Tuesday, October 29, 2002
رسيده بود بلايى ولى به خير گذشت .


از همه ى دوستان عزيزى كه محبت فرمودند و از سر تا سر دنيا مرا شرمنده ى مهربانى ها و الطاف خود كرده اند ممنون و سپاسگزارم و براى همه ى آنها جان و جهانى سرشار از شادى و شادكامى آرزو دارم . حادثه اى كه براى همسر من و مهمان ايرانى مان روى داده بود خوشبختانه به خير گذشت و ما همگى مرهون محبت هاى دوستان و عزيزان مان در سر تاسر دنيا هستيم . شاد باشيد و سر فراز بمانيد.
كودكان زاده در فقر ....


بر پيشانى ساختمانى در كنار مركز سازمان ملل متحد در نيو يورك ،بر صفحه اى نوشته اند : " زمين ، نه ارثيه اى است كه از پدران مان به ما رسيده ، بلكه وديعه اى است متعلق به كودكان مان كه نزد ماست .."
بدين ترتيب طرفداران محيط زيست خواسته اند تا از توجهى كه انسان ها به زندگى كودكان خود دارند بهره گيرند و مانع آن شوند تا كره ى زمين ، از سوى انسان ها آلوده و منهدم شود .
غافل از اينكه انسان ها براى توجه به كودكان نيز ،نياز به تكان دهنده هاى قوى دارند .
در كنار شهر مكزيكو ، دو كوه بزرگ است كه از دور پيداست .اين دو كوه زباله هاى اين شهر است كه در طول ساليان بر روى هم تلنبار شده است .,در دل اين كوه ، ميليون ها موش ، سوسك ، حشرات موذى ، و ده هزار انسان زندگى مى كنند كه بيش از نيمى از آنها كودك اند .كسانى كه در دل اين كوه پر ميكرب زندگى مى كنند ، كودكان خود را به ميان زباله ها مى فرستند در جستجوى فلز ، پلاستيك ، كارتن ، مقوا ، لباس ، و گاه غذا !! كودكان به دليل آنكه سبك ترند براى بالا رفتن از كوه زباله مناسب ترند .
در برزيل ، در بندر رسيف ، يكى از شلوغ ترين بندر هاى جهان ، در تمام ساعات شبانه روز ، ملوانان از سراسر جهان در گذرند ، آنها در هر قدم به كودكان 12 ساله اى بر مى خورند توالت كرده و سيگار به دست ، كه تن مى فروشند براى يك شب و با سى دلار بجاى پنجاه دلار .اين كودكان جايى براى خوابيدن ندارند و گاه خرج خانواده ى خود را مى دهند . گاه پدران روستايى شان آنها را به چهار هزار دلار فروخته اند و تا سن شانزده سالگى بايد كار كنند تا تا چند برابر اين پول را به خريدار خود بپردازند .در گوشه اى از خيابان اصلى رسيف ، كشيشى يك دكه دارد كه در آن كاندوم ، بروشورى به زبان محلى در باره ى ايدز ، قرص هاى ويتامين و تقويتى ، به رايگان به اين كودكان داده مى شود . پدر جوليو لانچلوتى به هر كدام از آنها با تاثر مى گويد : " مواظب ايدز باش " و اين سخن را روزى هزار بار ، همچون ذكر يا عبادتى تكرار مى كند .
يكصد ميليون كودك در هند ، به كارهاى سخت مشغول اند و دل شان در هواى مدرسه و كلاس درس است .هر روز صبح ، دويست مادر ، در حالى كه كودكان اسهالى و نحيف خود را در بغل دارند ، جلوى مركز خدمات درمانى كودكان گرد مى آيند . بعضى از آنها درمان مى شوند و بعضى با دست هاى خالى و چشمانى اشكبار از مركز بيرون مى آيند .

تحقيقى زير عنوان " اسلحه و كودكان " فاش مى كند كه كشور هاى فقير جهان درصد بيشترى از بودجه ى خود را به تسليحات مى دهند تا كشور هاى پيشرفته .
نيجريه به عنوان يكى از فقير ترين كشور هاى جهان ، كه در آن كودكان در وضعيت بسيار خطرناكى بسر مى برند ، و سالانه حدود چهل هزار نفر از آنها از گرسنگى و سوً تغذيه ميميرند ، 31 درصد بودجه ى خود را صرف امور نظامى مى كند و فقط 1,4 در صد آن را براى بهداشت و 1,9در صد آن را براى آموزش و پرورش به مصرف مى رساند ! تفنگ و فشنگ از نان فراوان تر است .
در گزارشى تحت عنوان " چه كسى مى تواند بى تفاوت بماند " محاسبه شده است كه فقط 2,5 ميليارد دلار ( يعنى دو صدم بودجه ى نظامى سالانه ى جهان ) لازم است تا پنجاه ميليون كودك از مرگ نجات يابند .
در حالى كه مردم جهان سالى 5 ميليارد دلار صرف بچه دار شدن و معالجه ى نازايى زنان و عقيم بودن مردان مى كنند ، هر روز متجاوز از چهل هزار كودك از فقر و گرسنگى ميميرند و 150 ميليون كودك در سراسر جهان دچار سو تغذيه اند .و حدود 100 ميليون كودك در سن مدرسه رفتن ، هر گز پا به كلاس درس نمى گذارند .
30 ميليون كودك در پهنه ى جهان در خيابان ها زندگى مى كنند . 7 ميليون كودك كه از جنگ يا قحطى آواره شده اند در اردوگاه ها زندگى مى كنند ،
در آفريقاى مركزى و خاورى ده ميليون كودك ، يكى از والدين خود را به سبب ابتلا به بيمارى ايدز از دست داده است و چنين مى نمايد كه در برابر كارنامه جهانى چنين دلگزا ، بشريت قصد آن دارد كه به خود نجنبد .
يكى مى گويد : اگر روزى چهل هزار جغد از يك بيمارى بميرند ، جهان به سوكوارى خواهد پرداخت ، اما اينك ، هر روز چهل هزار كودك از گرسنگى و فقر ميميرند و چنان فريادى بلند نيست .

ايا كسى در باره ى وضعيت كودكان در ايران ، مى تواند گزارشى در اختيار من بگذارد ؟ من اين گزارش را به سازمان ملل تسليم خواهم كرد شايد قدمى براى نجات آنان برداشته شود
در يك

Saturday, October 26, 2002
رفتم به سر تربت محمود غنى
گفتم : كه چه برده اى ز دنياى دنى ؟
گفتا كه : دو گز زمين و ده گز كرباس
تو نيز همين برى ، اگر صد چو منى !!

...مولانا افضل الدين كاشانى ...

اگر دشمن نسازد با تو اى دوست
تو مى بايد كه با دشمن بسازى
و گرنه چند روزى صبر ميكن
نه او ماند ، نه تو ، نه فخر رازى
..امام فخر رازى ..
عجز آدمى ...
..............

جماعتى گفتند :
--... همه سر به زانو نهيد ! مراقب شويد زمانى !
بعد از آن ، يكى سر بر آورد كه :
-- تا اوج عرش و كرسى ديدم !
و آن يكى گفت :
-- نظرم از عرش و كرسى هم بر گذشت ، و از فضا ، در عالم خلاً مى نگرم !
آن يكى گفت :
-- من ، تا پشت گاو وماهى مى بينم ، و آن فرشتگان كه موكل اند بر گاو و ماهى ، مى بينم !

اما من ، چندانكه مى بينم ، ..... جز عجز خود نمى بينم !
.........شمس تبريزى ....

Wednesday, October 23, 2002
ياد و خاطره اى از حاج قاسم لبا سچى ...


حدود ده سال پيش بود . من آنروز ها سر دبيرى روزنامه ى " خاوران " را به عهده داشتم و در كنار كار دل ، به كار گل نيز مشغول بودم .
يك روز ، خسته و عرق ريزان ، با يك كاميون ميوه و هندوانه و ذرت و خربوزه ، از مزرعه آمده بودم و يكى دو نفر كارگر ، ميوه ها را از كاميون خالى مى كردند .
مردى به من نزديك شد و سلامى كرد و گفت : كاشكى دوربين فيلمبردارى ام را با خودم آورده بودم !
پرسيدم : چرا ؟؟
گفت : براى اينكه فيلمى از تو بگيرم و به خلايق ايرانى نشان بدهم تا بدانند سر دبير خاوران چه زحمتى مى كشد !
من تا آن زمان ، حاج قاسم لباسچى را از نزديك نديده بودم ، اما مى دانستم كه با دستى گشاده و قلبى گشاده تر ، همواره يار و همراه خاوران و خاورانيان است .
نگاهى به شكل و شمايلش انداختم و گفتم : بنده افتخار آشنايى با چه كسى را پيدا كرده ام ؟
در جوابم گفت : لبا سچى هستم .
در آغوشش گرفتم و از اين كه به ديدن من آمده است ابراز خوشوقتى كردم .
بعد ها ، دوستى ما ، ريشه دوانيد ، و آنچنان ريشه اى دوانيد كه در شما ر عزيز ترين و صديق ترين رفيقانم جاى گرفت .
گهگاه كه كار گل امان مرا مى بريد و و كار " خاوران " هم به تنگناهاى عجايب و غرايب ميرسيد ، و من خسته و درمانده ، در خود و در هستى خود مى نگريستم ، حاج لباسچى زنگى به من مى زد و به ديدن من مى آمد و شامى يا ناهارى با هم مى خورديم و از زمان و زمانه حرف مى زديم .
او يكى از پاكباز ترين وبا خلوص ترين مردانى بود كه من در تمامى عمرم ديده ام . در پهناى قلب مهربانش ، چيزى جز عشق به ايران و مردم ايران جاى نداشت .
به همت و تلاش او بود كه نخستين اتاق بازرگانى ايرانيان ، در شهر ساكرامنتو -- پايتخت كاليفرنيا -- پا گرفت .
به همت و پايمردى او بود كه بزرگ ترين كتابخانه ى فارسى در شهر ساكرامنتو ايجاد شد .
به همت و تلاش شبانه روزى او بود كه تشكل هاى فرهنگى در شهر ساكرامنتو ، سر و سامانى يافت .
و به همت و كوشش او بود كه نشست هاى فرهنگى مان در نوروز و مهرگان و يلدا و سيزده بدر ، شكل گرفت .
او يكى از معدود افرادى بود كه در جهان بينى فردى من چنان تاثير عميقى گذاشت كه سر انجام پوسته ى كا ذب ايدئولوژى زدگى را از خود وانهادم ، و جهان و پيرامونم را در خارج از چارچوب تنگ ايدئولوژى چپ ، به نظاره نشستم .
او مردى بود كه به ايران تعلق داشت ، و هر آنچه ميگفت و ميكرد ، تنها و تنها براى سر بلندى ايران و مردم ايران بود .
ما با هم به سفر هاى بسيارى رفتيم ، سفر هايى كوتاه اما پر خاطره . او گاهگاهى با من به مزرعه مى آمد و حال و هواى زندگى مان را صفا ميداد . چه قلب مهربانى داشت اين مرد . چه دستى گشاده و چه رويى گشاده تر داشت .
با وجودى كه خمينى او را به مرگ محكوم كرده بود ، اما من هرگز از دهان او ، واژه اى زشت در مورد خمينى نشنيدم .
او ، با وجودى كه نيمى از عمر خود را در زندان هاى شاه گذرانده بود ، اما هرگز و هرگز ، به زشتى از شاه ياد نمى كرد .
در قلب او ، در قلب بزرگ او ، كينه جايى نداشت . او تجلى عينى صفا و مهر بود . انسان بود اين مرد . يك انسان واقعى . انسانى كه جهان را سبز مى خواست ، و شادى و بهروزى را براى همگان ...

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق .....

يادش گرامى باد .






Tuesday, October 22, 2002
حديث دجا ل يك چشم ...!!!

به مناسبت پانزدهم شعبان و ميلاد فرخنده ى حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه !!فرصتى دست داد تا كند وكاوى در يكى از متون درجه يك اسلامى ، يعنى مجموعه ى گرانقدر " بحار الانوار " ، اثر پر ارج علامه ى بزرگ دنياى تشيع حضرت ملا محمد باقر مجلسى داشته باشم تا بدانم كه ظهور حضرت مهدى چه نشان و نشانه هايى دارد .

ملا محمد باقر مجلسى در " بحار الانوار " چنين مى نويسد :
.....صادق آل محمد به يكى از اصحاب خود فرمود : چون وقت ظهور مهدى آل محمد شود ، آفتاب از مغرب سر بر آرد !! . سرو تنى در قرص آفتاب ظاهر گردد و جبرييل در ميان زمين و آسمان ، به نداى بلند فرياد بر آورد كه حق با على و اولاد على است . بشتابيد اى مردم به سوى مكه كه مولاى شما در آنجا ظاهر شده !! پس سيصد و سيزده نفر از مومنان ، كه پاره اى بر ابر سوار شوند و پاره اى به طي الارض و برخى ديگر چشم خود را بر هم گذارده ، خود را در مكه حاضر بينند .پس جبرييل با هفتاد هزار ملائكه از آسمان به زمين فرود آيد و با آن بزرگوار بيعت كند !! . بعد از آن مومنان جن ! پس از آن مومنان انس !
از طرف ديگر ، دجال كه چشمش در پيشانى است !! و مانند ستاره سهيل مى درخشد . و او صاحب يك چشم است و از مازندران بيرون آيد در حالى كه بر خرى سوار است كه مسافت ميان دو گوش او يك ميل است و هر گام او چهار فرسخ !!! . در يك طرفش كوهى است از آب و نان ، و در طرف ديگرش كوهى است از دود . و هر كس به او ايمان نياورد ، از آن كوه او را بيم دهد .....

بعرض مبارك تان برسانم كه اين بنده ى گيله مرد از ترس جزاى اخروى و وحشت از مار غا شيه و روز صد هزار سال ، جرات اين را ندارم كه در باره ى اين فرمايشات مرحوم مجلسى خاى نكرده شكى به دلم راه بدهم ، چون هم از گرز گران نكير و منكر مى ترسم و هم حوصله ى همنشينى با جهنميان باده خوار و افيونى و بد كاره ! را ندارم . اما يادم آمد كه ميرزا آقا خان كرمانى ، حدود صدو شصت سال پيش ، در سه مكتوب خود ، خطاب به شاهزاده جلال الدوله ، حرف هايى را مطرح كرده است كه انگار حرف دل امروز ماست ، بنا بر اين ،قسمتى از سه مكتوب ميرزا آقا خان كرمانى را در اينجا نقل ميكنم و همه ى گناهان را هم به گردن آن مرحوم مى اندازم .
ميرز آقا خان كرمانى مى نويسد :
اى جلال الدوله : سر تا ته اين حديث شريف را زيارت نما و ببين آيا در هيچ وهم و تصورى ، و در هيچ خيال و دماغى ، مثل اين موهومات و مزخرفات كه مرحوم مجلسى به امام خود نسبت مى دهد و به او افترا بسته ، ممكن مى شود ؟ .....به خدا قسم ، هيچ چرسى و بنگى ، با وسعت خيال و سرعت انتقال ، تصور اين را نمى تواند بكند كه از اينجا كه تبريز است تا نزد شما كه هندوستان است ، اين دره ها و كوه ها و نهر ها و تپه ها و جنگل ها و شهر ها ، توى هم پيچيده شود تا بگويم مومن طالقان يا شيعه قمى يا شيخى كرمانى ، به مكه مكرمه ، به حضور صاحب الامر مشرف شوند .
آه آه ، كه بيچاره ايرانيان ، هزار سال است به فقر و حقارت گرفتارند و ابدا فكر آن ندارند كه لا اقل مثل يك دولت كوچك فرنگستان ، ايران بدين بزرگى و خاك بدين وسعت و پر نعمت و شايسته زراعت را ، اداره و تعمير نمايند و آباد كنند تا مثل حمالان اروپا آزاد و دلشاد شوند و در عيش و عشرت بسر برند .
هزار سال است به انتظار طلوع آفتاب از مغرب ، و صيحه زدن جبرييل ميان زمين و آسمان ، و خر سوارى دجال و ظاهر شدن مهدى در مكه نشسته اند و دست از تمام امور معيشت و زندگانى و سعادت و كامرانى شسته اند كه مرحوم مجلسى در كتاب " بحار " چنين گفته و اينطور قصه مزخرفى نوشته كه با ميزان عقل و معيار هيچ وهمى درست نمى آيد كه سهل است در تصور هم نمى گنجد .
دوست عزيز من . ..... به قسمى اين اعتقادات در كله و دماغ ايرانيان فرو رفته ، كه هيچ عالمى توانا ، در مدت سى سال ، دو مثقال از خرافت و حماقت مردم ايران را نمى تواند بكاهد ، و به ايشان بفهماند كه كه شما هم ، چونان فرانسويان و انگليسيان ، پسران آدم هستيد و از زندگى كنان اين عالم . تا كى انتظار قائم را مى كشيد كه از جزيره خضراى دروغ در آيد و شما را از اين مذلت برهاند ؟ آيا كدام قائم آمده و جزيره لندن را كه قابل اشاره حسى نبوده ، رشك خلد برين ساخته و معمور ترين قطعات زمين نموده است ؟ .... بلى قائم ايشان ، غيرت وطن پرورى و همت و عدل گسترى بوده كه ايشان را بر تخت سعادت تمدن نشانيده است .......




Monday, October 21, 2002
دوستان چه مى گويند ؟؟!!

دكتر محمد عا صمى ، مدير مجله ى " كاوه " ، كه چهل سال است با سخت كوشى و جان سختى ، مجله ى پر بار و خواندنى " كاوه " را در آلمان منتشر مى كند ، و در اين راه جان و مال و هستى خود را گذاشته است ، امسال تابستان ، دو سه روزى در كاليفرنيا مهمان من بود .
دكتر عاصمى دو شب فراموش نا شدنى را با ما گذراند ، ودر اين دو شب ، همراه با نصرت الله نوح و رضا معينى آنقدر گفتيم و خنديديم كه نفهميديم شب چگونه به صبح رسيده است .
دكتر عاصمى اكنون يكصدمين شماره ى " كاوه " را زير چاپ دارد و من اميد وارم اين مرد سخت كوش بتواند همچنان درفش " كاوه " را افراشته نگهدارد . آنچه اكنون در زير مى خوانيد ، ياد داشتى است كه دكتر عاصمى در باره ى سفر خود به ديار ما نوشته و در يكى از روزنامه هاى امريكا چاپ كرده است .

ستون اول
.........
اين " حسن رجب نژاد " دوست بسيار عزيز نويسنده من ، كه نگاهى تند وتيز و قلمى شيرين و روان دارد ، هميشه ياد دوست از دست رفته ام " على مستوفى " را در خاطرم زنده مى كند ....على نيز از ولايت بود . خوب مى انديشيد و خوب مى نوشت وامروز اين " حسن " عزيز من ، جاى خالى " على " را پر مى كند و چه خوب ...
از قضا " نسرين " حسن ، درست مثل " چايكا " ى على مهربان است و نشان از شيراز جنت نشان دارد وشور و شيدايى غزل هاى حافظ و حكمت هاى سعدى .
باكى نيست اگر " حسن " سعدى را خوش نداشته باشد و آن شيخ يك لاقباى بى اعتنا به دنيا و ما فيها را دمدمى مزاج بخواند ...وقتى سعدى ، مدافعى چون نسرين داشته باشد " حسن " اين وسط چه كاره است ؟ ...
بارى ، حسن آقا ، در نزديكى هاى ساكرامنتو ، ميدان دار است ، درست مثل طيب حاج رضايى !! يعنى در وسط مزرعه ، تالار بزرگى تعبيه كرده است و هر روز ، شبگير ، يعنى هنوز هوا روشن نشده ، با كاميون به مزرعه مى رود و ميوه و تره بار مى آورد و در اين تالار بزرگ به دكان داران و خرده فروشان مى فروشد . ...همسرش و دخترش در اين كار سنگين و سخت همراه او هستند و او با اينهمه كار ، مقاله هايش را كى مى نويسد وسايت اينتر نتى خود را كه با امضاى " گيله مرد " دارد ، چگونه آماده مى كند ، بايد در خوى و خصلت مقاوم و پيكار جوى او جست كه مصداق اين شعر است :
موجيم كه آسودگى ما عدم ماست
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم

لس آنجلس : شهريور 1381

Thursday, October 17, 2002
خاكستر ترا ، باد سحر گهان، هر جا كه برد
مردى ز خاك روييد...


.....................................................
گراميداشت سومين سالروز در گذشت قاسم لباسچى
...................................................

بمناسبت سومين سالروز در گذشت حاج قاسم لباسچى ،عضو هيئت اجرائيه جبهه ملى ايران و عضو شوراى عالى اين جبهه ، مراسمى بر مزار آن زنده ياد در شهر ساكرامنتو بر گزار شد و دوستان و ياران او يادش را گرامى داشتند .
سه سال پيش ، زنده نام قاسم لباسچى ، دور از ميهن و در آرزوى ميهن ، چشم از جهان فرو بست و به هزاران ايرانى غنوده در خاك غربت پيوست كه در خواب بى روياى مرگ ، همچنان نگران ميهنى هستند كه --دريغا -- ديگر باره آنرا نخواهند ديد ، و ما اينجا و آنجا ، در تكرارى ملال انگيز ، تا گورستان هاى بى نام بدرقه شان مى كنيم ، و نوبت خود را انتظار مى كشيم .
حاج قاسم لباسچى ، از نو جوانى در جبهه ى مبارزان نهضت ملى شدن نفت قرار گرفت و تا پايان عمر ، در دراز ناى پنجاه سال ، همواره مبارز خستگى نا پذير آزادى و بهروزى مردم ايران باقى ماند . او كه خاك را سبز مى خواست ، و لحظه لحظه ى عمرش از نور و شور و پويش و رويش سرشته بود ، پاكباز ترين عاشق اين آفاق بود :
قمار بازى عاشق ، كه باخت هر چه كه داشت
و جز هواى قمارى دگر ، نماندش هيچ .....

آن صنوبر بلند پايدارى و مهر ، از گوهر صداقت بود ، و همواره در نبرد با اهريمنان روزگار گذاشت ، و در بند بند قامت سرو مانندش ، يك لحظه حتى ، لرزش ترديد راه نيافت .
او ، عمرى بر سر پيمان خويشتن ، بر سر آزادى و شرافت يك ملت ايستاد و صبور و پاكباخته ، در امتداد شب هول راه پوييد ، و سر انجام در كرانه ى تبعيد ، نماز عشق خواند .
خاكستر ترا ، باد سحر گهان
هر جا كه برد
مردى ز خاك روييد
حاج قاسم لباسچى ، عاشق ترين زندگان است و نام او سپيده دمى است كه بر پيشانى آسمان مى گذرد .
به قول فرزانه ى طوس :
همان نا م با يد كه ما ند بلند
چو مرگ افكند سوى ما بر كمند
كه كس در جهان جاودانه نماند
به گيتى به ما جز فسانه نماند ...
يادش گرامى باد ..

زان پيش كه بر سرت شبيخون آرند
فرماى كه تا با ده ى گلگون آرند
تو " زر " نه اى اى غافل نادان كه ترا
در خاك نهند و باز بيرون آرند
....خيام ...
تا چند اسير رنگ و بو خواهى شد ؟
چند از پى هر زشت و نكو خواهى شد ؟
گر چشمه ى زمزمى و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهى شد
.....خيام ....

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل ، بسى جگر ها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وى
كاحوال مسافران دنيا چون شد ؟!
....خيام ...

خاكى كه بزير پاى هر نادانى است
كف صنمى و چهره ى جانانى است
هر خشت كه بر كنگره ى ايوانى است
انگشت وزير ، يا سر سلطانى است
....خيام ...

هر روز يكى ز در در آيد كه منم
با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم
چون كارك او نظام گيرد روزى
ناگاه اجل ز در در آيد كه منم !!
...خيام...

دى ، كوزه گرى بديدم اندر بازار
بر پاره گلى لگد همى زد بسيار
وآن گل به زبان حال با او مى گفت :
من همچو تو بوده ام ، مرا نيكو دار !!
...خيام...


Wednesday, October 16, 2002
غذاى نذرى است ! نوش جان بفرما ييد !!



به من مى گويد : ببين آقا ... هر وقت كه صحبت از غذاى نذرى به ميان مى آيد ، حالت استفراغ به من دست مى دهد ! . مى دانى ؟ مرا ياد خاطره ى بدى مى اندازد .
مى پرسم : چه خاطره اى ؟
مى گويد : سالها پيش ، يعنى سال هايى كه من هنوز يك كودك دبستانى بودم ، پدر و مادرم ، تصميم گرفتند ايام محرم را بهمراه چند تن از دوستان شان به شمال ايران بروند تا هم از هياهوى سينه زنى ها و قمه زنى ها و خود زنى ها و عزادارى ها و روضه خوانى ها و مرثيه خوانى هاى تهران خلاص بشوند ، هم چند روزى را فارغ از دود و دم و سرسام و شلوغى تهران ، در صفحات شمال بگذرانند .بنا بر اين پيش از آنكه تاسوعا و عاشورا از راه برسد ، بار و بنديل شان را بستند و راهى شمال شدند . من هم كه از اينهمه عزادارى و نوحه و گريه و ماتم و سينه زنى و غم و اندوه به جان آمده بودم ، كلى خوشحال بودم كه بالاخره فرصتى به دست آمده است كه بتوان از اين محنت كده اى كه " تهران " نام دارد دور بشوم .

ما دستجمعى به شمال رفتيم و در يكى از شهر هاى ساحلى مستقر شديم . پدرم و دوستانش كه براى تمدد اعصاب و رفع خستگى به شمال آمده بودند ، تصميم گرفتند مقدارى " ام الخبائث ! " گير بياورند و دور از چشم پاسدار و بسيجى و جاسوسان رنگ وارنگ اسلامى ، نوش جان بفرمايند و چند روزى را خوش باشند . چه كنند ؟ چه نكنند ؟ چطورى اين " تلخابه ى ترس محتسب خورده " را گير بياورند ؟؟ كه يكى از اهالى محل كه با پدرم آشنايى و دوستى داشت با لحنى مطمئن گفت : اى آقا ....!! اينكه كارى ندارد . من براي تان پيدا مى كنم .!! و پشت بندش دست پدرم را گرفت و راهى مركز شهر شد . من هم همراه آنان راه افتادم و به شهر رفتم و مى ديدم كه مادرم چقدر نگران و دلواپس است .
وقتى كه به شهر رفتيم ، دسته هاى عزا دار ، سينه زنان و نوحه خوانان و زنجير زنان ،در گوشه و كنار شهر به عزا دارى و سينه زنى مشغول بودند . در جلوى صف عزا داران مردى بود كه به شدت به سينه اش مى كوبيد و چنان عزا دارى شداد و غلاظى مى كرد كه انگار يكى از جان بر كفان امت اسلام است ! دوست پدرم آهسته به سويش رفت و در گوش او چيزى گفت . او هم فورا از صف سينه زنان بيرون آمد و خود را به ما رساند و پس از چاق سلامتى و احوالپرسى ، همگى ما را ريسه كرد و به خانه اش برد . در خانه اش ديگ هاى پلو و انواع و اقسام غذاهاى نذرى بار گذاشته بودند و عده اى زن و مرد اينطرف و آنطرف مى رفتند . او از درون خانه اش چند بطر عرق خانگى به پدرم داد و دو ظرف غذاى نذرى هم به ما بخشيد و با لحن يك مسلمان معتقد مومن گفت :غذاى نذرى است ، نوش جان بفرماييد !! اجر تان با سيد الشهدا ...!!!


دنيا....


دنيا ، گنج است و مار است . قومى با گنج بازى مى كنند . قومى با مار .
آنكه با مار بازى كند ، بر زخم او ، دل ببايد داد .
....شمس تبريزى ....
آن يكى نحوى ، به كشتى در نشست
رو به كشتى بان نهاد آن خود پرست
گفت : هيچ از نحو خواندى ؟ گفت : لا !
گفت : نيم عمر تو شد در فنا !
دلشكسته گشت كشتي بان ز تاب
ليك آن دم ، كرد خامش از جواب
باد ، كشتى را به گردابى فكند
گفت كشتى بان به آن نحوى ، بلند :
-- هيچ دانى ، آ ، شنا كردن ؟ بگو !
گفت : -- نى ، از من تو سباحى مجو !
گفت : كل عمرت اى نحوى فنا ست !
زانكه كشتى ، غرق اين گرداب ها ست !
.....مولانا ....دفتر اول مثنوى

Sunday, October 13, 2002
كلنگ از آسمان افتاد و نشكست !!
و گر نه من كجا و بى وفايى ؟؟!!


از روزى كه اين رفيق مان اصغر آقاى بقال ، دكان بقالى اش را بسته است و رفته است يك تلويزيون ايرانى راه انداخته است ، ما هم تصميم گرفته ايم بروم شاعر بشويم!! ها ؟؟ چرا داريد مى خنديد ؟ يعنى به ريخت و قيافه ى ما نمى آيد برويم شاعر بشويم ؟ اتفاقا به كورى چشم دشمنان و حسودان ، نه تنها قيافه ى زار و مردنى مان جان مى دهد براى شاعر شدن ، بلكه خودمان از قديم نديم ها مختصرى شعر هم صادر مى فرموديم ! اما نميدانيم چطور شد كه ننه ى خدابيامرزمان ، زد توى ذوق مان و ما هم بجاى شاعر شدن شديم عريضه نويس !! اما به جان شما ، اين طبع شاعرى هميشه با ما همراه بوده و گاهگاهى كه زير اينهمه " بيل " هاى رنگ وارنگ ،نزديك بود بزاييم ، يكهو گل ميكرده و يك سرى شعرهاى آبكى صادر مى فرموديم ، اما از ترس اينكه نكند بر و بچه ها به ريش مان بخندند ، شعر هاي مان را خودمان به تنهايى مى خوانديم و كيف مى كرديم !! تا اينكه پريروز ها كه جاي تان خالى نشسته بوديم و اين تلويزيون اصغر آقاى بقال سابق ! را تماشا مى كرديم ، خواننده ى خوش بر و روى و خوش ادايى از راه رسيد و شروع كرد به خواندن يكى از آن ترانه هاى بند تنبانى !! به جان شما وقتيكه اين ترانه را شنيديم طبع شاعرانه مان شروع كرد به در فشانى و يكوقت ديديم دويست سيصد بيت سروده ايم كه اگر چه قافيه و مافيه و اينجور مسخره بازى ها را ندارد ، اما در مقايسه با آن شعرى كه آن خانم مى خوانده ، انگار حافظ شيرازى سر از خاك بدر آورده است و يك غزل ناب دويست و پنجاه بيتى گفته است !!!
ما گيله مردها ، يك مثلى داريم كه مى گويد : " من مره قوربان ! " يعنى قربان خودم بروم ! اين ضرب المثل را گيله مرد ها وقتى به كار مى برند كه يك نفر دارد از خودش تعريف مى كند .مثلا اگر ما بخواهيم از خودمان تعريف بكنيم و بابت شعرى كه سروده ايم هى به به و چه چه تحويل خودمان بدهيم ، گيله مرد ها نيشخندى مى زنند و مى گويند : من مره قوربان ! كه معنى ديگرش اين است كه : برو عمو جان كشكت را بساب ! حالا چرا اين حاشيه را رفته ايم علتش اين است كه نمى خواهيم شما هم نيشخندى تحويل مان بدهيد و بگوييد : من مره قوربان !!
بارى ، برويم سر مطلب مان . حدود سى چهل سال پيش ، ما عاشق دختر همسايه مان شده بوديم ! يعنى اينكه يك روزى روى بالكن خانه مان ايستاده بوديم و داشتيم حياط خانه ى همسايه مان را ديد مى زديم كه يكهو ديديم دختر همسايه مان آمده است كنار حوض و نشسته است ظرف و ظروف شب پيش شان را مى شورد . ما در حاليكه از بالكن خانه مان محو تماشاى او شده بوديم ، احساس كرديم يك چيزى در درون مان در حال جوشش است ، اول ها نمى دانستيم چيست ، تا اينكه بعد ها فهميديم شعر است كه همينطور مثل چشمه ى جوشانى از وجود مان مى جوشد !! . آمديم كاغذ و قلمى برداشتيم و خواستيم شعر بگوييم ، اما هر چه زور زديم يك نيم بيتى بيشتر نگفتيم ! چنان توى قافيه و مافيه گير كرده بوديم كه انگار خر توى گل !! همينطور آه هاى الكى مى كشيديم و كه ننه ى خدابيامرزمان غافلگير مان كرد و وقتيكه فهميد سر گرم سرودن اشعار عاشقانه هستيم ،دو بامبى كوبيد روى كله ى مبارك مان و گفت : ذليل شده ى ريقو ! درس و مشقت را ول كرده اى و آمده اى شعر مى گويى ؟؟ مرده شور آن چشمان بابا قورى ات را ببرد !! و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم ، دو تا سيلى چپ و راست به گوش مان نواخت و ما را كه تازه يكى دو ساعتى بود عاشق دختر همسايه مان شده بوديم ، كشان كشان از بالكن پايين كشيد و وادار مان كرد تا بوق شب بنشينيم و ضربا ضربو ياد بگيريم !!
خداوند روحش را شاد كند ، خداوند در آن دنيا او را با اوليا و انبيا محشور كند . آن خدا بيامرز ، اگر آن دو تا سيلى را توى گوش مان نزده بود و ما را به حال خودمان وا گذاشته بود ، حالا ما هم براى خودمان يكپا شاعر بوديم ! شاعر هم كه نمى شديم دستكم مى توانستيم ترانه سرا بشويم و يك مشت ترانه هاى بند تنبانى بسازيم و كلى نام در كنيم و مجبور نباشيم روز ها بيل بزنيم و شب ها هم اينجا عريضه بنويسيم و هى براى خودمان دشمن بتراشيم و هميشه ى خدا هم نان سواره باشد و ما پياده !!!
خدا به سر شاهد است ، روز يكشنبه ى گذشته ما توى خانه مان نشسته بوديم و داشتيم از زندگى مان لذت مى برديم ! اما تماشاى بجنبان و برقصان هاى آنچنانى از تلويزيون سر تاسرى اصغر آقاى بقال ،و گوش كردن به ترانه ى سوزناك يك خانم خواننده با آن شعر هاى بند تنبانى اش ، وادارمان كرد كه دوباره برويم شاعر بشويم ! شاعر هم اگر نشديم دستكم ترانه سرا بشويم ! به جان شما خدا را چه ديدى ؟ يك وقت ديدى ما هم سرى توى سر ها در آورديم و از اين سگدويى هاى شبانه روزى خلاص شديم و شما هم از شر پرت و پلاهاى ما راحت شديد !!


Thursday, October 10, 2002
كابوى به جنگ مى رود ....!!


بالاخره پس از چند هفته كشاكش هاى سياسى و بزن بزن هاى آنچنانى ، مجلس نمايندگان امريكا با 296 راى موافق ، به آقاى بوش اختيار تام و تمام داد تا هر وقت عشقش كشيد خاك عراق را به توبره بكشد و آقاى صدام حسين را به همان جايى بفرستد كه عرب نى انداخت .
راستش ، من با هرگونه جنگ و كشمكشى مخالفم و اساسا جنگ و آدمكشى و بيخانمان كردن ديگران را دون شان و منزلت انسان مى دانم ، اما وقتى چشمم به قيافه ى اين صدام حسين و آن ادا اصول هاى شاهنشاه مآبانه اش مى افتد ، دلم مى خواهد يك كابوى بى كله ى امريكايى ، پا بشود و چنان سيلى آبدارى به گوش اين حيوانك آدمخوار بنوازد كه تا عمر دارد ديگر دنبال اينجور لجاره بازى ها و قرشمال بازى ها ندود ، و اگر عمرى برايش باقى ماند ، برود كنار آن يزيد بن معاويه ، حضرت آقاى ميلو سويچ ، آب خنك بخورد .!!
از شما چه پنهان ، يك آرزوى ديگر هم دارم ، آن هم اين است كه اين آقاى كابوى بى كله ى امريكايى ، آنچنان بى كله باشد كه يك سيلى جانانه هم نثار اين مفلوك العلمايى كه رهبر معظم انقلاب است كند تا ديگر از اين گه هاى زيادى نخورد .و خلايق ايرانى هم از دست اين گدا گشنه هايى كه بر مسند قدرت نشسته اند خلاص بشود .
..............

دعوا بر سر لحاف ملاست ....


در محافل مطبوعاتى امريكا گفته مى شود كه هدف آقاى بوش از حمله به عراق ، در حقيقت يك گوشمالى حسابى به جمهورى اسلامى است ، و عراق بهانه اى است تا شر ملايان از سر مردم دنيا كم بشود .
راستش ، بنده نه سياستمدارم نه اهل سياست ، اما تحليل و تفسير هايى را كه در روزنامه هاى امريكايى مى خوانم ، مرا به اين نتيجه رسانده است كه در ماه هاى آينده ، كشور ما آبستن حوادث غير منتظره اى خواهد بود .
يكى از تحليل هايى كه در برخى از روزنامه هاى امريكايى نظرم را جلب كرد اين است كه امريكا مى خواهد با اشغال عراق ،منابع عظيم نفتى آن كشور را در اختيار بگيرد و آن را وارد بازار مصرف جهانى كند . از سوى ديگر طرحى براى محاصره ى كامل اقتصادى ايران به مرحله ى اجرا در خواهد آمد كه ايران نخواهد توانست توليدات نفتى خود را وارد بازارهاى جهانى كند ، و بدين طريق با يك بحران عميق اقتصادى روبرو خواهد شد و فرو خواهد پاشيد . با توجه به اينكه ايران تا سال 2003 وقت دارد كه به سازمان تجارت جهانى بپيوندد و در صورت عدم پيوستن به اين سازمان ، كليه محصولات صادراتى ايران به بازار هاى جهانى مشمول 600 در صد تعرفه ى گمركى خواهد بود ، بعيد به نظر ميرسد كه ملايان بتوانند اين بحران را از سر بگذرانند .
البته اين طرح به چه قيمتى براى مردم و ميهن ما تمام خواهد شد ، مسئله اى است كه نمى توان آن را پيش بينى كرد ، اما اوضاع و احوال جهانى به سمت و سويى ميرود كه ديگر جايى براى شارلاتان هاي دستار بندى مثل خامنه اى و رفسنجانى و ديگران نيست .

............

بدم مى آيد ....


من همان اندازه از صدام حسين بدم مى آيد كه از آريل شارون .
من همان اندازه دلم براى مردم فلسطين مى سوزد كه براى مردم اسراييل .
من همان اندازه از دين اسلام متنفرم كه از يهوديت و مسيحيت و اديان ديگر ...
من همان اندازه از جنگ بدم مى آيد كه از كشمكش هاى سياسي و قومى و مرزى و نژادى و جغرافيايي .
من ، خواهان صلح و آشتى و دوستى و صفا هستم ،
من خواهان آن هستم كه مردم دنيا ، از سياه و سفيد و زرد و سرخ ،همگى در آسايش و آرامش و امن و امان زندگى كنند .
من با زور و ظلم مخالفم .با دروغ و ريا مخالفم . با حق كشى و انسان كشى مخالفم . با بى عدالتى مخالفم . و به همين خاطر است كه وقتى چشمم به خامنه اى و رفسنجانى مى افتد ، وقتى كه مى بينم ميهن من و مردم ميهن من ، در زير چه شكنجه هاى طاقت فرسايى جان مى كنند ، ديگر طرفدار صلح و آشتى نيستم ، هوادار جنگم !
معتقدم بايد جنگيد تا صلح بر قرار بماند .
.............................


شانسى براى صلح ...



قرار است روز شنبه ، دهها هزار نفر در سانفرانسيسكو ، براى محكوم كردن جنگ ، راه پيمايى كنند . من هم به اين راه پيمايى خواهم رفت . اما وقتى مى بينم چه خونخواران پليدى برايران و عراق حكومت مى كنند به خودم مى گويم : گاهى بايد جنگيد تا صلح پايدار بماند .
من طرفدار صلح هستم . طرفدار آشتى هستم ، اما نه آشتى با شيطان . شما چه نظرى داريد ؟؟ .



Tuesday, October 08, 2002
حلوا ..........




جهودى و ترسايى و مسلمانى ، رفيق بودند . در راه " زر " يافتند . حلوا ساختند . گفتند : بيگاه است ، فردا بخوريم ، و اين اندك است ،آنكس خورد كه خواب نيكو نيكو ديده باشد . غرض ، تا مسلمان را " حلوا " ندهند !
مسلمان ، نيمه شب بر خاست ...جمله حلوا را بخورد !
بامداد ، عيسوى گفت : ديشب ، عيسى فرود آمد ، مرا بر كشيد به آسمان !
جهود گفت : موسى مرا در تمام بهشت برد !
مسلمان گفت : محمد آمد گفت : " اى بيچاره ! يكى را عيسى برد به آسمان چهارم ، و آن دگرى را موسى به بهشت برد ، تو محروم بيچاره ، بر خيز و اين حلوا را بخور ! " آنگه بر خاستم و حلوا را خوردم .
گفتند : والله ، خواب آن بود كه تو ديدى .آن ما همه خيال بود و باطل ! ........ از مقالات " شمس تبريزى "

Sunday, October 06, 2002
زن ها و شوهر ها ....


يك آقاى محترمى زن گرفته بود و براى اينكه گربه را دم حجله بكشد ، همان روز اول ازدواج ، رو به زنش كرده بود و گفته بود :
-- ببين عزيزم ، حالا كه ما زن و شوهر شديم ، من بايد بتو بگويم كه من هر وقت دلم بخواد ميام خونه ! وقتى هم به خونه ميام ، نمى خوام برام هيچگونه اخم و تخم كنى ! دلم ميخواد وقتى ميام خونه ، شامم رو ميز غذاخورى حاضر باشه ! من هر وقت دلم بخواد ميرم شكار ، هر وقت دلم بخواد ميرم ماهيگيرى ! هر وقت دلم بخواد با دوستام ميرم ورق بازى ! اينها كارهايى است كه من خواهم كرد . دلم ميخواد كه هيچ جورى مزاحمم نشى !! فهميدى ؟؟!!
تازه عروس در پاسخ همسرش به آرامى گفت : آره عزيزم ، فهميدم ، از نظر من هيچ اشكالى نداره ! اما يادت باشه هر شب سر ساعت ده ، من سكس ميخوام ! چه باشى ، چه نباشى !!!
..........,
2.--- يك آقايى ، از اينكه صاحب شش تا بچه شده است آنچنان خوشحال بود كه هر وقت ميخواست زنش را صدا بزند ميگفت " آى ... مادر شش بچه !!

يك شب ، اين آقاى محترم ، دست زنش را گرفت و رفت به يك مهمانى ، كلى خورد و نوشيد و با دوستانش غش و ريسه رفت و نصفه هاى شب تصميم گرفت كه به خانه اش برگردد . خواست ببيند آيا همسرش هم موافق است كه مهمانى را ترك كنند . بنا بر اين داد زد : آى مادر شش بچه !! مى تونيم بريم خونه ؟؟
همسرش كه از اين رفتار شوهرش كلى عصبانى شده بود ، در جوابش داد زد :
-- آ ره پدر چهار فرزندم !! من حاضرم .

..........


3 --- يك زن و شوهرى ، هر وقت كه دعوا شان ميشد چند روزى با هم قهر ميكردند و با هم حرف نمى زدند . يك روز آقا تصميم داشت براى يك ماموريت ادارى برود اروپا .قرار بود ساعت 5 صبح به فرودگاه برود و به اروپا پرواز كند . به همين خاطر ياد داشتى به اين مضمون براى همسرش نوشت : لطفا فردا صبح ساعت 5 صبح مرا از خواب بيدار كنيد !
فردا صبح وقتى كه از خواب بيدار شد ديد كه ساعت 9 صبح است و او پروازش را از دست داده است . عصبانى شد و با غيظ و غضب رفت توى اتاق همسرش و ديد يادداشتى به اين مضمون روى تختخواب چسبيده است : ساعت 5 صبح است ، بيدار شو !!

Wednesday, October 02, 2002
زلزله....زلزله....



....جابر بن عبدالله انصارى روايت مى كند كه در مدينه ، در زمان علىبن الحسين ،به واسطه خلافت بنى اميه ،در حق آل على شناعت و سرزنش و زشتى و درشتى زياد شده بود ، خدمت على بن الحسين مشرف شدم و از اهل مدينه شكايت بسيار كردم ،مرا امر به صبر ، و وصيت به حوصله فرمود ، اثرى نبخشود ، بسيار گريستم و از حضرت ، نزول بلا براى مردم مدينه خواستم و اصرار كردم . على بن الحسين فرزند كوچك خود محمد بن على الباقر را طلبيدند و بطور نجوا چيزى بدو فرمودند . از آن پس جعبه كوچكى را خواست و درش را گشوده ، قوطى كوچكى از آن جعبه بيرون آورد و به دست حضرت باقر داد و فرمود : اى فرزند . با جابر به مسجد خدا برويد ، دو ركعت نماز نموده ، سر اين حقه را بگشاييد .رشته هاى مختلف الالوان در آن خواهيد ديد ،كه آنها رشته هاى زمين ، و رگ هاى هر شهرى از شهر هاى عالم است . رشته سياهى كه مايل به زردى است ، مخصوص مدينه است . يك سر آن را جا بجا بده و بسيار آهسته آن را حركت بدهيد ، بعد در حقه نهاده عودت نماييد . اما وصييت مى نمايم شما را ، كه آن رشته ها را زياد حركت ندهيد كه احدى از اهل مدينه باقى نخواهد ماند .
جابر مى گويد : با حضرت باقر به مسجد رسول الله رفتيم ، بعد از اداى دو ركعت نماز ، سر حقه را گشوده ، و آن رشته را كه مخصوص شهر مدينه بود بيرون آورده ، آنقدر آن رشته باريك بود كه احساس نمى شد . يك سر آن رشته را به دست من داده و فرمود مبادا تو حركت بدهى ، زيرا كه خدا نخواسته است كه رشته هاى آفرينش در دست احدى جز ما اهل بيت بوده باشد . پس خود آن بزرگوار ، آنقدر آهسته آن رشته را حركت داد كه من نفهميدم ، پس آن رشته را در حقه نهاده از مسجد بيرون آمديم . ديدم نصف شهر مدينه خراب شده و منار مسجد فرو ريخته ، مردم سر و پاى برهنه از خانه ها بيرون آمده ، ناله و فرياد وامحمدا و يا رسول الله از تمام شهر بلند بود .
وقتى كه بر در خانه على بن الحسين رسيديم ، ازدحام مردم را ، كه پناه به آن حضرت آورده بودند ديديم . حضرت به باقر فرمودند چرا اينقدر رشته را حركت دادى ؟ كه نزديك بود تمام شهر به زمين فرو رود . و حاكم مدينه نيز به حضور حضرت مشرف شده ، عذر تقصير بخواستند و از آن پس بسيار رعايت و حرمت حضرت و آل على را مرعى داشتند .......

................................ نقل از كتاب " بحار الانوار " نوشته علامه ملا محمد باقر مجلسى .......

خدا به سر شاهد است من تا همين امروز خيال مى كردم كه وقوع زلزله و طو فان و آتشفشان ، ناشى از يك سلسله تغيير و تحولات فيزيكى و اين حرف هاست ! نگو كه اين معلمان مرتد دهرى پد ر سوخته ، بجاى اينكه به ما ياد بدهند كه رشته هاى زمين در دست خاندان عصمت و طهارت است ، يك مشت اباطيل را توى مغز ما كاشته بودند و ما را به گمراهى كشانده بودند . به جان شما خوب شد آخر عمرى از اين اشتباه بزرگ بيرون آمديم و گرنه مرتد و كافر و خسر الدنيا والآ خره از دار دنيا مى رفتيم و مى بايست در جهنم با مرتدان و كافرانى مثل گاليله و انيشتين و نميدانم برونو و ديگران همكاسه و همپياله مى شديم !!

حالا براى اينكه بدانيد اجداد بنده و جنابعالى در باره فرمايشات علامه ملا باقر مجلسى چه نظرى داشته اند مجبورم بخش كوتاهى از ديدگاه هاى ميرزا آقا خان كرمانى را برايتان باز گو كنم تا ببينيد كه اجداد ما حدود 160 سال پيش چقدر از بنده و جنابعالى روشنفكر تر و فهميده تر بوده اند .

ميرزا آقا خان كرمانى در سه مكتوب خود ، خطاب به شاهزاده جلال ا لدوله چنين مى نويسد :
..." اى جلال الدوله . ملا محمد باقر مجلسى ، در بافتن خرافات و تصنيف مزخرفات ، يد طولايى داشته است كه به همت مشتى از عاميان عالم نما ...بيست و چهار جلد كتاب " بحار الانوار " نگاشته است . به جان تو اگر يك جلد كتاب " بحار " را در هر ملتى انتشار بدهند و در دماغ هاى آنان اين خرافات را استوار و ريشه دار دارند ، ديگر اميد نجات از براى آن ملت مشكل و دشوار است ...
آرى دوستان من . از آنجا كه ما ايرانيان نخوانده ملاييم و ميانه چندانى با "تامل " و " تعقل " و " اما "و " چرا "نداريم ، حرف هاى ميرزا آقا خان كرمانى را نخوانديم و نشنيديم و چنين بود كه در آستانه هزاره سوم ميلادى ، عكس اما م را در ماه ديديم و به قعر چنان چاه عفنى سر نگون شديم كه بيرون آمدن از آن به اين آسانى ها ممكن نخواهد بود ...

آرشيو
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
(چاپ)
 
Powered by Blogger Pro