به خرچنگ گفتند : از كجا ميآيى ؟ گفت : از جلو دارى ! گفتند : با اين دست و پا كه تو دارى !!


Tuesday, January 21, 2003
زندگى ....جنگ ... و ديگر هيچ ...


آقاى بوش ، مقدما ت يك لشكر كشى همه جا نبه به عراق را فراهم كرده است . هر چه هم فرانسه و چين و روسيه فريا د ميزنند كه دست نگهداريد آقا ى بوش به خرجش نميرود . بوى نفت چا ه هاى عراق چنان هوش از سرش پرانده كه نه سر مى شنا سد و نه دستا ر .. و اين در حا لى است كه بحر ان اقتصا دى آنچنا ن تا ر و پود ايا لات متحده را در هم پيچيده كه بسيا رى از دولت هاى ايا لتى -از جمله كاليفرنيا -- مجبور شده اند به سبب كسر بودجه ، بخش عظيمى از برنا مه هاى خدما تى و رفا هى و آموزشى خود را حذف كنند .در حا ل حا ضر كا ليفرنيا به تنها يى با 36 ميليارد دلار كسر بودجه روبروست و دولتمردان چاره اى جز اين ندارند كه از يكسو ما ليا تها را با لا ببرند ، و از سوى ديگر از حجم خدما ت رفا هى بكا هند .
در يك برنا مه ى تلويزيونى كه از شبكه ى سرتا سرى NBC پخش ميشود ، كا رشنا سا ن اقتصا دى با ارائه ى آما ر و ارقا م ، پيش بينى ميكنند كه اگر ارتش عراق به حمله ى شيميا يى دست نزند ، اين جنگ بين يكصد تا دويست ميليارد دلار هزينه در بر خواهد داشت .
آقاى بوش اما ، به بوى نفت چنان سر مست است كه حاضر است دويست ميليارد دلار براى جنگى هزينه كند كه تمامى جهانيان با آن مخا لف اند ، اما گوش آقاى بوش و شركا به حرف كسى بدهكا ر نيست . او ميخواهد انتقام توطئه اى را كه صدام حسين براى كشتن پدرش در كويت ترتيب داده بود از او بگيرد ! صد البته آقاى بوش ميداند و خوب هم ميداند كه عراق عظيم ترين منابع نفتى جهان را پس از عربستان سعودى داراست .
من از سيا ست چيزى نميدا نم و از سيا ستمداران هم بيزارم ، اما ديشب كه گزارش پيتر جنينگز گزارشگر شبكه ى ABCرا از تلويزيون ميديدم ، به حال مردمى گريستم كه در باتلاق ها ى شهرى زندگى ميكنند كه گويا نامش " صدا ميه " است . شهرى كه فقر و نكبت و ويرانى و كثافت از در و ديوارش مى باريد . شهرى كه بر روى اقيانوسى از نفت غنوده است اما مردمش چنان زندگى ميكنند كه گويى ده هزار سال پيش از ميلا د مسيح است .شهرى كه ماموران وزارت اطلاعا تش همراه دوربين تلويزيون به اينجا و آنجا سرك ميكشيدند مبادا سخنى عليه آقاى صدام از زبانى جارى شود .

آقاى بوش ، به بوى نفت ، ميخواهد جهان را به كا م جنگى ديگر بكشاند . ميخواهد دويست ميليارد دلار هزينه ى جنگى كند تا شكم گنده هاى امريكا يى شكم گنده تر و بيچا رگا ن و فقير ان جها ن بيچا ره تر شوند . اما من دلم حتى به حا ل صد ها هزار نفر از امريكا ييا نى ميسوزد كه در اين سوز سرما ، مجبورند در خيا با نها و زير پل ها و ايستگا ه هاى راه آهن بخوابند و براى زنده ما ندن ، خودشا ن را با الكل و كوكا يين گرم كنند .
آيا نميشود جهان را كسا نى غير از سيا ستمدا ران اداره كنند ؟؟
من از اين جها ن سرشا ر از شقاوت و از اين بيشعوران سياست پيشه نفرت دارم . شما چه ؟؟


Sunday, January 19, 2003
اسب ....و پيكان ...و تلويزيون ايرانى ....!!


ميگويد : ميدانى ؟؟ آقاى فلانى هم مى خواهد يك تلويزيون ايرانى راه بيندازد !
ميگويم : آقا ى فلانى ؟؟ مگر ما چند تا تلويزيون ايرانى لازم داريم ؟؟ همين هايى كه داريم مگر بس مان نيست ؟؟
ميگويد : ما ايرانى ها را كه مى شناسى ! ما موجودات عجيب و غريبى هستيم !
و من به ياد خاطره اى از سال هاى دور و دير مى افتم :

سال ها پيش ، ما در لاهيجان چايكارى داشتيم ، تابستان كه از راه ميرسيد ، بار و بند يل مان را جمع ميكرديم و ميرفتيم سر باغ هايمان . فك و فاميل هاى ما هم همگى شان چايكار بودند .يادم ميآيد توى محله مان هيچكس اسب نداشت . يعنى توى آن كوه و كتل ، داشتن اسب نه به صرفه بود و نه كارى عقلانى . يكى از همسايه هاى ما رفته بود از رودسر اسبى خريده بود و آورده بود به محله مان . ما هم كه بالاخره روابط حسنه اى با اين همسايه مان داشتيم ، گهگا هىاسبش را سوار ميشديم و توى آن عالم نوجوانى ، براى خودمان توى مزارع جولان ميداديم . اما يكماهى نگذشته بود كه ديديم گل آقا و غلام و مش تقى و كاس آقا و سيد جلال و مشتى برار هم اسب خريده اند ! حتى كار به جايى رسيد كه خدا بيامرز ميرزا جواد يك قطعه باغ چايى اش را فروخت و رفت اسب خريد ! . خلاصه اينكه يكوقت متوجه شديم ديديم محله مان شده است اسبستان !
همسايه مان كه ديد اوضاع بد جورى قمر در عقرب شده ، رفت اسبش را فروخت و يك موتور سيكلت گنده ى سياه روسى خريد به نام " چوپا " . روز ها توى محله مان بالا پايين ميرفت و ما را هم روى ترك اش سوار ميكرد و ما هم چه كيف و حالى ميكرديم و چه پز و افاده اى براى همسن و سالان مان مى آمديم !!
هنوز يك ماه نگذشته بود كه گل آقا و غلام و مش تقى و كاس آقا وسيد جلال و مشتى برار و جعفر قلىهم اسب هايشان را فروختند و موتور سيكلت خريدند و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم ديديم محله مان شده است موتورستان !!
همسايه ى بيچاره مان كه ديگر بكلى كفرى شده بود ، رفت موتورش را فروخت و با قرض و قوله يك پيكان ابو طياره خريد و آوردش توى محله ى ما . و هنوز دو سه ماه نگذشته بود كه ديديم ده بيست تا پيكان توى محله مان خوابيده است و چون حضرات رانندگى نميدانند اول ماشين ها را خريده اند تا بعدا بروند گواهينامه بگيرند !!
چه درد سرتان بدهم . محله مان هم شد پيكانستان ! و ديگر نه از آن آرامش و سكوت و وقارش چيزى ماند نه حتى از باغات چاي اش ، چرا كه كشاورزان ديروز به پيكان سواران امروز تبديل شدند و بجاى شخم و آبيارى ، افتادند به مسافر كشى و آنهمه باغات چاى يكسره بر باد رفت ...
چندين سال پيش ، باباى خدابيامرز ما هم به سرش زد كه برود حج و حاجى بشود . من به شوخى ميگفتم : بابا ، مگر جا قحط است كه ميخواهى بروى حج ؟ چرا نميروى امريكا ؟ چرا نميروى فرانسه ؟
پدرم بالاخره بار و بنديلش را بست و رفت حج و حاج آقا شد و بر گشت ! هنوز يكى دو ماه نگذشته بود كه ديديم نيمى از اهالى محله مان از " مشهدى " بودن و " كربلايى " بودن خسته شده اند و ميخواهند " حاج آقا ! " بشوند .
خلاصه درد سرتان ندهم ، مثل اينكه ما ايرانى ها يك عيب و علتى توى كارمان است ...مثل اينكه بقول معروف " يك چيزى مان " ميشود كه هميشه ى خدا ميخواهيم كنار دكان ديگران يك دكان دو نبش هم براى خودمان باز كنيم و چون معمولا هم بيگدار به آب ميزنيم ، هم دكان ديگران را تخته ميكنيم و هم نان خودمان را آجر ...




Saturday, January 18, 2003
سفر نا مه ......

جاى تا ن خا لى ، چند روزى به سفر رفته بوديم . به خود مان گفتيم حالا كه به زيا رت شا ه عبد العظيم آمده ايم ! چرا با يك تير دو نشا ن نزنيم و به ديدار لس آنجلس هم نرويم ؟ اين بود كه يكى دو روزى را در شهر فرشتگا ن بوديم و به زيارت ها ليوود و ديسنى لند و بورلى هيلز هم رفتيم تا نكند خداى نكرده نا كا م از اين دنيا برويم !!
در لس آنجلس ، مخصوصا در منطقه ى گران قيمت westwood هر چه كه مى بينى حال و هواى ايران را دارد و آنقدر تا بلوهاى نئون فا رسى بر در و ديوار ها آويزان است كه گما ن ميكنى در تهران هستى و دارى در خيابان تخت جمشيد يا خيابان دكتر فاطمى قدم ميزنى .
ما شين ها يى را هم كه در خيا با ن ها مى بينى يا بنز هاى آخرين مدل اند ، يا B. M W . هاى گرانبها . و دختران و پسران ايرانى را مى بينى كه با آن چشمان سيا ه زيباى شان - كه مشخصه ى ايرانى بودن آنها ست - بر اين اتومبيل ها سوارند و در خيابان ها رژه ميروند .
من در سفر به لس آنجلس اين شانس را داشتم كه چند ساعتى را در كتاب فروشى هاى بلوار westwood بگذرانم و پاى صحبت دوستا نى بنشينم كه به كا ر فروش و نشر كتا ب مشغولند . خوشبختا نه در اين خيا با ن مى توان همه ى كتا ب هايى را كه در سرتا سر دنيا به زبا ن فا رسى چا پ شده است پيدا كرد و تا زه ترين فيلم ها و نوار هاى موسيقى را بر بسا ط كتا بفروشى ها ديد ، اما آنچه كه از حرف هاى دوستان اهل كتا بم دريا فت كردم اين بود كه هيچكدام شا ن از وضعيت شا ن راضى نبودند و دليلش هم اين است كه براى يك جا معه ى ايرانى در شهرى مثل لس آنجلس ، اينهمه كتا بفروشى و اينهمه رقا بت هاى تجا رى ، پيا مد هاى منفى دارد .
من در سفر به لس آنجلس توانستم حدود بيست حلقه فيلم هاى خوب ايرانى هم خريدارى كنم و از روزى كه از سفر بر گشته ايم من و فرزندانم هر شب يكى از اين فيلم ها را تما شا مى كنيم و فرزندان من كه از ايران چيزى نميدانند با ديدن اين فيلم ها با ايران و وجوه فرهنگى و اجتماعى آن يواش يواش آشنا ميشوند . خود من هم كه بيست سا لى است از ايران دور افتا ده ام گهگا ه با ديدن صحنه ها يى از اين فيلم ها ، گريه ام ميگيرد ، ولى از ترس اينكه نكند فرزندانم نا راحت بشوند ، بغضم را فرو مى خورم و اشكم را در چشما نم ميخشكا نم .
ما در اين چند روز توانسته ايم فيلم هاى " خانه دوست كجا ست ؟ " و " باران " و اجاره نشين ها " و " زمانى براى مستى اسب ها " را ببينيم و براستى لذت ببريم و قرار گذاشته ايم كه آنها را در اختيار دوستا ن امريكايى ما ن هم قرار بدهيم تا آنها نيز با مشخصه هاى هنرى و فرهنگى ميهن ما ن بيشتر آشنا بشوند .
نكته ى ديگر اينكه : در لس آنجلس گويا چهارده كا نا ل تلويزيون ايرانى و دهها فرستنده ى راديويى ، به پخش برنا مه به زبا ن فا رسى مشغولند و من توى ما شينم به يك راديوى فا رسى زبا ن گوش ميدادم كه اتفا قا برنا مه ها يش به دلم نشست و براى من و همسرم بسيا ر شنيدنى و دلنشين بود . دهها مجله و روزنا مه هم منتشر ميشود كه برخى از آنها روزانه و برخى هفتگى و ماها نه هستند و مجله هاى تخصصى هم كه جاى خود را دارد .
به يك موضوع ديگر هم اشا ره كنم و آن اينكه در حا ليكه در شرق امريكا سرماى هوا به بيست سى درجه ى زير صفر رسيده بود ، گرماى هواى لس آنجلس 81 درجه ى فارنها يت بود و جا يتا ن خالى يك روز را در كنا ر اقيا نوس ، در سا حل زيباى Malibu گذرانديم كه براستى بهشت را گويا از روى آن كپيه بردارى كرده اند .
راستى ، اين را هم بگويم كه در اين سفر من توانستم فرزندانم را بهتر بشناسم و با ديدگا ههاى آنها در با ره ى ما بيشتر آشنا بشوم . ما در امريكا ، متا سفا نه اين فرصت را پيدا نمى كنيم كه با فرزندان خود باشيم و تفا وت هاى فرهنگى هم عا ملى است كه فرزندان ما را از ما دور ميكند ، اما اين سفر كوتا ه چند روزه ، اين فرصت را بمن و همسرم داد تا با بچه هاى خودما ن بيشتر نزديك بشويم و بفهميم كه چه تفا وت عظيمى است بين ما و آنها . آنها جهان و پيرامون خود را از زاويه ى ديگرى مينگرند و برداشت هاى كا ملا متفاوتى از زندگى ، مرگ ، انسان ، جهان و كا ئنا ت دارند كه با برداشت هاى ما و نسل ما از زمين تا آسما ن فاصله دارد .




Friday, January 17, 2003
شا ه و شا زده ...!!


آدميزاد اگر وقت و حوصله اش را داشته با شد و كتاب هاى تاريخى را بخواند ، ضمن اينكه بعضى چيز ها ى اعجا ب انگيز دستگيرش ميشود ، به جا ها يى مى رسد كه ممكن است روى كله ى مباركش اسفناج هم سبز بشود .
عرض كنم حضور تا ن كه در دوران نيم قرن پا دشا هى سلطا ن صا حبقران نا صر الدين شا ه قا جا ر ، حضرت ظل السلطا ن هم در ولايت اصفها ن براى خودشا ن يك دم و دستگا ه شا هى دا شتند و فى الوا قع يك " شا هك " بودند . البته شا هكى كه در كشتن و شقه كردن و دار زدن و دريدن و چا پيدن خلايق ، هيچ كم از آن سلطا ن صا حبقر ان ندا شتند .
ميگويند : اين آقا ى ظل السلطان ، به زور از يكى از تجا ر اصفها ن پول هنگفتى قرض گرفته بود و به هيچوجه حا ضر نبود آن را پس بدهد .
تا جر اصفها نى نا چا ر براى تظلم به شا ه ، راهى دار الخلافه ميشود و عريضه اى به شا ه مى نويسد و شا ه هم دستخطى به آن تا جر ميدهد و به ظل السلطان امر ميكند كه پول او را پس بدهد .
تا جر اصفها نى ، خوشحا ل و شاد ما ن و با كما ل اميد وارى به اصفها ن بر ميگردد و دستخط شا ه را به ظل السلطان تسليم مى كند . شا هزا ده پس از ملاحظه ى دستخط شاه ، لحظه اى به شا كى مينگرد و ميگويد : معلوم ميشود اين آقاى محترم مرد پر دل و رشيدى است كه از شا هزاده اى مثل من به شا ه شكا يت مى كند ! و من بايد " دل " او را ببينم !!
سپس جلاد ميخواهد و دستور ميدهد شكم تاجر را پا ره كنند و دل او را براى مشا هده و معا ينه در سينى مخصوص قرار دهند .
راستش ، با خواندن اين ماجرا در كتا ب خا طرات اعتماد السلطنه ، به خودم گفتم انگار توى مملكت فلكزده ى ما ، جان آدمى هيچگا ه ارزش و بها يى نداشته است و از خودم پرسيدم : چگونه است كه ما قرن ها ست اينهمه ظلم را تحمل كرده ايم و هنوز هم تحمل ميكنيم ؟؟
حالا براى اينكه بدانيد اين شازده چه موجود عجيبى بوده است اجا زه بدهيد عين نوشته ى اعتما د السلطنه را از كتا ب خا طراتش برايتا ن نقل كنم :
"....... شا هزاده جور غريبى ادرار فرمودند ، .پيشخدمتى گلدان در دست داشت ، دكمه ى شلوار را در حضور من با ز كردند ، پيشخدمت با شى احليل شا هزاده را گرفته در گلدان نها دند ،شا هزاده ادرار كردند ، هما ن پيشخدمت با شى آب ريخت طهارت گرفت ، خيلى من تعجب كردم كه سا لها ست در آستا ن شا ه هستم ، هر گز از اين اعما ل نديده ام ... .."
وتو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ...



همسا يگان شاه ...!!!


ميگويد : آقا ! ما در نيا وران همسا يه ى شا ه بوديم !!
ميگويم : عجب ؟؟ با هم رفت و آ مد هم داشتيد ؟؟
ميگويد : اختيار داريد ، هفته اى هفت شبش را با هم بوديم !!
ميگويم : از آن روزها ى خوش ، خا طره اى - چيزى نداريد ؟
ميگويد : يك شب ما خوابيده بوديم ، ديديم زنگ خا نه ما ن را ميزنند . در را كه با ز كرديم ديديم شهبا نو فرح است ! پرسيديم : اتفا قى افتا ده اين وقت شب ؟؟ شهبا نو گفت : نه با با ! هيچ اتفاقى نيفتا ده ، فقط محمد رضا خوابش نمى بره ، آمدم ببينم شما ويديويى - فيلمى ، چيزى نداريد كه يك شب به ما قرض بدهيد ؟؟!!

******
ميگويد : آ قا ! ما در صا حبقرانيه ، با شا ه همسا يه ى ديوار به ديوار بوديم !
ميگويم : مگر شا ه در صا حبقرا نيه هم كا خ داشت ؟؟
ميگويد : آره با با ! كا خ كه نه ! ولى خا نه اش به خا نه ى ما چسبيده بود !
ميگويم : خا طره اى از همسا يگى با شا ه ندارى ؟؟
ميگويد : چرا ! چرا ! يك شب حوالى ساعت هشت ، زنگ خانه ما ن را زدند . وقتيكه در خانه مان را با ز كرديم ديديم شا ه پشت در است ! گفتيم : آقا بفرما ييد !! گفت : نه ! اين وقت شب مزاحم نمى شوم ! شهبا نو فرح دارد قورمه سبزى درست مى كند ! نمك ما ن تما م شده ! آمدم يه خورده نمك از شما بگيرم !!




Thursday, January 16, 2003

DESCRIBING A WOMAN

The best way of describing a WOMAN is to use a BALL

At 18 - she is a football - 22 men going after her
At 28 - she is a hockey ball -8 men after her
At 38 - she is a golf ball - 1 man after her
At 48 - she is a ping -pong ball - 2 men pushing to each other

DESCRIBING A MAN

The best way of describing a MAN . is to compare him to fruits

At 20 - A man is like a coconut ! so much to offer , so little to give
At 30 - He is like a durian , dangerous but delicious
!At 40 - He is like a watermelon ! big , round , and juicy
At 50 - He is like a mandarine orange ! the season comes once in a year
!At 60 - He is just like a raisin ! dried out ! wrinkled and cheap

?WHAT WOMEN THINK ABOUT SEX

At age 8 - ignore it
At age 18 - exprience it
At age 28 - look for it
At age 38 - ask for it
At age 48 - beg for it
At age 58 - pay for it
At age 68 - pray for it
!At age 78 - forget it

SEXUAL STAGE FOR MEN

At 20 - tries daily
At 30 - tries weekly
At 40 - tries weakly
At 50 - tries & tries
At 60 - tries & cries
!At 70 - tries & dies


Thursday, January 09, 2003
محض اطلاع .......


به اطلاع همه ى دوستان و عزيزان ميرسا ند كه اين آقاى گيله مرد امريكايى !!چند روزى به مسا فرت خواهد رفت و شما از شر پرت و پلاها يش خلاص خواهيد بود .
يا دتان مى آيد وقتى كشا ورزان ما در ايران ، كا ر برداشت محصول شان را به پايان ميبردند ، كفش و كلاه ميكردند و براى زيا رت اما م رضا راهى خراسان ميشدند ؟؟ حالا اين گيله مرد امريكايى هم ، به سبك و سياق همه ى گيله مردان و اهل خا ك ، كفش و كلاه كرده است و راهى لاس و گاس شده است !
از طرف همه ى شما در آنجا نايب الزياره !! خواهم بود . اگر در قما رخانه هاى پر زرق و برق لاس و گا س چيزى گيرمان آمد كه هيچ ! اگر باختيم با هم شريك هستيم ها !!
راستى سوغاتى موغاتى چيزى نمى خواهيد ؟؟!!
دست همه ى شما را مى بوسم . به اميد ديدار

Wednesday, January 08, 2003
آب نبات چوبى ..!!



مردى وارد مغازه ام ميشود . پسرك چهار پنج ساله اى را هم بهمراه دارد .ميرود سراغ يخچال . شش تا قوطى آبجو بر ميدارد و دست توى جيبش ميكند و يك اسكناس پنج دلارى بيرون ميآورد و آن را به من ميدهد . پسركى كه همراه اوست التماس ميكند كه براى او يك آب نبات چوبى بخرد . مرد ، كه حدود چهل سال دارد ، نهيبى به پسرك ميزند و چند تا ليچار هم بارش ميكند . پسرك اخم هايش تو هم ميرود و شروع ميكند به گريه كردن . مرد ، آبجوهايش را بر ميدارد و ميخواهد از مغازه بيرون برود . پسرك آستينش را مى چسبد و با ناله و ندبه از او ميخواهد كه يك آب نبات چوبى برايش بخرد . مرد ، آبجوهايش را روى ميز ميگذارد و دستش را بلند ميكند تا يك سيلى بيخ گوش پسرك بينوا بخواباند . من بى اختيار فريادى ميكشم و مرد دستانش را فرود مى آورد . پسرك به پهناى صورتش اشك ميريزد و آب نبات ميخواهد .
مرد ، آبجوهايش را بر ميدارد و دست پسرك را ميگيرد و كشان كشان از مغازه بيرون ميبرد .از ديدن اين صحنه ، خون خونم را ميخورد . ميروم يك آب نبات بر ميدارم و به پسرك ميدهم . پسرك هق هق كنان آب نبات را ميگيرد و به دنبال پدرش راه مى افتد . توى دلم ميگويم : عجب پدر پدر سوخته اى !! شش تا قوطى آبجو ميخرد تا توى شكم كارد خورده اش بريزد ، اما حاضر نيست يك آب نبات چوبى براى پسرش بخرد !؟بعد نميدانم چرا بياد پدر خودم مى افتم .:
وقتى كه مادر ، سفره را روى ايوان پهن ميكرد ، پدر هميشه ى خدا خرده ريزه هاى نان كهنه را ميخورد و نان تازه را براى ما ميگذاشت . اگر پاكتى ميوه ميخريد هيچوقت سهمى براى خودش بر نميداشت . وقتيكه هندوانه را قاچ ميكرد ، پوستش را خودش ميخورد و .....
براستى كه چه پدر مادر هايى هستند پدر مادر هاى ايرانى .

Monday, January 06, 2003
فرهنگ لغات ....



انقلاب اسلامى : تف سر بالا
جمهورى اسلامى : وصول حقوق عقب افتاده اما ما ن دوازده گا نه !
رهبر : كسى كه تما مى سا زمان هاى ضد اطلاعا تى دنيا او را مى شنا سند .
شاه : كسى كه دست به فرارش خوب است
نخست وزير : كسى كه كا سه كوزه ها را بر سر او مى شكنند !
كابينه : به كسانى گفته ميشود كه وقتى با هم هستند ، چايى ميخورند و سيگار ميكشند و چاخان مى بافند ، و وقتى با هم نيستند ، چايى ميخورند و ترياك ميكشند و خيال ميبافند !
سياسى : كلمه اى منسوخ شده است !
مبارز : به شخص بيكارى اطلاق ميشود كه بجاى دنبال كار گشتن ، دنبال آزادى ميگردد !
انقلابى : پشيمان بعد از انقلاب !
پاسدار : مجرم سابق ! شريك جرم فعلى
انقلابى اسلامى : كسى كه مسجد ميرود و حمام نميرود !
ضد انقلاب اسلامى : كسى كه حمام ميرود و مسجد نميرود !!
فيضيه : خرابات ا !
اوين : كشتارگاه اسلامى
شكنجه : امر به معروف
روزه : رژيم اسلامى
بازار سياه : تجارت اسلامى
محتكر : تا جر اسلامى
كودتا : انقلاب يك نفره
انقلاب اسلامى : كودتاى چند نفره
امريكا : شيطان بزرگ
اسراييل : شيطونك
اعدام : منطق اسلامى
روزنامه نگار : مرغ عروسى و عزا
رفسنجانى : سارق العلما ا


پيا مبران دروغين ....


... اگر به يك مسلمان ايرانى بگوييد مومن ! آ ب دما غت را بگير . مقدس ! چرك گوش ات را پاك كن . دشمن معاويه ! سا ق جورا بت را با لا بكش . كار به اين اختصار براى اين بيچاره ، مشقت و مصيبت بزرگى است !اما اگر بگويى : آقا سيد ، پيغمبر شو ! جناب شيخ ، ادعاى اما مت كن ! حضرت حجت الاسلام ، نايب امام با ش ! فورا مخدومى چشم ها را با حالت بهت به دوران مى اندازد ، چهره را حالت حزن ميدهد ، صدايش خفيف ميشود ، بالاخره سينه اش را سپر شما تت محجوبين و منا فقين و نا فضين عصر ميسازد ، يعنى تمام ذرات وجود آقا براى نزول وحى و الها م حاضر ميگردد ...
عجيب است ، با آنكه آنهمه آيا ت محكمه و اخبا ر ظا هره در امر خا تميت و انقطاع وحى بعد از حضرت رسالت پناهى وارد گرديده ، با اينكه اعتقاد به تما م اين مرا تب ، از ضروريات دين ما ست ، باز اين پيغمبران دروغين ، اما ما ن جعلى و نواب كذبه ، همه دنيا را ميگذارند و در همين قطعه خا ك كوچك كه مركز دين ا سلام است نزول اجلال ميفرمايند !!
ماشا الله ، خاك پر بركت ايران ، در هر ساعت يك پيغمبر تازه ، يك اما م نو ، بلكه نعوذ با لله ، يك خداى جديد توليد مينما يد و عجيب تر اينكه ، هم بزودى پيش ميرود ، و هم معركه گرم ميشود !!
علت چيست ؟؟ علت تحريك خيال مدعيان هر چه باشد ، علت قبول عامه و پذيرايى خلق ايران ، دو امر بيشتر نيست : يكى جهل .. ديگرى عادت به تعبد ...
ملت ما بقدرى از اسلام پرستى و غيرت ديانتى همين آقايان ، امروز از معنى و حقيقت اسلام دور مانده است كه كمال بى غيرتى و نهايت بى عرضگى است كه ... هر گوساله اى در يك گوشه ايران ، در صدد اختراع مذهب جديدى بر نيايد !!
بلى ، اين است حال يك ملت بد بخت ، كه از حقيقت مذهب خود بى خبر و به اطاعت تعبدى و كوركورانه مجبور است . و اين است عاقبت امتى كه علماى آن جز نفس پرستى و حب رياست مقصدى ندارند . ......" على اكبر دهخدا "

Saturday, January 04, 2003
چراغ جا دو ....!!


به من ميگويد : داستان چراغ جا دو را شنيده اى ؟؟
ميگويم : كدام داستان ؟؟
ميگويد : يك امريكايى ، يك انگليسى ، و يك ايرانى ، يك چراغ جا دو پيدا ميكنند ! . فرشته ى سخنگويى از درون چراغ جا دو بيرون ميآ يد و ميگويد : من مى توانم يكى از آرزوها ى شما را بر آورده كنم ! به من بگوييد چه آرزويى داريد ؟؟
آقاى امريكايى ميگويد : من آ رزويم اين است كه در كنار اقيا نوس ، يك ويلاى زيبا ى مدرن داشته باشم و ما بقى عمرم را در آنجا بگذرانم .
فرشته ى سخنگو ميگويد : آرزويت بر آ ورده شد !!
آقاى انگليسى ميگويد : من در انگلستان ، قصر هاى با شكوه بسيارى را ديده ام . دلم ميخواهد يكى از آن قصر هاى قديمى متعلق به من باشد .
فرشته ى سخنگو ميگويد : آرزويت بر آورده شد !
نوبت به آقاى ايرانى ميرسد . فرشته از آقاى ايرانى مى پرسد : تو چه آرزويى دارى ؟
آقاى ايرانى ميگويد : همسايه ى ما خانه اى بسيار زيبا و باغى درندشت و با صفا دارد .
فرشته ميگويد : خب ، منظور ؟؟!!
آقاى ايرانى ميگويد : هيچى !! ميخواهم همه ى آنها را از او بگيرى !!!! .....

من با شنيدن اين داستان ، انگار پتكى به ملاجم خورده باشد ، مات و منگ و حيران و غمزده ، بر جاى ميما نم ....و بعد از لحظه اى ، از خودم مى پرسم : يعنى ما ايرانى ها اينجورى هستيم ؟؟!!
شما چه فكر ميكنيد ؟؟

Thursday, January 02, 2003
زمانى كه معلم بودم ......
....................
" قصه اى از سال هاى دور و دير "


سى و چند سال پيش ، من در يكى از روستاهاى آذربايجان معلم بودم . ده مان " قرالر آقاتقى " نام داشت. مركز توليد انگور و زرد آلو و سيب بود . بهارش بسيار زيبا بود ، اما آنقدر بد بختى از در و ديوارش ميباريد كه من آمدن و رفتن بهار را حس نميكردم . زمستان هايش چنان سرد بود كه پوست را مى تركانيد . من شب ها ، از ترس سرما ، با پالتو مى خوابيدم . آنوقت ها نوزده سالم بود . نميدانم چرا همه ى خوشى هاى دنيا را ول كرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم . يك پوتين سر بازى هم داشتم كه چاره ساز سرماى بى پير آنجا نبود .اما توى همين برف و يخ و بوران و سرما ، بچه هاى ده ،پا برهنه به مدرسه مى آمدند . يعنى يك تكه نمد به پاهاى شان مى بستند و مى آمدند مدرسه . و من از اينكه آن پوتين سربازى را به پا ميكردم ، از خودم و از بچه ها خجالت ميكشيدم .
يك روز رفتم اداره ى آموزش و پرورش . با چه مكافاتى توانستم " آقاى رييس " را ملاقات كنم . توى اتاقش يك بخارى نفتى ميسوخت و فرش هاى اتاقش چنان تميز بود كه من نميدانستم بايد پوتين سربازى ام را از پايم در بياورم يا نه ؟؟
همان دم در ، به حالت احترام ايستادم . آقاى رييس نگاهى به شكل و شمايلم انداخت و گفت :
فرمايشى داشتيد آقا ؟؟
گفتم : ببخشيد قربان ! اسم من حسن بن نوروزعلى است . معلم مدرسه ى " قرالر آقاتقى " هستم . بچه هاى ده مان كفش ندارند . پا برهنه به مدرسه مى آيند . توى اين سوز سرما ، بيچاره ها ، پاى شان آش و لاش ميشود . آمدم اينجا خدمت تان تا اگر بودجه اى در بساط تان هست ، فكرى به حال بروبچه هاى ده مان بكنيد ! طفلكى ها كفش مى خواهند .
آقاى رييس ، لحظه اى فكر كرد و گفت : گمان نكنم توى دم و دستگاه ما ، بودجه اى براى اينجور كا رها وجود داشته باشد ، اما من سعى ام را خواهم كرد بلكه بتوانم كارى بكنم .
تشكرى كردم و خواستم از اتاقش بيرون بيايم ، آقاى رييس با لحن ملايمى گفت : آقاى معلم ! هيچ ميدانى توى همين آذربايجان ، چند هزار دانش آموز داريم كه كفش ندارند ؟؟
گفتم : من ميدانم آقاى رييس ! ميخواستم بدانم شما هم ميدانيد يا نه ؟؟ و از اتا قش بيرون آمدم .

با هزار بد بختى خودم را به ده رساندم . نصف راه را با اتوبوس آمدم ، نصف ديگرش را با پاى پياده . برف و سرما بيداد ميكرد . با وجودى كه پوتين سربازى ام را به پا داشتم ، پاها يم چنان چا ييده بود كه وقتى به خانه رسيدم ، مجبور شدم آنها را توى طشت آب گرم بگذارم .
يكى دو هفته اى گذشت و از آقا ى رييس خبرى نشد . من همه اش چشم براه بودم كه جيپ اداره ى آموزش و پرورش از راه برسد و دهها چكمه و پوتين براى مان بياورد . حتى به گا لش لاستيكى هم رضا داده بودم !اما سه هفته گذشت و خبرى نشد . برف و سرما شلاق ميزد و تا بن استخوان آدميزاد نفوذ ميكرد . سر برج كه شد ، براى گرفتن حقوقم به شهر رفتم . در اداره ى آموزش و پرورش حالى ام كردند كه بودجه اى براى كفش پا برهنگان ندارند . خواستم پول نفت مدرسه را بگيرم كه ديدم بودجه ى آن را هم قطع كرده اند !
با خودم گفتم : عجب ؟؟ گل بود به سبزه نيز آراسته شد !! توى اين سرماى بى پير ، مگر ميشود بدون بخارى ، كلاس درس داشت ؟ بچه هاى مردم يخ ميزنند و نفله ميشوند . اما آموزش و پرورش ، گوشش به اين حرف ها بدهكار نبود . بودجه نداشتند !! همين و بس .
حقوقم را گرفتم و رفتم بازار حلبى سا زها . يك بخارى هيزمى خريدم و گذاشتم روى دوشم و رفتم ده ! تا به ده برسم نصفه جان شدم . صد با ر ليز خوردم وتوى برف ها ولو شدم . وسط هاى راه ، ديدم يك تراكتور از پشت سرم تنوره كشان مى آيد . سوار تراكتور شدم و به خانه رسيدم . همان شبانه بخارى هيزمى را كار گذاشتم و رفتم از جلوى حياط مدرسه مقدارى تپاله برداشتم و چپاندم توى بخارى . يك آتش حسابى درست كردم . اما تمام مدرسه بوى تپاله گرفته بود . خلاصه اينكه " تعليم و تربيت " را با " تپا له " قاطى كرده بودم !!!

دو سه روزى ، بخارى مان با تپاله مى سوخت ، اما ديدم كه داريم توى كلاس خفه ميشويم ! لاكردار چنان بويى ميداد كه انگار توى طويله ، داخل تپاله ها شيرجه رفته ايم !
يك روز كدخدا را صدا كردم و آوردمش مدرسه . كد خدا حرف هاى مرا نمى فهميد و من هم حرف هاى او را !! بالاخره با هزار زحمت حالى اش كردم كه بخارى تپاله سوزمان بايد هيزم سوز بشود .قرار گذاشتيم روز هاى جمعه جمع بشويم و برويم توى دشت و صحرا چوب و هيزم جمع كنيم و به مدرسه بياوريم . اولين جمعه مان خيلى تماشايى بود . همه آمده بودند . زن و مرد و پير و جوان . بچه هاى مدرسه هم همگى ريسه شده بودندو بجاى اينكه هيزم جمع كنند به سر و كول همديگر مى پريدند . گلوله هاى برف را توى يقه ى همديگر ميكردند و غش غش مى خنديدند .
چند نفرى هم با خودشان ماست و دوشاب و نان آورده بودند كه روى برف ها نشستيم و خورديم . نميدانيد چه كيفى داشت ! غروب نشده كلى هيزم جمع كرده بوديم كه براى يك ماه مان كفايت ميكرد .
از فردا بخارى مان را هيزمى كرديم . اگرچه دود و دمش زياد بود ، اما از بوى تپاله ها خلاص شده بوديم . من هنوز چشم براه بودم كه روزى از روز ها ى خدا ، جيپ اداره ى آموزش و پرورش از راه برسد و براى ما پوتين و چكمه و گا لش بياورد ! اما زمستان به پايان رسيد و بهار از نيمه گذشت و از جيپ خبرى نشد كه نشد ...... و هنوز تابستان از راه نرسيده بود كه من عطاى آقا معلمى را به لقا يش بخشيدم و آمدم تهران و توى آن شهر پر هياهو ، گم و گور شدم ****

**** قرالر آقاتقى روستايى است در منطقه باراندوز چاى اروميه




Wednesday, January 01, 2003
در چه موقعيتى هستيد ..؟؟

يك آقاى محترمى ، قايقش را سوار ميشود وميرود توى دريا تا ماهيگيرى بكند . ناگهان ، از شانس خوش ، قايقش دچار گرداب سهمگينى ميشود و در آستانه ى غرق شدن قرار ميگيرد . آقاى محترم ، بوسيله ى راديو با گارد ساحلى تماس ميگيرد و تقاضاى كمك ميكند . مامور گارد ساحلى از او مى پرسد : شما در چه موقعيتى هستيد ؟؟
آقاى محترم جواب ميدهد : من معاون كل بانك مركزى نيو يورك هستم !!
صندلى ....


يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا ههاى امريكا ، وارد كلاس درس مى شود و به دانشجويان ميگويد ميخواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى اش را بلند ميكند و ميگذارد روى ميزش ، و ميرود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد : ثابت كنيد كه اصلا اين " صندلى " وجود ندارد !
دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار ميآورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاى فلسفى و ريا ضى را زير و بالا ميكنند ، نمى توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را ميدهد . او روى ورقه اش مينويسد : كدام صندلى ؟؟
نقل از مجله ى REAًُّDERS DIGEST " شماره ى ژانويه ى 2003

آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro